|
رفعت حسینی
... آن روز
آنروز بهر او
روز بزرگ بود!
تنهایی همیشه گیش
بیشتر از روزهای پیش
از وی خبر گرفت،
تنها میانِ فاصلهء چای صبح و نانِ چاشت
صد آسمان تگرگ
فروبارید.
در کوچه ها که قدم میزد
صد مردِ پا بریده و بی دست
دید.
شاید هزار گونه گدا
ـ طفل و میانه سال و پیرِ شکسته ـ
او را خطاب کرد.
در چنگِ گریه یی
بی سر مسیچه دید
همسایه شان
دو نانِ خشک، قرض خواست.
یک پای دخترش
در جوی پر لجنِ کوچه فرو رفت
و چاه، خشک بود.
در آخرین دقایق آنروز
با خویش گفت:
[ امشب کتاب «معجزه» را میخوانم!! *]
یادش نبود
که
برق نیست
و شمع
دانهء هفتاد روپیه ست!!
* - منظور رمان « گدایان معجزه » از کنستانت وبرزل گیورگیو
میباشد.
************ |