کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

استاد احسان ناجی

(کابل)

 

ظلمت

 

 

شب سیاهی بود .گویی تیره گی ازهرسو میبارید. توره، در اتاقش تنها بود. اتاق توره در بالای دروازه حویلی اش در یکی از قشلاق های دور افتاده’ بلخ قرارداشت. او، ماه ها از قریه بیرون نرفته بودوخیلی دلگیربه نظر می رسید. در آن شب خوابش نمی برد. توره خیلی غصه میخورد، زیرا بلخ باستان بدست پنجابی ها افتیده بود. از یک پهلو به پهلوی دیگر غلط می زد و پشه مزاحم را که بز بز کنان بازو های برهنه اش را نیش می زد با ضرب دست به ساده گی می کشت. چشمان توره بسوی آسمان دوخته شده بود. ستاره گان از گریبان تیر ه پنجره چون آشنا یان قدیم، به سوی توره، چشمک می زدند. اما دل توره شور میزد. بخصوص که صدای فور زدن اسپش که روز ها از حدود باغشان فراتر نرفته بود، او را خیلی غمگین می ساخت.
شاید بین او و اسپش رابطه محکمی وجود داشت و یک دیگر را خوب درک می کردند. صدای پاهای کسانی که از زیر کلکین اتاقش از بیرون کوچه بلند شد، توره را نا آرام ساخت. او، با احتیاط از عقب کلکین به کوچه نگاه کرد. دید که چند نفر در کوچه ایستاده اند وبا یکدیگر آرام حرف می زنند. تشخیص شان در تاریکی مشکل بود. چند لحظه بعد، صدایی که از میان ایشان بلند گردید، او را از شک و تردید رهانید که می گفت " توره جان،توره جان" و توره صدای قلیچ راهماندم شناخت  وشتاب زده گفت:

 

- بلی قلیچ جان ! اینه میایم، دروازه را واز می کنم..بالا بیاین...

قلیچ گفت:

 - نی بیادر، ما بالا نمیاییم، جایی رونده هستیم، تام آماده شو، بیا بخیر برویم.

توره در حالیکه سر خود را از کلکین خانه بیرون کشیده بود و به کوچه نگاه می کرد، پرسید:

 - خیر باشه قلیچ جان، اندیوالا کیستند ؟

قلیچ خندید و گفت:

نترس...همه شان اندیوالای سابق استند... جمعه، ملنگ،جوره و طلا باز است.

توره باعجله گفت:

خی، ایتور که اس،اموجه باشین مه آمدم.

توره این بگفت و با عجله دستمال سر شانه یی خامک دوزی شده و قمه خود را از زیر پوشتی گرفت و آهسته از راه زینه خانه پائین شد وبا احتیاط دروازه حویلی را باز کرد و به کوچه برآمد. آنگاه، اندیوالان رابه نوبت درآغوش کشید وبوسید.هنگامی که احوالپرسی آنها تمام شد، قلیچ گفت:

- بیادر ها برویم بخیر که نا وقت می شوه.

 

 همه آنها در میان باغ ها براه افتادند. توره، قریب یک ماه شده بود که اندیوالان خود را ندیده بود، زیرا مهاجمین با لشکر کشی های بار، باربه ولسوالی وقریه آنها، امکان بازدید از اندیوالانش رااز وی گرفته بود. لذا اواز هرکدام پیهم سوال می کرد و معلومات تازه در رابطه با وضعیت سیاسی،نظامی منطقه پس از تسلط طالبان برصفحات شمال کشور می گرفت. درحالیکه گفتگوی ایشان درهنگام راه رفتن جریان داشت، به دشتی رسیدند که دراخیرراه دهکده قرارداشت. در آن شب دشت در بسیط یک ظلمت گیچ کننده فرورفته بود که حتی امکان تشخیص اشیا رادشوارساخته بود.
ولی آنها راه می پیمودند.بعد از چند لحظه توره ودوستان وی به بالای چشمه ای رسیدند. از اینکه تشنگی آزار شان می داد، بدون معطلی ازآب سرد چشمه نوشیدند وسر و صورت شان را نیز با آب سرد شستند، و درپهلوی چشمه لختی د م گرفتند. تا اینجا که آمده بودند، توره نمی دانست که به کجا می روند. لذاپرسید:

  - خوب دوستان: فعلا" به کجا باید برویم ؟

اینبار جوره گفت:

- توره جان همه ما غم بز رگی داریم. استاد رضاهمه ما را خواسته... میرویم به خانه استاد رضا... ببینیم چه فرمایشی داره...

توره گفت:

 - بسیار خوب، به خیر می رویم، استاد خیلی محترم است. در مکتب ما از اوچیزهای زیادی آموختیم.

 طلابازصحبت آنها راقطع نمودو ادامه داد:

- بیدر ها استاد در قریه ما آمده. راه درازی در پیش رو داریم، تا روشنی نشده باید به قریه برسیم. فقط در نزدیکی تپه خطر است. زیرا دشمن چند روز پیش، دور تر از آنجا اتراق نموده بود. با ید خیلی آرام و ساکت از آن محل بگذریم. ده قریه که رسیدیم دیگه بی خار هستی...

 

همه بر خاستند و آرام براه افتیدند. دشت در سکوت مرگبارفرو رفته بود. سبزه های دشت به آنها کمک می کرد تا صدای پای شان شنیده نشود.مدت ها بود که سم اسپ های چابک سواران، کاکل سبزه های دشت را پریشان نساخته بودودر این شب پا های جوانا ن سبزه های دشت را نوازش می نمود.جوان ها دودونفر از هم جداشدند. طوریکه هرجفت شان با یک مقدار فاصله از هم،حرکت می نمودند.توره و قلیچ، در عقب همه آنها روان بودند. دفعتا قلیچ ایستاد شد و گفت:

- هی هی  بیدرهاامسال ده ای دشت پهلوان ها بزکشی نخات کنند.

 

 جوان ها با یاس بسوی دشت نگاه نمودند وخاطره بزکشی سال های گذشته در ذهن شان تداعی گردید. آنها در آن قسمتی از دشت رسیده بودند که اکثرا" تماشاچی ها در روز های بزکشی به تماشا ی مسابقه بزکشی می پرداختند و تقریبا" شکل پشته را داشت. توره،که در پهلوی قلیچ به آهستگی روان بود، توقف کرد، و قلیچ پرسید:

    چرا ایستاد شدی ؟

- هیچ امتو، یادم ازآن روزی آمد که استاد رضا درختم بزکشی که چند سال پیش صورت گرفت، اگه یادت باشه ، دقیقآ ده همینجه برم گفت:

جاده ات را نشانی کن...در برابر ستم مبارزه کن... و اضافه کرد که: اینجا محل خیزش دلاوران است...

قلیچ در حالیکه بسوی توره خیره شده بود، بعد از مکث معنی داری گفت:

- بلی توره جان...یادت است که استاد یک روز در صنف از رستم، تهمینه، سهراب و از خیزش ها وقیامی که توسط ابومسلم یاسیاه جامه گان براه افتاده بود، ودها قیام آزادی خواهانه دیگرچقدر خوب معلومات داد.

- بلی قلیچ جان به گفته استاد رضا، وطن ماخراسان دیروز وافغانستان امروز، محل بز رگترین خیزش ها به گواه تاریخ بوده است وتو به یاد داری که آنروز استادگفت: "در وطن ما شهنامه چندین بار تکرار شده"... راستش، اگرفردوسی زنده می بود، ممکن با شهنامه دیگری درتالار تاریخ چهچه می زد.

- توره جان ! حالی بیبن که پنجابی ها ده وطن ما بیداد میکنند وبه جنگ خصلت پاکسازی قومی داده اند.

- بلی امتوراست قلیج جان،خیلی جوان ها شهید شدند.

-خیر باشه وقتش می رسه.

در حلیکه آنها براه افتیدند قلیچ بایاس گفت:

  - توره جان،هیچ باورم  نمیشه که بلخ سقوط نموده باشه.

 

 آنهاخیلی آرام و با احتیاط درظلمت دشت ره می بردندکه دریک قسمت راه درچند قدمی شان، حرکت خیلی آرام موجوداتی، خاطر پریشان آنها را پریشانتر ساخت. منظره وحشتناکی بود. دریک ازدحام ساکت،لاشخوران وحشی مصروف بلعیدن اجسا د بودند. جوان ها متوجه شدند که در واقع در بین اجساد آغشته به خون دلیران راه می روند. همه تکان خوردند وبه سوی لاشخوران،هجوم بردند. ملنگ باتیاق دست داشته اش یکی از آن لاشخوران را از پا در آورد.لاشخوران که ترسیده بودند به چهار طرف پراگنده شدند ودر تاریکی شب ناپدید گشتند. جوره واندیوالانش درحالیکه خشم از چشمان شان می بارید، مسیر شان راتغیر دادند تا خواب ابدی پهلوانان را پریشان نسازند.جوره و طلا باز، که در جلو قرارداشتند، بسوی پشته ای راه سپردند که نا گاهان شببان شب بلند شد،وبا لهجه ئی که برای آنها آشنا نبود گفت:

 نام شب ؟

 

آنها که  با شب و نام شب آشنا نبودند، دنگ و فنگ ایستادند. جوره که کاملا" گیچ شده بود، با خود گفت: شب به غیر از سیاهی نام دیگری هم دارد که ما نمی دانیم. شببان به جوره و طلا باز نزدیک شد. هیکل بسیار ضعیف داشت و شروع به پالیدن جیب های طلاباز نمود. شاید میخواست که پول های طلا باز را بگیرد.طلا باز با یک حرکت ماهرانه تفنگ آن شببان را از دستش گرفت و خودش در یک پلک زدن چون اسکلیت خشک روی دست های پهلوان جوره چر خید و به فرق روی زمین خورد.اوناله ئی ضعیف نمود که شب پرستان دیگر،دور تر از اوصدایش رانشنیدند ودیگرهیچ نجنبید. گمان میرفت که جمجمه سرش شکسته بود. درحالیکه همه شان وحشت زده شده بودند، قلیچ باآهستگی گفت:

- هی...، هر چه زود ترای محله را باید ترک کنیم!

 

  جوان هابه عجله ازآن ظلمتگاه دورشدند وبراه خوددرانتهای دشت ادامه دادند. هیچکدام شان حرف نمی زد. تنها صدای بال های شب بازه ها گاهگاهی در بالای سرشان شنیده میشد. وقتی ازآن محل بیخی دور شدند،توره،به یاران گفت:

- خوشا برماکه با  شب و نام شب بیگانه می رویم.

 

 هنوز از تپه پاین نشده بودند که شفق دمید و صدای بانگ خروسان از ده به گوش آنهارسید. با دمیدن سپیده، ظلمت از دشت زدوده شد و ده از دور نمایان گردید. تازه آنها متوجه شدند که دشت پوشیده از لاله های سرخ صحرائی بود.
در واقع کشتار دسته جعمی در لاله زاری صورت گرفته بود، و این دشت بود که لاله های سرخش را در پای شهیدان ریخته بود.
پایان

 


 

١٣۷٩

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۷        سال سوم           اپریل۲۰۰۷