کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 

"بازتاب در مرز گور و گنگا" را در شماره ٤٦ سايت وزين انترنتي "کابل ناتهـ" خواندم و من هم خواستم به نوبه خويش انديشه هايم را در مورد آن نوشته به خوانندگان گرانقدر تقديم نمايم.

 

عبير در تاريخ ماتمزده عراق نام خود را با اشـک و خون نوشـت و رنگ سـوگنامه اش امانت نسـل فرداي مردمان کشـورش شـد.

 

مانند گل انار زيبا بود و از گيسـوان سـياه اين مهتاب چهارده سـاله خوشـبوي گل سـنجد به مشـام ميرسـيد. دردنامه اين عروسـک مهتاب مانند را خط به خط خواندم و ديدم که گرگان کمين گرفته مانند اجداد شـان، با دندانهاي زرد سـيگارآلود از تنباکوي کيوبايي که به رسـم کاوبايي و اشـرافيت تکزاسـي آن را دود ميکردند، چگونه با عادت داراکولاهاي خون آشـام همه هسـتي عبير و خانواده اش را تا انتها مکيدند و آنها يکي پي ديگر به ديار نيسـتي فرسـتادند. به اين ميگويند "تحفه دموکراسـي" به سـرزمين آن فرشـته بيگناه!

 

شـايد عبير در اين درد و نفرت باز هم خوشـبخت باشـد که مردمش او را مظهر مظلوميت و سـمبول تجاوز بيگانگان قبول کرده اند، ولي نگاهي بيندازيم در کشـور خود مان و بپرسـيم:

 

آيا مردم افغانسـتان "ناهيد" را در نقش سـمبول مظلوميت پذيرفته اند؟ آيا ما همه ناهيد و سـاير ناهيدهاي گمنام را بدون در نظرداشـت رنگ، زبان، نژاد مذهب و اينکه در تحت کدام حاکميت، منحيث يک انسـان رسـالتمند و بدون تبعيض قبول کرده ايم که شـکار تجاوز بود يا نه؟ آيا ما افغانها همه و همه در موارد فوق توافق داريم که نامها و چهره هاي گرگان حاکميت و صاحبان آنها را برملا سازيم؟

 

اصولاً تجاوز و قبول تجاوز يکجا با هم سـمبول مظلوميت در قبال آن عمل خواهد بود. در غير آن آيا هرگونه فرياد و نوحه سـر دادن را در سـطح شـعار و مظاهر آن نخواهيم ديد؟ بعضاً پذيرفتن حقيقيت که "تجاوز" و اصل "قبول تجاوز" اسـت، مخاطره خودي پنداشـته ميشـود و به همين دليل از آن حقيقت طفره ميروند.

 

آيا ميشـود " تجاوز" را بدون توضيح "پذيرفتن اصل تجاوز" واضح شـمرد؟ وقتي مکان و زمان و چگونگي اعمال اجراشـده با جزييات حرکات خود و طرف مقابل را در وقت اقرار به ارتکاب جرم توضيح گردد، آنوقت ميشـود متجاوز را "مجرم" شـناخت. در واقع بعد از تکميل همين پروسـه اسـت که مظلوم و متجاوز را در قبال عمل تجاوز از سوي متجاوز ميتوان از هم بازشـناخت و ميان شـان مرز فاصل کشـيد.

 

نکته اسـاسـي اينجاسـت: وقتي آنها در اقرار به ارتکاب تجاوز دسـته جمعي و جنايات پس از آن بدون کوچکترين شـرم و هراس در برابر محکمه و همچنان در مقابل ژورناليستان رسـانه هاي بين المللي لب ميگشـايند، عيب نيسـت، مگر براي ديگري که گفته هاي آنان را به زبان ديگر ترجمه و تحرير ميکند، عيب اسـت؟ اين چگونه داوري و منطبق بر کدام معيار اسـت؟ شـايد براي آنکه آنها موي زرد و چشـم آبي دارند؟ آري به خاطر همين؟

 

وقتي در پرده تلويزيون ميبينيم و در مطبوعات و رسـانه هاي انترنتي ميخوانيم که متجاوزين به زبان خود اقرار ميکنند و پرده از ننگين ترين جنايات خود برميدارند، صداي يک اعتراض سـاده از جائي بلند نميشـود، اما کسـي ديگري که از قبيله آن زردموها و آبي چشـمها نيسـت، و اقرار و اعتراف مرتکبين همان عمل را به رسـم اعتراض درد و تجاوز بالاي کرامت انسـاني و مقام انسـان به زبان قلم تحرير ميکند، آنگاه سـخن از حجاب بيرون ميشـود و "غير اسـلامي، غير افغاني و غير اخلاقي" تعبير ميگردد؟ اين چگونه داوري اسـت؟

 

من در ارايه ادبيات و چگونگي نوشـتار "در مرز گور و گنگا" نه تنها حقيقت و زيبايي را پنهان نديدم، بلکه تاکيد ميدارم که بيان و بازتاب هوس زهرآلود نبايد نماد بي حجابي شـمرده شـود.

 

ايکاش من سـياه سـنگ ميبودم که اين دردنامه عبير مهتاب چهارده سـاله را مينوشـتم. ايکاش ديگران و مخصوصاً خوانندگان نازکدل و نازک انديش سـياه سـنگ را از چشـمان من بيچاره ببينند. چه خوش گفته اسـت شـاعري:

 

اگـــر به زلف دراز تو دســت ما نرســد

گناه بخت پريشـان و دسـت کوته ماست

 

باور کنيد بدون احسـاسـات ميگويم که بخت من بخت پريشـان و غبارآلود و ديررس اسـت، ولي بخت سـياه سـنگ، همان بخت سـنگ سـياه اسـت که معصوميت روح عبير و مظلوميت سـرنوشـت دردناک او را به قيد زبان وطنم تحرير کرده اسـت.

 

ايکاش من سـياه سـنگ ميبودم و به تکرار ميگويم: ايکاش من سـياه سـنگ ميبودم. ميدانيد چرا؟ وقتي دردنامه عبير مهتاب چهارده سـاله را با رنگ گل سـرخ انار مينوشـت، سـياه سـنگ نه افغان بود، نه افغاني، نه افغانسـتاني، نه عرب و نه مسـلمان، زيرا او در آنوقت تنها و تنها از خيل انسانهاي رسالتمند و نژاد آدم و حوا بود و بس.

 

آيا گاهي با خود انديشـيده ايد که هدف سـياه سـنگ از نوشتن آن "چليپاي بزرگ در آسـمان هفتم" که ميخواهد خود را از چشـم عبير و پدر عبير پنهان کند، چيسـت؟

 

در قسـمتي از دردنامه "در مرز گور و گنگا" که پدر براي ديدن دخترش به آسـمان ميرود و فکر ميکند که عبير از نام همه مردهاي جهان به شـمول پدر نفرت خواهد داشـت، ميخوانيم:

 

"دودل به ديدارش شـتافتم. عبير بلندتر از طوبا ايسـتاده بود. همينکه نگاههاي مان به همديگر آميختند، خنديد. من هم يکباره هزارپاره شـگفتم، چناني که گويي بار ديگر گلوله باران ميشـوم.

 

عبير در همه آيينه هاي جهان مانند الکترون بيرون از گردونه ميچرخيد و دسـت افشـان و پاکوبان از ناپيداي جيوه ها به سـويم ميدويد. نزديک و نزديکتر آمد. دگر باره او را يافتم، ولي زخميتر از آنکه در تنگناي آغوش فشـرده شـود. اندامش به "رنجهاي مسـيح" ميماند و پيراهنش بوي يوسـف ميداد. ميخواسـتم دسـتان کوچکش را ببوسـم. او با انگشـت آسـمان هفتم را نشـانم داد. ديدم آنجا چليپاي بزرگي ميخواسـت خود را از ما پنهان کند. هردو اشـکباران خنديديم."

 

سـياه سـنگ با آنکه در وقت نوشـتن "در مرز گور و گنگا" ميدانسـت که خداوند "رب العالمين" اسـت، نه رب المسـلمين، نه رب ملت ها و نژادها، بازهم از تعلق ها ميگسـلد تا حقيقت تلخ را با تلخي تمام بيان کند.

 

در پايان من هم پاسـخ و بياني بيش از اين ندارم:

 

ايکاش من سـياه سـنگ ميبودم تا دردنامه عبير را مينوشـتم.

ايکاش من سـياه سـنگ ميبودم ...

ايکاش ... ...

ايکاش ...

 

***

بروکسـل (بلجيم)

207/03/22

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۷                سال سوم                      اپریل۲۰۰۷