|
خالده فروغ
اینطرف هیچکسی...
غم بی باوری باغچه را
چه کسی آب دهد
مغز باران را
موران و گیاهان خوردند
و نبرهای پر از جهل و حسد
سرو دانش را
آزردند
آخر این خاک غریب
دیرگاهیست که بیمار است
تو کجا برگشتی
گام پرشور رسالت را
بشکستی؟
گفت نه، دریا
از شکستن حرفی
به زبان می آرد؟
آمدن رسواییست
اینطرف هیچکسی با گوهر
آشنا نیست
اینطرف هیچکس از اهل صدا نیست
چه کسی مرجان هایم را
احساس کند
چه کسی درد صدف را در من
بکند تحقیق
آمدن رسواییست
گفتمش باید برگردی
شب بی پهناییست
مردم چشم من انسانی را میجوید
و نمی یابد
پشت این پنجره آواز چراغی
روشن نیست
و درین تاریکی
مینویسم خاموش
پشت این پنجره اما
روشنایی سرشار است
در حالیکه:
نه کسی،
مینویسد نه کسی بیدار است.
***
دیوهای زریا لبریز
پری صادق خورشید صداقت را
میذزدند
دیوهای کافر
دیوهای هوس آلود زمان
رستم عاشق را میخواهند
... در بند کشند
قهرمانی را میخواهند
... با گمنامی وصل کنند
لیک آزادی استاره با تمکینیست
میدرخشد
با منطق با هوش
در دیار جنون
گرچه فصل عطش است
و به جویاران
آیهء خون جریان دارد
لیک آزادی بر میگردد
با زلالیت خویش
و جبین ها را
آبرو می بخشد
***
************ |