کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازتاب: "باميان در ميان دو آدينه"

 

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

  

 

 

اگر روز بيست و يکم مارچ از "دشمن" نيز ايميلي به دست آوريم، در گام نخست گمان خواهيم برد که شايد پيام شادباش "نوروز" و تبريکي سال نو باشد. زندگي نشان ميدهد که هميشه چنين نيست.

 

فرداي پخش نوشتهء "باميان در ميان دو آدينه" در سايت زيباي "کابل ناتهـ" هم بيست و يکم مارچ بود. آن روز ايميلي گرفتم با سرنامهء "سلام و گپي به جناب سياه سنگ" از آقاي محمد طاهر گردون.

 

اندکي پايينتر خواهيد ديد که نامهء آقاي گردون به شتاب نوشته شده بود. من نيز دانستم که او "باميان در ميان دو آدينه" را در بيداري نخوانده است. همان دم ايميل زيرين را برايش فرستادم:

 

سلام

 

طاهر جان گردون بسيار زياد عزيز و گرامي،

جهاني سپاس. نامهء شما را خواندم. هم از بزرگواري تان در مورد نوشته هايم، به ويژه "در مرز گور و گنگا"، و هم از انتقادات تان خوشم آمد. نيز سپاسگزارم که با زبان نسبتاً مودبانه و با نام و ايميل اصلي نوشته ايد. زيرا برخي از روشنفکرها در پناه نامهاي مستعار و سنگر گرفتن در پيامخانهء اين يا آن وبلاگ، بر هر که خواسته باشند، ميتازند و به گمان خود "شهکار فرهنگي" ميکنند!

 

در پيرامون کاربرد زبان تان، عرض کردم که "نسبتاً مودبانه"، زيرا دو سه پاره از لحن خطابي تان را چندان ادبي نيافتم و دريغم آمد آدم با دانشي همچون شما، نتواند در راه اندازي گفت و شنود با ديگران پاس ادب نگهدارد. ميخواهم دوباره بگويم اگر آدمي درسطح آگاهي شما با زبان درست ادبي و بدون طعنه و کنايه بنويسد، افزون بر اينکه احترام برانگيز ميشود، از ديگران نيز پاسخهاي ادبي خواهد گرفت.

 

پيشاپيش ميخواهم ذهن و روان تان را در آرامش نگهدارم. هنگام پاسخ نوشتن، نه تنها حريم شخصيت شما نزد من شايستهء حرمت خواهد ماند، بلکه طعنه و کنايهء متقابل نخواهيد شنيد.

 

اينک حق و اختيار با شماست: ميخواهيد پاسخ تان را خصوصي و تنها براي خود تان بنويسم، يا اجازه ميدهيد متن ايميل شما را با پاسخهاي خودم در شمارهء آيندهء "کابل ناتهـ" (روز هفتم اپريل 2007) بگذارم، تا راستي يا کاستي و رسايي يا نارسايي سخنان مان را ديگران داوري کنند؟

 

پيش از آنکه پيام کنوني را بپيچم، سال نو را به شما و خانوادهء گرامي مبارکباد ميگويم. روزگار تان را خجسته و سرشار از خوشبختي ميخواهم.

 

با حرمت،

صبورالله سياه سنگ

ريجاينا (کانادا)، 21 مارچ 2007

 

چــــرا؟

 

با برجسته ساختن اينکه از انتقادها خوشم آمده و پاسخهايي نيز دارم، خواستم آقاي گردون بداند که همه انگشت گذاريهايش را يکسره نپذيرفته ام. ولي چرا "حق و اختيار" را به او واگذاشتم و پرسيدم که پاسخهايم را خصوصي براي خودش بنويسم، يا آنها در "کابل ناتهـ" بگذارم؟

 

براي آنکه تا دير نشده، او باز هم نگاهي به "باميان در ميان دو آدينه" بيندازد و دريابد که آشفتگي از کجا آغاز شده است.

 

آقاي گردون نامهء بالا را "درشت" پنداشت و در پاسخم گلايه آميزتر نوشت:

 

جناب سياه سنگ

 

سلام- نوروز به شما و خوانواده گرامي شما خجسته باد. از اينکه لحن خطابي دو سه جايي سخنان منراا بسيار سختگيرانه تعبير کرده وانرا طعنه وکنايه ونگهنداشتن پاس ادب دانسته ايد و به من درشت گفته ايد برايم بيسابقه بود .


فهم ديگر گونه سخنان من سبب اين پيش امد است.چه اگر سخنان مر ا انگونه که در نطر بود در نظر بگيريد اين درشت گفتن ها از ميان بر خواهند خواست.چون چنين قصدي به روشني وبه راستي در ميان نبوده ونيست .پس انرا به حساب نگاه متفاوت به مفهوم(بي ادبي)ميگذارم.اين مفهوم بي ادبي ميتواند بسيار چيز هارا در بر بگيرد ودر بر نگيرد.واز يک ادم تا ادم ديگر فرق کند.بي ادبي يک عمل ناپسند وغير اخلاقي است که بي گفتگو پي امد نا خوش ايند ان به خود بي ادب بر ميگردد.با اين برداشت بي ادب به خودش اسيب ميرساند وبس.

 

تا کنون از شما چند نوشته خوانده ام و يک دو داوري در باره شما شنيده ام وبا اين شناخت شما را روشنفکر فرهيخته ووارسته ميدانم وبه شما احترام ميگذارم.من ازادي را بيش از هر چيزي دوست دارم و انرا ستايش ميکنم.وبدين گونه براي بيا ن ازادانه انديشه و باور هيچ قيدي را نمي پذيرم.من انچهرا که درست ميپندارم بيان ميکنم ودربند.پي امد ان نيستم.به (حق را زير لحاف گفتن)باور ندارم.به هر نوع گفت وشنود جوانمردانه احترام ميگذارم واز ان به گرمي پذيرايي ميکنم.با نشر نامه قبلي من يکجا با پاسخ شما در ويبسايت کابل ناته موافق هستم .با وجود تفاوت ارا هنر دوستانه زيستن را بايد اموخت. با سپاس از شما احترامات صميمانه مرا بپذيريد وبه خوانواده شريف تان برسانيد.

م-ط-گردون

بيست و سوم مارچ 2007

 

درست يا درشت؟

 

پاسخ آقاي گردون نشان ميدهد که او هنوز هم برداشت و پنداشت خود را درست ادبي ميپندارد، و نامه و نوشتهء مرا درشت نادرست.

 

ايکاش او به شگون اين مصراع زيباي هوشنگ ابتهاج سايه که ميگفت "نشود فاش کسي آنچه ميان من و تست"، گزينهء نخست را ميپذيرفت و آنچه را اينجا ميبيند، تنها در ايميل ميخواند.

 

اينک به خواهش خودش، نامهء آقاي گردون و پاسخهاي خودم را پيهم مي آورم تا ديگران داوري کنند.

 

 

سلام و گپي به جناب سياه سنگ

 

درود

نوشته هاي شما بسيار هنرمندانه است.باز گويي داستان دختر ک عراقي نشان از تعهد شما به ارزشهاي انساني وفرا قومي دارد.اما در نوشته (باميان در ميان دو ادينه)شما از انديشه هاي فرا قومي دورشده به گونه اي خودرا در ميان مرز هاي يک قوم خاص جا داده ايد.درحال که خود از نگهداشتن افغانستان در چار چوب اسلام مينا ليد. تمام تمدن اين سر زمين را در چهار چوب يک قوم خاص ميگذاريد!! تا گپ دراز نشده به چند نمونه اشاره ميکنم.

1-نام افغانستان را حبيبي وار به گذشته پيش از رواج اين نام در اين سرزمين برده ايد.شما مينويسيد (افغانستان در سراسر سده هاي نخستين) ايا اين مرز بوم در سراسر سده هاي نخستين بنام افغانستان ياد ميشد؟ايا اين چشم پوشي از هويت تاريخي اين سر زمين ومردمان ان نيست؟ هرچند پاسداري از هويت تاريخي در نزد حکومتگران افغانستان جرم پنداشته ميشود.اما از روشنفکران وفا دار به راستي وزيباي ناديده گرفتن حقايق تاريخي پسنديده نيست.به نظر من گذشته زدايي ونابود سازي تنديسهاي با ميا ن بخشي از همان برنامه هاي هويت زدايي ودشمني با نماد هاي غير خودي است.

2- اين(افغانيت) که شما سر بسته رها کرده ايد کمي توضيح ميخواهد.افغانيت يک مفهوم مشترک پيش شما که پشتون هستيد وافغان و تاجيکان -هزاره ها واوزبيکها وو ندارد.بدين ترتيب انهايکه به راستي افغان نيستندو حا کمان افغانستان انها را به قوم افغان مربوط ميسازندتا از ان براي رسيدن به مقاصد تماميت خواهانه سود ببرند< در چار چوب قومي مشخص شده شما نمي گنجند. استدلال هاي هاي که براي توجيه نام گذاري هاي سرکاري مردمان اين سرزمين ميشود نبايدروشنفکر روشنگر و وفادار به راستيرا به دنبال خود بکشاند..

3- ارزش هاي افغاني را در برابر ارزشهاي اسلامي نشانده ايد.انچه که شما ارزشهاي افغاني ميدانيد ايا ريشه در همان وادي اسلام ئدارد؟خوب بود کمي هم انديشه هاي افغاني راتفسير ميکرديد تا ميشد که انديشه هاي غير افغاني خوبتر شناساي شده ودر برابر ان ايستادگي ميشد .کسيکه از شکوه تنديسها بودا ستايش ميکند نباي د به شدت به دفاع از انديشه ناب بر خيزد ومرز هاي هميشگي بين گويا خودو بيگانه بکشد. 

4-جناب عالي .اين هويت افغاني که شما نگران زدودن ان هستيد.خود با سياستها وپشتيباني حکومتهاي افغانستان تلاش دارد تا هويتهاي مردمان غير افغان را بزدايد.هويت مشتر ک فرا قومي به نفع همه باشندگان افغانستان است.در اخر برا ي اينکه جايي براي گمانه زني هاي ديگر نماند. بايد بدانيد که من به نام وهويت افغان براي اينکه نام وهويت قومي بخشي از برادران مارا تشکيل ميدهد احترام ميگذارم واز ان پشتيباني ميکنم.در عين حال از برادران خود ميخواهم به هويت ونام ما احترام بگذارند. براي ايجاد ملت_دولت بر مبناي رضايت شهروندان بايد از مشترکات فرا قومي سود برد..

به هر روي اين را به حساب يک گفتگوي دوستانه بگذاريد. تفاوت ها در مسايل مربوط به حوزه عمومي ميتواند خدمتي با شد براي عدالت وحقيقت.تفاوت نظر در يک مورد لزوما به معناي مخالفت با تمام انديشه هاي شما نيست.

تندرست وسلامت باشيد

 م- طاهر 

 

 

گناه و بيگناهي

 

گردون گرامي،

ميگويند کسي به پوليس زنگ زد و گفت: "سگ زرد ديوانهء همسايه در ميان کوچه آمده و پاي پسرم را دندان گرفته است."

 

شما را چه درد سر دهم، سخن از پوليس گذشت و به دادگاه کشيد و همسايه با آنکه آوازي به رسايي آواي احمد ظاهر نداشت، با فرياد ميگفت: "من بيگناهم، تو بدگماني!"

 

از او خواستند به جاي آوازخواندن بدون ساز، گنهکار نبودنش را ثبوت کند. همسايه گفت: براي اثبات بيگناهيم سه دليل دارم:

 

دليل سوم: سگ زرد من ديوانه نيست.
دليل دوم: سگ ديوانهء من کوچه گرد نيست.

دليل اول: من سگ ندارم.

 

برچسپ نخست

 

در آغاز شما دو دسته به يخنم چسپيده ايد و ميگوييد:

 

1- نام افغانستان را حبيبي وار به گذشته پيش از رواج اين نام در اين سرزمين برده ايد.شما مينويسيد (افغانستان در سراسر سده هاي نخستين) ايا اين مرز بوم در سراسر سده هاي نخستين بنام افغانستان ياد ميشد؟ايا اين چشم پوشي از هويت تاريخي اين سر زمين ومردمان ان نيست؟ هرچند پاسداري از هويت تاريخي در نزد حکومتگران افغانستان جرم پنداشته ميشود.اما از روشنفکران وفا دار به راستي وزيباي ناديده گرفتن حقايق تاريخي پسنديده نيست.به نظر من گذشته زدايي ونابود سازي تنديسهاي با ميا ن بخشي از همان برنامه هاي هويت زدايي ودشمني با نماد هاي غير خودي است.

 

من (سياه سنگ) نيز براي اثبات بيگناهيم سه دليل دارم:

 

دليل سوم: حق گفتيد. در سراسر سده هاي نخستين، نام اين مرز و بوم افغانستان نبود.

دليل دوم: حق گفتيد. چشمپوشي از هويت تاريخي اين سرزمين پسنديده نيست.

دليل اول: آن پاراگراف را من ننوشته ام. نويسنده اش نانسي دوپري است.

 

برچسپ دوم

 

در شمارهء ديگر يخن را رها نکرده، گردن را ميفشاريد و مينويسد:

 

- 2اين(افغانيت) که شما سر بسته رها کرده ايد کمي توضيح ميخواهد.افغانيت يک مفهوم مشترک پيش شما که پشتون هستيد وافغان و تاجيکان -هزاره ها واوزبيکها وو ندارد.بدين ترتيب انهايکه به راستي افغان نيستندو حا کمان افغانستان انها را به قوم افغان مربوط ميسازندتا از ان براي رسيدن به مقاصد تماميت خواهانه سود ببرند< در چار چوب قومي مشخص شده شما نمي گنجند. استدلال هاي هاي که براي توجيه نام گذاري هاي سرکاري مردمان اين سرزمين ميشود نبايدروشنفکر روشنگر و وفادار به راستيرا به دنبال خود بکشاند..

 

اينجا نيز براي بيگناهيم سه دليل دارم:

 

دليل سوم: من هم ميگويم افغانيت نبايد سربسته رها شود.

دليل دوم: توجيه نامگذاريهاي سرکاري نبايد روشنفکر را به دنبال خود بکشاند.

دليل اول: آن پاراگراف را من ننوشته ام. نام نويسنده اش نانسي دوپري است.

 

برچسپ سوم

 

در شمارهء سوم هم ميفشاريد و هم اندرز ميدهيد و اينگونه ميگوييد:

 

3ارزش هاي افغاني را در برابر ارزشهاي اسلامي نشانده ايد.انچه که شما ارزشهاي افغاني ميدانيد ايا ريشه در همان وادي اسلام ئدارد؟خوب بود کمي هم انديشه هاي افغاني راتفسير ميکرديد تا ميشد که انديشه هاي غير افغاني خوبتر شناساي شده ودر برابر ان ايستادگي ميشد .کسيکه از شکوه تنديسها بودا ستايش ميکند نباي د به شدت به دفاع از انديشه ناب بر خيزد ومرز هاي هميشگي بين گويا خودو بيگانه بکشد. 

 

باز هم سه دليل بيگناهيم را پيشکش ميدارم:

 

دليل سوم: من هم ميگويم که ارزشهاي افغاني و ارزشهاي اسلامي دو پديده اند.

دليل دوم: همنوا با شما ميگويم بهتر و بهترين است انديشه هاي افغاني تفسير شوند.

دليل اول: آن پاراگراف را من ننوشته ام. نام نويسنده اش نانسي دوپري است.

 

برچسپ چهارم

 

اينجا چنان بر من خشم گرفته ايد گويي هنگام اداي نماز جمعه، به جاي سورهء فاتحه، آهنگ "هري راما هري کرشنا" را در بلندگوي مسجد پل خشتي کابل خوانده باشم. شما مينويسيد:

 

4-جناب عالي .اين هويت افغاني که شما نگران زدودن ان هستيد.خود با سياستها وپشتيباني حکومتهاي افغانستان تلاش دارد تا هويتهاي مردمان غير افغان را بزدايد.هويت مشتر ک فرا قومي به نفع همه باشندگان افغانستان است.در اخر برا ي اينکه جايي براي گمانه زني هاي ديگر نماند. بايد بدانيد که من به نام وهويت افغان براي اينکه نام وهويت قومي بخشي از برادران مارا تشکيل ميدهد احترام ميگذارم واز ان پشتيباني ميکنم.در عين حال از برادران خود ميخواهم به هويت ونام ما احترام بگذارند. براي ايجاد ملت_دولت بر مبناي رضايت شهروندان بايد از مشترکات فرا قومي سود برد..

 

و اينجا باز من ميمانم و سه دليل ديگر براي اثبات بيگناهي:

 

دليل سوم: به راستي کسي نبايد نگران زودن هويت افغاني باشد.

دليل دوم: هويت مشترک فراقومي به نفع همه باشندگان افغانستان است.

دليل اول: آن پاراگراف را من ننوشته ام. نام نويسنده اش نانسي دوپري است.

 

سـخنان نازکتر از گل با آقاي گردون

 

گردون گرامي،

اگر در آينده بخواهيد کسي را با نوک خامهء تواناي نقد خنجري تان اينچنين سوراخ سوراخ کنيد، دستکم نيمي از پيامها، خواهشها و خراشهاي زيرين را به ياد داشته باشيد:

 

1) نوشته ها را درست بخوانيد و نويسنده و مترجم را بشناسيد. نويسنده موجود بدبختي است که انديشه هاي خود را مينويسد و مترجم موجود بدبخت_تري که نوشته هاي ديگران را از يک زبان به زبان ديگر مي آورد.

 

دومي را تيره روزتر خواندم زيرا او نميتواند به آنچه که بايد برگردان شود، کاست و فزود بخشد، ورنه گردون ديگري مي آيد، يخن و گردنش را ميگيرد و به اتهام "خيانت در امانت" نفرين بارانش ميکند.

 

2) اگر ديگران نيز مانند شما مترجم را به جاي نويسنده بگيرند، باور کنيد بيگناهترين آدمهاي جهان به گناه برگردان کتابهاي "شهريار" ماکياولي، "نبرد من" هتلر، "ياسا"ي چنگيز، "پاکوبي اهريمن" صدام و ..... نخست به نام تبهکار رسواي عام و خاص خواهند گشت، سپس به دادگاه کشانده خواهند شد و در فرجام گردنهاشان با ريسمان دار گره خواهند خورد.

 

3) نويسنده يي که به احترام شما نامش را تا کنون چهار بار تکرار کردم و از پنجمين بار ياد کردنش نيز خسته نخواهم شد، Nancy Hatch Dupree است. ميتوانيد همه انتقادات ژرف و پرمايهء تان را مستقيماً به آن بانوي بزرگوار بفرستيد.

 

نيازي نيست انگليسي بنويسيد. او فارسي را به راحتي شما و من ميخواند و به گفتهء همکارانش هرگز ايميلي را بي پاسخ نگذاشته است.

 

بدون شک با خود خواهيد گفت: ايکاش نشانيهاي اين زن "جنجال آفرين" را ميداشتم تا همين اکنون به حسابش ميرسيدم. پريشان نباشيد. مگر من مرده ام که به درد تان نخورم؟ توجه فرماييد:

 

Nancy Hatch Dupree

ACBAR Resource and Information Centre

House – 2, Rehman Baba Road,

University Town, Peshawar, PAKISTAN

 

Phone   011 92 (521) 45316/ 44392/ 40839

Fax       011 92 (521) 840471

Email    aric@brain.net.pk

 

اگر نانسي دوپري در همين روزها تصادفاً آمده باشد به خانه اش در امريکا، و از نشانيهاي بالا پاسخ ننويسد، بگوييد تا ايميل شخصي و شمارهء تلفون موبايلش را نيز به شما بدهم.

 

4) شما را به خدا، هر چه از من بد تان آمده باشد، يک بار ديگر نگاهي به "باميان در ميان دو آدينه" بيندازيد. آن يازده پاراگراف نخست زير عنوان را ميبنيد؟ همانها را من نوشته ام.

 

چقدر نفرت تان از من کاسته خواهد شد اگر دريابيد که در آن يازده پاراگراف يک بار هم نام "نامبارک" افغانستان را بر زبان و انگشت نياورده ام. چه تصادف شگفتي! باور دارم اگر اين را ميدانستيد، به جاي آنهمه فشردن و فسردن، در بالاي همان ايميل بيست و يکم مارچ تان مينوشتيد "سال نو مبارک!" و در اتچمنت برايم پستکارت گل گردن ميفرستاديد.

 

گردون گرامي،

اينک نگاهي بيندازيد به پاراگراف دوازدهم "باميان در ميان دو آدينه" و با من يکجا بخوانيد:

 

"Nancy Dupree که از سوي رسانه هاي جهان "مادر بزرگ افغانستان" نام گرفته، روز پانزدهم مارچ 2001 به خواهش ”کتيبه“ نشريهء انجمن حفظ ميراث فرهنگي افغانستان نوشت: ..."

 

اگر دو سطر فارسي بالا را به فارسي يک پله پايينتر ترجمه کنيم، چنين خواهد نوشت: "هرآنچه پس از اين ميخوانيد نوشتهء خانم نانسي دوپري است و به تاريخ 2001/03/15 نوشته شده است."

 

گردون گرامي،

کمي پيشتر ميرويم. اين چهارده پاراگراف ديگر را ميبينيد؟ اينها را همان بانوي بزرگواري که طعنه اش از سوي شما به روي من زده شده بود، نوشته است. نامش چناني که گفتم نانسي دوپري است.

 

خواهش ميکنم خود را ملامت نکنيد. بخواهم نخواهم، بار گناهان نابخشودني ترجمهء نوشته هاي او به دوش من مي افتد. گيريم شما ميدانستيد که اين دگرانديش دگرنويس نانسي دوپري است، و خدا نخواسته او را زده زده ميکشتيد، باز هم خونش به گردن من ميشد.

 

يگان بار، کارهاي شگفتي از من سر ميزند، گويي بلا پيشم کرده باشد! آخر چرا بايد نوشتهء کسي که آقاي گردون با او همنوا نيست، برگردان شود؟ بايد ميگذاشتم که نويسنده در همان ژرفاي زبان انگليسي گمنام ميماند و بدنام ميمرد.

 

اينک که کار از کار گذشته، اعتراف ديگري هم ميکنم: انگار حس ششمي برايم پيشاپيش هشدار داده بود که شش سال پس از برگردان آن چهارده پاراگراف، کسي مرا به جاي نويسنده خواهد گرفت و سرزنشها خواهد کرد. نشستم و دورانديشانه، در پايان "باميان درميان دو آدينه" اين پاراگراف را هم نوشتم:

 

سـرنامهء نوشتهء Nancy Dupree چنين است: "Import of the Cultural Destruction in Afghanistan". متن انگليسـي آن در دو نشريهء (Source: UNESCO News & Feature Monthly, May 2001) و (SPACH Newsletter-7, July 2001) و برگردان فارسي آن (از صبورالله سـياه سنگ) در شمارهء هفتم، جولاي 2001 ”کتيبه“ آمده اند.

 

پيش از آنکه به سخنان ديگر تان بپردازم، يادوارهء کوتاهي را با شما در ميان ميگذارم: چهل و چند سال پيش که کودک بودم در آستان (لخک) دروازه مي ايستادم. مادرم را خداوند بيامرزاد، همينکه مرا در آنجا ميديد، ميگفت: "بچيم! ده لخک دروازه ايستاده نشو که به تهمت ناق گرفتار ميشي."

 

بدون آنکه معناي هشدار مادر را بدانم، يا يک گام پيش ميگذاشتم به درون خانه، يا يک گام واپس برميداشتم و ميرفتم بيرون.

 

در نوسان همين پيش و پس رفتنها، بزرگ و بزرگتر ميشدم و در دعاهاي شبانهء پدر ميشنيدم: "خدايا! ما را به قهر پاچا، به ظلم ظالم، و به تهمت ناق گرفتار نکن."

 

نميدانم اين "تهمت ناحق" چه جادوي ترسناکي در خود نهفته داشت که هرگز نخواستم يا نتوانستم آن را از مادر و پدر يا کس ديگر بپرسم؛ تا اينکه "باميان در ميان دو آدينه" را نوشتم و شما محمد طاهر گردون گرامي روز 21 مارچ 2007، "تهمت ناحق" را برايم مفصل و مشرح و مکمل و با آوردن چهار مثال معنا کرديد. از اين نگاه شما واقعاً حق بزرگي بر "گردن" من داريد.

 

"شما پشتون هستيد"

 

گردون گرامي،

چندين نيش و کنايهء تان را نديده، نخوانده و نشنيده ميگيرم و ميخواهم اندکي در مورد "فتواي مطلقه" تان که به من گفته ايد "شما پشتون هستيد" روشني بيندازم:

 

اگر ديگري چنين ميگفت، در پاسخ مينوشتم: نه پشتونم، نه تاجک، نه هزاره، نه ازبيک، و نه ... زيرا آميزهء همهء اينهايم. و مي افزودم: آدم بودن بالاتر از چنين بودن و چنان بودن است؛ ولي ميدانم که اين گفته به درد تان نميخورد. از همينرو، ميگويم:

 

پس از چگونگي برخورد تان با "باميان در ميان دو آدينه" و خواندن يادداشتهاي بالا، اکنون براي شما يک راه مانده و آن اينکه بنويسيد: "نانسي دوپري پشتون است، نه صبورالله سياه سنگ."

 

ناگفته پيداست که چنين نميگوييد. سخن بماند ميان شما و من، شايد به نانسي دوپري ايميل هم نفرستيد، زيرا هدف تان "پشتون نماياندن" من بود و آنهمه "کعبه و بتخانه، بهانه"!

 

1) ايکاش پشتون ميبودم، زيرا در آنصورت به گفتهء پشتو ستيزان هم افتخاراتم 250 ساله ميبودند و هم شرمساريهايم. آنگاه تا نام گلبدين حکمتيار، حفيظ الله امين، محمد گل مومند، ملا محمد عمر، روستار تره کي و همگنان شان را به رخم ميکشيديد، از خدا ميخواستم زمين چاک شود و مرا در خود فرو برد.

 

باور نخواهيد کرد اگر بدانيد که ريشه هاي صبورالله سياه سنگ آب ميخورند از نژاد/ تبار/ قوم/ مليت و مردمي که خوشبينانه گمان ميبرند زبان پنجهزارساله و افتخارات پنجهزار ساله دارند و از انبوههء سرافگندگيهاي پنجهزار سالهء خويش مانند بروس لي خيز بلند ميزنند.

 

آيا ميخواهيد بدانيد که زادگاه و نژادگاه من خاستگاه چه کسان، چه سازمانها و چه جريانهاست؟ لطفاً گوش کنيد:

 

فرومايه ترين جنگسالارها، شرفباخته ترين خاکفروشها، آزمندترين رهزنها، نادانترين کشورگشاها، ددمنشترين آدمکشها، زبونترين قهرمانها، بي آبروترين قوماندانها و بي آزرمترين ناکسها از دامان دودمان داراي افتخارات "آريايي" پنجهزار سالهء من برخاسته اند.

 

همتباران من بتهاي بوداي باميان را فرونپاشانده اند، ولي دست شان تا شانه به خون بتهاي نيايشگاههاي سرزمين هندوستان چنان رنگين است که تا امروز در برابر هندوهاي جهان، به ويژه هندوهاي افغانستان، سري براي بلندکردن ندارم و چشمي براي کشودن.

 

همنژادهاي من "پته خزانه" ندارند، ولي "خزانهء آشکار" موزيم کابل و دارايي همشهريهاي همخون و همرنگ شان را چنان يکسره به غارت برده اند که گويي اين کشور از پنجهزار سال به اينسو، نه سر داشته، نه مايه و نه سرمايه، نه فر داشته و نه فرهنگ، نه مادر داشته و نه فرزند، و از آغاز تا امروز همينگونه "پرافتخار" خيمه بر خرابهء خراسان زده و خرامان زيسته است.

 

قهرمانان قوم من هرگز سبزوار را "شيندند"، افشار را "سپين کلي" و دانشگاه را "پوهنتون" نميگويند؛ زيرا ميدانند که بلنداي افتخارات شـان آسـيب ميبيند و زبان پنجهزار سالهء شان آلوده ميشود. آنها آن جلگه زار زيبا را با فرهيختگي تمام "سبزوار" ميخوانند و بمباردش ميکنند، آبرومندانه "افشار" ميگويند و دمار از روزگار باشندگانش برمي آورند، مودبانه "دانشگاه" و "انستيتيوت پوليتخنيک" مينامند و "دانشکده"هايش را نخست بازداشتگاه زنها و مردها، سپس پايگاه و دستگاه ياران ميسازند، هنگام واپسين گريز، دار و ندارش را نيز به يغما ميبرند، در پايان همه جا را آتش ميزنند و با دودش بر فراز آسمان مينويسند: "نصر من الله و فتح القريب"

 

زورمندان مليت من وزارت "امر بالمعروف و نهي عن المنکر" ندارند، زنان را شلاق نميزنند، داشتن ريش و حجاب را اجباري نميسازند، ولي "آمنه" را در سرزمين ناصر خسرو خيلي فرهنگي سنگسار ميکنند؛ صنوبر يازده ساله (دختر گلشاه بيوه) را در علي آباد کندز خيلي هنرمندانه در بدل سگ جنگي به چنگ جوانمردان جنگي ميسپارند تا يک شبه بر او تجاوز گروهي شود؛ خانم ذکيه را خيلي ادبي سوژهء سناريوي "مردانگي" خويش ميسازند و چنان نيروي پنجهزار سالهء آريايي و خراساني و افغانستاني نشانش ميدهند که او حتا در تلفون به سجيه خانم نميتواند بگويد: "مارشال فهيم قسيم" و تا پايان در ميان گريه هايش در پوشش نماد و استعاره ميگويد: "هماني که از پنجشير بود و نامش را همه ميدانند و آدم خيلي خطرناک بود و وزير دفاع بود."

 

همنژادهاي من به ريش دوصد و پنجاه سالهء خوشحال ختک، رحمان بابا و حميد موشگاف ميخندند و احمد شاه دراني را نفرين ميکنند، ولي براي سلطان محمود غزنوي برنامهء "عرس" راه مي اندازند و ريش شاهپرستاني چون عنصري و عسجدي و فرخي را همچون book-mark پر طاووس، از بهر تبرک و تيمن در ميان برگهاي تاريخ ادبيات پنجهزارسالهء خويش ميگذارند.

 

همتباران من "حزب افغان ملت"، "خط ديورند" و "فلم کابل اکسپرس" را سه لکهء ننگ بر پيشاني روزگار ميدانند، ولي گروهک اندر گروهک اندر گروهک خانوادگي خود، سيم خاردار ميان "من همه_چيز پنجهزار ساله" و "توي هيچکاره دوصد و پنجاه ساله" و سايتهاي خندقتر از مرداب دشنام پراگنيهاي خويش را پاکيزه تر از کعبه و تماشاييتر از فلم "پاکيزه" ميپندارند.

 

نمايندگان دودمان من تفنگدار هر قوم ديگر را "قبيله گرا" و هر تفنگداز قوم خود را "قبله نما" مينامند. در سنجه هاي "انالحق"_مداري ما، رژيمها تا هنگامي که بلندپايگاني از "ما" را در خود داشته باشند، حتا اگر در سايهء تانک و بانک بادار بيروني هم خسپيده باشند، مردمي و دموکراتيک و آزاده اند، ولي اگر "ديگر"ي را به جاي "ما" نشاندند، نخستين بار چشم ما به دست نشانده بودن، وابسته بودن، و مزدور بودن شان مي افتد. از همين رو، هر کارمند از کار برکنار شدهء قوم "ما" در روزگار خانه نشيني نيز رتبهء بالاتر از "شهيد" دارد، و کشته شدگان قوم "ديگر"، ولو در سيلاب و زلزله و بمباران "اشتباهي" از سوي ارتش ايالات متحدهء امريکا نيز جان باخته باشند، "مردار" اند.

 

جوانمردان ملت و مليت و قوم و نژاد من ميدانند که "ملالي ميوند" و "نازو انا" بانوان خيالي بيش نيستند و نيازي به کشته شدن ندارند، از همينرو، انتقام شان را ميگيرند از ناهيد صاعد هفده ساله در تظاهرات خياباني پيشروي زيارت شاه دوشمشيرهء کابل، ناهيد چهارده ساله (دختر عبدالمجيد) در برندهء اپارتمان 18 بلاک 16 مکروريان سوم، و ناديا انجمن در زادگاه نورالدين عبدالرحمان جامي.

 

گردون گرامي،

تا نگوييد که همه آدمهاي قبيلهء من اينگونه آدمخوار اند، از افتخارات پنجهزار ساله ام نيز تني چند را نام ميبرم: ابوريحان البيروني، ابن سينا، دقيقي، سنايي، جامي، جلال الدين محمد ....

 

ميدانم با شنيدن نام مولانا جلال الدين محمد، به ياد روز هشتم مارچ امسال و کنسرت مهراج محمدي (ايراني) در هوتل شکيب ناحيهء چهارم کابل مي افتيد و ماجراي ننگين "سرود ملي" که کسي نتوانست آن را روي ستيژ بخواند...

 

هر چه بخواهم پنهان کنم، دلم ميشود به نمايندگي از نژادم که "برترين" بودنش چون و چرا ندارد، آشکار سازم که "سرود ملي" به خاطر پشتو بودن و ملي نبودنش آنهمه جنجال آفريد، و اگر فارسي ميبود هرگز چنان نميشد. ولي افسوس که از همزبانان داراي افتخارات پنجهزار سالهء خودم يکي برنخاست تا در پاسخ آن بانوي ايراني که پرسيده بود، آيا از ميان شما کسي ميتواند در مورد مولانا جلال الدين بلخي چيزي بگويد يا غزلي از او بخواند؛ ميگفت: "بي همگان بسر شود، بيتو بسر نميشود"

 

گردون گرامي،

اميدوارم اکنون دانسته باشيد که پشتون استم يا نيستم. اگر ندانسته باشيد، خواهشمندم با من يکجا دست نيايش بلند کنيد و بگوييد: خداوندا! اگر "تولدي ديگر" يا "جنم آينده" درست باشد، اين بار صبورالله سياه سنگ را در دامان خانواده يي در دل شهر قندهار متولد کن که ديگر با هيچ نيرو و نيرنگ و ترفندي نتواند پشتون بودنش را پنهان کند.

 

واپسـين گپها

 

گردون گرامي،

خوشـبختانه از جـرگهء آناني که براي بهسـواد نماياندن خود و بيسـواد نشـان دادن ديگران، کلکسـيوني از "ه گردگ" و "ء گک" را سرخ و سبز ساخته و به سر و روي واژه هاي ديگران مي آويزند، تا به گمان خود، "رسوايي حريف" به تماشا گذارند، نيستم.

 

مرا به چگونگي شيوهء نوشتار تان کاري نيست، زيرا از همان کودکي شنيده ام که ميگويند "ذوقها مختلف اس"، مگر چند خواهش کوچک دارم:

 

1) بار آينده اگر بخواهيد با همين سبک نويسندگي، عبدالحي حبيبي را بر سر جايش بنشانيد، حق نانسي دوپري را در کف دستش بنهيد، و با کاربرد مقوله هاي روشنفکر، دولت، ملت، قوم و هويت، فرهنگ، زبان و ادبيات و ... نقد ادبي/سياسي بنگاريد، لطفاً به جاي "خوانواده" بنويسيد "خانواده" و به جاي "بر خواهند خواست" بنويسيد "برخواهند خاست".

 

اگر "خانواده" را يکبار "خوانواده" مينوشتيد، ميگفتم نادرستي تايپي است؛ اين بار بار نوشتنش از سوي شما، کمي پريشانم ساخته است. اگر به ديگري چنين بنويسيد، مبادا و خدانخواسته در غياب تان گستاخانه بگويد: "طاهر گردون را نبايد جدي گرفت. حيف وقتي که براي پاسخ نوشتن به او هدر شود!"

 

2) خواهش ميکنم هرگز در نوشته هاي زيباي تان اين يکي دو سطر را نياوريد: "بايد بدانيد که من به نام وهويت افغان براي اينکه نام وهويت قومي بخشي از برادران مارا تشکيل ميدهد احترام ميگذارم واز ان پشتيباني ميکنم."

 

ميدانيد چرا؟ براي اينکه روزگار خيلي خراب شده و ديگر اينگونه ادعاها را کسي باور نميکند. از محمد ظاهر و محمد داود تا همه رهبران خلق و پرچم و مجاهدين و طالبان و اکنونيان، يکايک آنها در ارشادات گرانبهاي شان به تکرار فرموده اند: "براي من ازبيک، تاجيک، ترکمن، بلوچ، هزاره، سکهـ، هندو، پشتون، ايماق، پشه اي، و .... همه و همه برابر اند! براي من فقط و فقط انسان مهم است! من به هر قوم، مليت، نژاد، تبار، قبيله و ... يکسان احترام ميگذارم!"

 

خداوند را خوش نخواهد آمد اگر گفتهء شما را باور کنم و از رهبران را نه.

 

3) هنگام پافشاري بر مقولهء "برادران" و برادرانِ برادران، فراموش نکنيد که در همان سرزمين داراي تاريخ و افتخارات پنجهزار سالهء آريايي و خراساني و افغانستاني، در کنار چندين مليون "برادر"، چند تن زن و دختر هم زندگي ميکنند.

 

اگر طالبان نام و نشان "زنها و دخترها" را آنگونه نفي کردند، تاريخ 250 ساله و فرهنگ قبيله داشتند، شما که از تقد تان پيداست تاريخ پنجهزارساله و فرهنگ "فراقومي" داريد، آنها را اينگونه نفي نکنيد. (ظالم! هنوز سه هفته از هشت مارچ/ "روز جهاني زن" نميگذرد.)

 

4) خواهش ميکنم به زبانزدهاي "مرد، مردانه وار، جوانمرد و مردانگي" چندان دل مبنديد. اين صفتها (اگر بتوان صفت بودن شان را مانند بيگناهي مترجم به ثبوت رساند!) آدمها را بدتر از قوم و قبيله و نژاد و تبار و مليت دسته بندي و برباد ميکنند.

 

وانگهي، سخن بماند ميان شما و من، خداوند تا امروز موجود جنجاليتر از "مرد" نيافريده است. اگر باور نداريد، لطفاً لستي تهيه کنيد از شکنجه گرها، آدمکشها، تبهکارها، دکتاتورها، جنگسالارها، اوباشها، تفنگپرستها، ميهنفروشها، قاچاقبرها و دژخيمها مثلاً در درازناي پنجهزار سال پسين. اين لست درازتر از افسانهء "هزارويکشب" را دو ستون سازيد و بر فراز يکي بنويسيد: مردها (يا جوانمردها) و در ديگري بنويسيد زنها. شمار آدمهاي هر دوستون را مقايسه کنيد. گمان ميبرم پس از آن دل تان از ديدن "جوانمرد" اندکي سياه خواهد شد.

 

پدرود

 

گردون گرامي،

نخستين ايميل مرا "درشت" ناميده بوديد، نميدانم اين يکي را چه خواهيد ناميد. اگر باور هم نکنيد، هرگونه واکنش، حتا دشنامنامهء تان را ميپذيرم، به شرط آنکه قول دهيد در آينده مترجم و نويسنده را يکي نشماريد، مگر اينکه نويسنده يا سرودپرداز، مانند دکتر رضا براهني و يگان آدميزادهء ديگر دست به برگردان کارهاي خود زده باشد.

 

در پايان ميخواهم نشانيهايم را نيز داشته باشيد. ميگويند: "داشته آيد به کار/ گرچه باشد زهر مار"

 

با مهر،

صبورالله سياه سنگ

ريجاينا (کانادا)، 24 مارچ 2007

 

نشاني خانه

Saboor Siasang

679 Rink Ave

Regina, SK

S4X 2P3

CANADA

 

تلفون

1 (306) 543 89 50

 

ايميل

hajarulaswad@yahoo.com

 

[][]

 

براي خواندن "بودا در ميان دو آدينه" ميتوانيد رو آوريد به:

 

www.kabulnath.de/Salae_Soum/Shoumare_46/Dr.Siasang_Bohdah.html
 

 

 ************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۷                سال سوم                      اپریل۲۰۰۷