کابل ناتهـ، Kabulnath
|
رازق رویین
مرثیه یی در مرگ پرنده
پرندهء کوچکی بود که عمری خواند آوازش لالایی کودکی من بود قلبش باغی بود پرگل و عطش دیدار که او را می آزرد مرا غمزده می کرد * نادره پرنده یی بود پرهاش رنگ روشن دوستی داشت و آشیانه اش همواره هفت سین آواز کودکانش بود نیایش از سمرقند ( کنت مند ) بود و مهاجرت را سرودی داشت در پر که هنگام پرواز خاطره های کودکیش را تداعی میکرد * بر گردن ظریفش طوقی از برده گی قفس بود و رشته مرواریدی از اشکهای جاری مصایب و خاک کوچک خانه اش که همه هستیش بود که یلغار کودکانش یکروز آنرا از او گرفت * وقتی میخواند غمهایش را آشیانی داشت در کوهستانهای پر برف البرز که سالها زال را آنجا در قصه ها و غصه هایش پرورده بود *
آواره گیم ، کودکیش را می مانست در چاهسار ظلمت مشرق * اندوهانش زمینگیرم کرد در چهار فصلی که مرگ می بارید و سرمای جانسوز استخوان آدمی را میکاوید . من پرندهء کوچکم را دیدم سر در پر گویی گمشده اش را می گریست که من بودم. * او بهار را در پر داشت که جز آب و آیینه و بهار شبچره یی نداشت در وسعت شبهای زمستانیش وفقر آشیانه اش را که گرد تاراج داشت قدسیت کعبهء مومنانه می بخشید * و سر انجام روزی که آسمان قرص خونین آفتاب را بلعیده بود آشیانه اش سرد شد . گویی ، از شاخساری که آشیانه اش در آن گم بود پر گشود و دیگر بر نگشت * اندوه بر من که بر گشتنش را هیچگونه بهانه یی ندارم نه برگی ونه بهاری زمستانی و دیگر هیچ ! * و خداوند به میهمانی خویشش فرا خواند * عروجش را اکنون مرثیه یی دارم در چهل هزار شاهبیت نه بدانگونه که قصیدهء غربتم را ترجیعی است در تک بیتی سوگوار سوفیه 1998
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤۷ سال سوم اپریل۲۰۰۷