کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رازق  رویین  

 

مرثیه یی در مرگ پرنده

 

پرندهء کوچکی بود

که عمری خواند

آوازش لالایی کودکی من بود

قلبش باغی بود پرگل

و عطش دیدار که او را می آزرد

مرا غمزده می کرد

*

نادره  پرنده یی بود

پرهاش رنگ روشن دوستی داشت

و آشیانه اش همواره 

هفت سین آواز کودکانش بود

نیایش از سمرقند ( کنت مند )  بود

و مهاجرت را سرودی داشت

در پر

که هنگام پرواز

خاطره  های کودکیش را

تداعی میکرد

*

بر گردن ظریفش

طوقی از برده گی قفس بود

و رشته مرواریدی از اشکهای  جاری مصایب

و خاک کوچک خانه اش

که همه هستیش بود

که یلغار کودکانش

                                 یکروز

آنرا از او گرفت

*

وقتی میخواند

غمهایش را

آشیانی داشت در کوهستانهای  پر برف البرز

که سالها

زال را آنجا

در قصه ها و غصه هایش

پرورده بود

*

 

آواره گیم ،

کودکیش را می مانست

در چاهسار ظلمت مشرق

*

اندوهانش زمینگیرم کرد

در چهار فصلی که مرگ می بارید

و سرمای جانسوز

استخوان آدمی را میکاوید .

من پرندهء کوچکم را دیدم

سر در پر

گویی گمشده اش را می گریست

که من بودم.

*

او بهار را در پر داشت

که جز آب و آیینه و بهار

شبچره یی نداشت

در وسعت شبهای زمستانیش

وفقر آشیانه اش را

که گرد تاراج داشت

قدسیت کعبهء مومنانه می بخشید

*

و سر انجام

روزی که آسمان

 قرص خونین آفتاب را بلعیده بود

آشیانه اش سرد شد .

گویی ،

از شاخساری که  آشیانه اش در آن  گم بود

پر گشود

و دیگر بر نگشت

 *

اندوه بر من

که بر گشتنش را

هیچگونه

بهانه یی ندارم

نه برگی ونه بهاری

زمستانی و دیگر هیچ  !

*

و خداوند

به میهمانی خویشش فرا خواند

*

عروجش را اکنون

مرثیه یی دارم

در چهل هزار شاهبیت

نه بدانگونه که

قصیدهء غربتم را

ترجیعی است در تک بیتی

سوگوار

سوفیه 1998

 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۷                سال سوم                      اپریل۲۰۰۷