کابل ناتهـ، عزیزالله نهفته، رمان بلند روایت آیینه بخش پایانی

کابل ناتهـ kabulnath

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش اول

 

 

 

بخش دوم

 

 

 

 

 

بخش سوم

 

 

بخش چارم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 





بخش فرجامین

 

 

 

عارف، آن روز در فرودگاه، لاغر و صبور از شاه استقبال کرد. بعد از سقوط طالبان توانسته بود، دوباره به کار و بارش، رونق دهد. این را همان لحظه یی که، شاه از موتر پرادوی جدیدش، تعریف کرد، به زبان آورد.

شاه تا در سیت پهلوی دریور، قرار نگرفته بود، متوجه دست بریده عارف نشد. آنگاه آستین خالی عارف، توجه اش را جلب کرد. شاه ندانست که با چهره متبسم و یا حزین از بریدن دست عارف، یاد کند. هر چند می‌دانست که آن دست، مثل انگشت ششم، یک چیز اضافی و به درد نخور بود، اما می‌شد از بریدن عضوی از بدن کسی، هرچند بی‌هوده، با شادی یاد کرد؟

عارف که متوجه شاه بود، دانست که چه دغدغه یی، ذهن شاه را به خود مشغول ساخته است. با اشاره به دستش، با خنده گفت: "این دست هم ماجرایی دارد، گفتنی!"

شاه باز نتوانست تصمیم بگیرد که چه بگوید، عارف به سخناش ادامه داد: "می‌دانی آن دست بریده را در کجا دفن کردم؟"

و بعد بی آن که منتظر باشد پاسخی بشنود، به شاه گفت: "پایین پای مادر"

و خندید. شاه نمی‌توانست بفهمد که عارف چرا می‌خندد.

 

این سال ها بعد بود که، عارف در نامه یی به شاه نوشت: "حالا که دیگر کابوس ها سراغت نمی‌آیند، می‌خواهم، ماجرای دستم را که، وقتی به کابل آمدی برایت تعریف نکردم، بنویسم. بگذار، نامه یی هم داشته باشی که خود، کابوسی باشد، اما نترس این کابوس در ضمیرش خنده یی هم نهفته دارد، که تو آن را درک خواهی کرد.

یک روز مادر رفته بود خرید، نزدیک شهرنو، هرچند همیشه هفته یکبار من تمام ضروریات خانه را برایش می‌خریدم. نمی دانم آن روز مادر چرا شوق کرده بود- معمولاً به خاطر این که از چادری خوشش نمی آمد، بیرون نمی رفت- برود بیرون. از زمانی که طالبان آمده بودند، کمتر به یاد دارم که مادر رفته باشد بیرون. به هر صورت، مادر رفته بود و یک خریطه بزرگ، در دستش بود. من از جاده می‌گذشتم که دیدمش. در همان هنگام، آواز دزد، دزد بلند شد و بچه های گدا و سپندی که می‌دانی، در تمام کوچه های شهرنو، در زمان طالبان، می‌گشتند و حالا هم هستند، سر و صداها را به آسمان بردند. چیزی در درونم مرا گفت، برگرد. برگشتم. دیدم بچه های سپندی و چند دکاندار دور مادر را گرفته و فریاد می‌زنند: دزد، دزد. هنوز به مادر نرسیده بودم که از جایی چند طالب سر رسیدند. با پاچه های برزده و دستارهای بلند که شمله های شان به زمین می‌رسید. یکی از طالبان از دست مادر گرفت و به طالب دیگر چیزی گفت. در آن لحظه نمی توانستم، خاموش بمانم. از همان چند قدمی فریاد زدم: "آن چیزها را من به مادر داده ام. او دزد نیست".

 طالب دست مادر را رها کرد و به من نزدیک شد. دکانداری که مادر را دزد خطاب کرده بود از یخن من گرفت و گفت: "پس تو دزد من هستی!"

در آن لحظه تنها چیزی که توانستم بگویم، "بلی" بود. نمی دانستم ماجرا چیست و آن ها چرا مادر را دزد گرفته اند.

این بسیار بعد بود که، مادر برایم تعریف کرد: "ذهنم کجا بود، نمی‌دانم. چیزهایی را که می‌خواستم بخرم در خریطه یی انداختم و بی آن که به دکاندار پولی پرداخت کنم، از دکان آمدم بیرون. اصلاً فراموش کرده بودم که دکانداری هم است. ذهنم هیچ با من نبود و یا آن جا نبود. تنها زمانی دکاندار از عقبم دوید و فریاد زد، دزد، دزد، متوجه شدم که مرتکب چه اشتباهی شده ام."

آن روز، طالبان در موتر سربازی مرا در تمام شهر گشتاندند. در هر جایی که فکر می کردند ازدحام است موتر را ایستاد می کردند و یکی اش که، به زجر دادن من علاقه زیادی داشت، شلاق اش را بالا می‌برد و چند ضربه بر پاهایم حواله می‌کرد و بعد می‌گفت: "بگو که گُه خوردم دیگر دزدی نمی کنم." و من گفته هایش را تکرار می کردم.

بچه های ولگرد ، گدا ها و سپندی ها دور ما جمع می شدند و گاهی هم از میان آنان سنگی، کلوخی، به طرفم می‌آمد که یک دو بار هم به سرم خورد.

آن روز، زمان هیچ طی نمی شد و هر چند دعا می‌کردم، شب سر نمی رسید. به هر صورت، وقتی شب فرا رسید، مرا به اتاقی بردند که دورا دورش دوشک های اسفنج لاکی رنگ چیده بودند. فرش اتاق قالین ماشینی پاکستانی بود که گل های ریزه و آبی و زرد داشت .

در اتاق، پانزده بیست نفری نشسته بودند. همه خاموش و بی حرکت، تمام حرکات شان در انداختن تسبیح و یا تف کردن نصوار در تفدانی خلاصه می‌شد. سه نفر هم که از نشستن شان معلوم بود، طالبان بلند پایه یی بودند که به امور رسیده‌گی می‌کردند. یکی از آن ها پیش رویش، قبضه یی از اوراق را گذاشت و بعد از چند لحظه یکی را می‌دید، چیزی روی آن یادداشت می‌کرد و دوباره میان کاغذها می‌گذاشت. دیری همان طور منتظر ماندم. بالاخره سرفه یی کردم و پاهایم را تکان دادم. همان طالبی که مکتوب ها را بازرسی می کرد. قلم را میان ریش انبوهش، برد و جایی آن سوی ریش، که معلوم نبود کجاست، خاراند و بعد قسمی به من دید که طالبی که مرا به اتاق آورده بود، گفت: "دزدی کرده!"

طالب دوباره قلم را میان ریشش فرو برد و بعد از مکثی گفت: "خوب، اعتراف داری که دزدی کرده ای؟"

چیزی نگفتم. طالب همراه مرا نزدیک تر برد. روی فرش رو به روی مرد، نشستم. آنقدر نزدیک که اگر دوباره قلم را به ریشش فرو می برد، جایی از رویش را که می خارید، می توانستم حدس بزنم.

مرد به چشمانم دقیق تر شد و گفت: "معلوم نمی شود که دزد باشی." آنقدر از صبح تا آن لحظه، درد کشیده، تحقیر شده بودم که می خواستم کسی با گلوله یی، مرا از پا درآورد. نفرت و خشم در درونم به جوش آمده بود؛ اما باز هم چیزی نگفتم. مرد طالب در مکتوبی چیزی نوشت و به طالب همراهم داد و بعد با تبسمی گفت: "دستش را ببرید. شریعت همین را می‌گوید."

از جا بلند شدم و به طرف دروازه خروجی رفتم. هنوز نزدیک در نرسیده بودم که مرد طالب از جایش تکان خورد و گفت: "اگر چیزی برای گفتن داری بگو."

نمی دانستم چه بگویم. همه چیز برایم کودکانه، اما تحقیر آمیز بود. لبانم را تر کردم و گفتم: "می خواهم دست چپم را از آرنج ببرند." مرد طالب خندید و سرش را به نشان موافقت تکان داد. هفته دیگر خود را راحت تر احساس می کردم. واقعاً راحت تر... "

 

  

هرچند، آن شام سرد خزانی که عارف، از استدیوم ورزشی، با دست بریده به خانه برگشت، ناله و سوگواریی  را در پی نداشت و مادر آن حادثه را با خاموشی استقبال کرد، مانند عقده یی، در ضمیر ناخود آگاه مادر ماند.این بسیار بعد بود که یک شب بغض مادر ترکید و در میان ناله هایش، خودش را مقصر دانست.

عارف که به خاطر فلج بودن دستش هیچ گاهی نخواست، زن بگیرد و یا مانند شاه، سرش از آن سوی آب ها بلند گردد، مانند فرزند راستین، تا آن دم که مادر آخرین نفس هایش را بیرون داد، با او ماند و از او مراقبت کرد. و این را شاه خوب می‌دانست. شاه می‌دانست که از همان لحظه یی که مادر روی شانه عارف دست ماند و رویش را بوسید، عارف او را مادر خواند. اما، در خون شاه چه کمی یی بود که، تنها بعد از مرگ مادر توانست سری به سرزمینش بزند و دعایی سر قبرش بخواند؟

عارف بارها به این معما فکر کرده بود و نتوانسته بود آن را حل نماید. باری هم با خود گفته بود: "هرچه است زیر این کلاه عشق است."

 و بعد با خود گفته بود:" من که از عشق چیزی نمی دانم، چرا شاه را ملامت کنم!"

حقیقت این بود که، شاه، چنان شکسته بود که نمی‌توانست روح شکسته اش را در مقابل مادر و عارف ظاهر سازد و به درمانده‌گی اش اذعان نماید. مشکل اصلی شاه این بود که تا بسیار بعدها، تا وقتی از پیدا کردن آن دوقلوها صد در صد نا امید شد، تصور نمی کرد که در عشق شکست خورده است.

 باری با خود اندیشیده بود که روح کودک معصومی شاید در او حلول کرده، تمام مسایل مهم را از دید آن به تماشا می‌نشیند. کودکی که به بازیچه یی عشق می‌ورزد و دیریست، دست قوی پنجهء روزگار آن را در سایه های ناپیدا پنهان کرده است. با آن هم لجوجانه می‌خواست خودش را در میان ازدحام آدم های نا آشنا و یا کوچه ها و یا جنگلی خاموش پنهان کند. در تمام آن سال های غربت هیچ دوستی نتوانست پا درحریم تنهایی های او بگذارد. بعد از عارف و آن یکی که نمی دانست، نازی بود یا نازو با هیچ کسی نتوانست، دوست شود. هرچند بسیاری که از قد و بالایش خوش شان می‌آمد، می‌خواستند، در دوستی هایی را که به اتاق خواب می‌رسید، به روی او باز کنند.

 

  

وقتی موتر، نزدیک حویلی رسید، شاه گفت: "من می خواهم پیش از این که به خانه بروم، سری به گورستان بزنم. همین جا مرا پیاده کن، می خواهم پیاده بروم. عارف نشانی قبرهای مادر، نازی و نازو را در چند جمله کوتاه گفت و موترش را به گراژ خانه برد.

شاه راه دورتری را انتخاب کرد. می خواست به گورستان دیرتر برسد. می‌خواست، وقتی به گورستان می‌رسد. دیگر کسی در آن نزدیکی ها نباشد. شب دامن سیاهش را روی گورستان بکشد و صداها را در سیاهی و سکوتش محو کند.

 

شاه وقتی نزدیک گورستان رسید، تک و تُک آدم های باقی مانده، گورستان را ترک می‌گفتند. گورستان در سایهء کوهی که، در دامنه آن گسترده شده بود، خاموش تر از آن به نظر می‌رسید که شاه، قبلاً تصور کرده بود. تنها نفس های زنده‌گی، در آغاز گورستان، جایی که جاده‌یی باریک و غبار آلوده که بعدتر، گورستان را به دو نیمه نا برابر تقسیم می‌کرد، و آن جا چند دکان میوه و خوراکه موجود بود، می‌تپید و نور چراغ های ضعیفی که از دکان ها به بیرون می‌خزید، محوطه کوچک آن جا را روشن می‌ساخت.

خیلی از بچه ها که معلوم بود، تازه گورستان را ترک گفته اند، به سوی خانه های گلی و خاموش شان، که آن سوتر از گورستان، آباد شده بود، می‌رفتند. خانه ها با آن دیوارهای شکسته و برج و باروهای نیمه ویران به خانه های ارواح می‌مانست. اما شاه نترسید و به طرف گورستان‌رفت.

 

شاه، مرگ مادر را همیشه همان گونه تصور می‌کرد که در کودکی هایش که خواب دیده بود. وقتی در نامه خواند، مادر دیگر نیست. همان خواب کودکی به سراغش آمد. لرزید. سرش را زیر بالشت فرو برد و در کابوسی که چیزی کم همعمرش بود، غرق شد.

بعدها وقتی خواست تاثیر مرگ مادر را با مرگ نازی و نازو برایش مقایسه کند، نتوانست. اصلاً مرگ نازی و نازو را –حتا آن گاهی که سرش را روی قبر مادر گذاشت و در دو سوی قبر مادر نازی و نازو، خفته بودند- نتوانست حس کند. آن ها بعد از لحظه یی که، مانند پرنده یی از شاخه زنده‌گی اش پریدند، به موجودات فرا‌طبیعی تبدیل شدند. به پری یی که مادر قصه‌اش را در کودکی هایش برایش تعریف می‌کرد. آن پریی که از میان یک گل لاله، یک نیمه شب در اتاق شهزادهء جوانی پیدا می شود و او را مجذوب خود می سازد. و یک روز وقتی شاهزاده دیگر بی او نمی تواند، زنده بودنش را تصور کند، با یک اشارهء دست، دوباره میان برگ های گلی از چشم ها پنهان می‌شود. و شاهزاده از غم او به دیار بیگانه یی پناه می‌برد. جایی که کس او را نمی‌شناسد.

 

  چیزی در وجود آن دوقلوها بود که، هیچ گاهی نگذاشت، شاه آن ها را در هیئت مرده یی ببیند. حتا در آن کابوس که نازی یا نازو ظاهر می شد و چهرهء رنگ پریده یی داشت، حس مرده یی را در او بر نمی انگیخت. آن ها به رازی می‌مانستند که مرگ را نمی پذیرفتند و آن سوی واقعیت، به زنده‌گی ادامه می‌دادند. رازی که مانند حقیقت عشق و یا نت سرگردانی بود که در فضای هستی و نسیتی سیر داشت و هیچ مرزی را نمی‌توانست بشناسند. شاه گاهی خود را همان شاهزادهء کودکی هایش می پنداشت که از غم دوری پری اش، به شهر های دور مسافر شده بود.

 

این تنها روایت عارف از آن ها بود که مرگ دوقلوه ها را، برایش تا جایی ملموس ساخت. اگر اعتمادی که بر عارف داشت، نمی بود، شاید هیچ گاهی باور نمی کرد که آن ها، در دو سوی مادر، در زیر خاک خفته اند.

اما مرگ مادر، برای شاه، از آن یازده ساله‌گی تا اکنون، بارها و بارها اتفاق افتاده بود. بعدها هم که شاه در پای قبر مادر زانو زد، همان خواب به سراغش آمد.

دردش این بود که با کوشش زیاد، نمی‌توانست مادر را در آن هنگامی که خودش را از آب و نان پرهیز کرده، آماده سفر بود در ذهنش ترسیم کند.

مادر چقدر تکیده و لاغر شده بود؟ چقدر گودی چشمانش زیاد شده بود؟ چقدر موهای مادر سفید شده بود؟ سوال هایی بودند که شاه هرگز نتوانست برایشان پاسخی بیابد.

باری خواست، عارف را به سرزمین رؤیاها و آرزوهایش ببرد و سوال های زیادی را که پاسخی برای شان نداشت، برای او مطرح کند. اما نتوانست هیچ گاهی با این خواهش قلباً موافقت کند. با آن که عارف را کمتر از برادر نمی‌توانست به حساب بیاورد، جرات نمی کرد او را نزدیک تر از خود به مادر قبول کند و مطرح کردن این پرسش ها، نوعی پذیرفتن نزدیکی عارف به مادر بود. و این را شکست دیگری در زنده گی اش می دانست، که حتا بر روابطش با عارف سایه افگنده او را گوشه گیر تر ساخته بود.

زوزهء مرگ، هرچند از دیرگاهی در گوش شاه، طنین داشت، اما بعد از آمدنش به کابل، به جریان سیالی تبدیل شد که، همه چیز را تنها در حاشیه آن می‌توانست، تصور کند. شاه باور نداشت که  بدون شنیدن حادثه مرگ مادر می‌توانست، بیاید و عارف را ببیند، از همین رو، از همان لحظه یی که پایش را در فرودگاه کابل گذاشت، با همه چیز برخورد سرد و غیر دوستانه یی داشت. این را تنها بعدها که به اروپا برگشت درک کرد.

 

 شاه، برای لحظه یی در جاده غبارآلودی که در کابوس هایش همیشه حضور ملموس داشت، متردد ماند که کدام سو برود. بعد نشانه هایی را که عارف برایش گفته بود به یاد آورد و به سمت چپ پیچید. پایین تر از رستهء درختان ارغوان که بعد از دیدن آن همه حوادث، تا هنوز، روی ریشه های شان ایستاده بودند، از چندین چهار دیواره هایی کوچک، که هر کدام شان چندین قبر رادر خود جا داده بود، گذشت و به سوی پنجره فلزیی رفت که با رنگ سبز، دور چند قبر کشیده شده بود. پهلوی آن در محوطه کوچکی، سه قبر را که با سنگ های همرنگ نشانی شده، روی آن سنگچل سفید پاشیده بودند، شناخت. سنگچل ها در اطراف قبرها پراگنده شده و گرد و خاک، روی قبرها را پوشیده بود. شاه، کنار قبر مادر نشست و با دست خاک ها را سترد. در این هنگام سایه یی در پهلویش خم شد. مردی بود پیر با ریش خاکستری که یک جاروب و یک آفتابه در دستش بود. سنگچل ها را جاروب کرد و روی قبرها آب پاشید. شاه، چند مارکی را که در جیب داشت روی قبر مادر گذاشت و خاموشانه منتظر ماند تا مرد برود. پیر مرد، پول ها را در جیب گذاشت و بی آن که چیزی بگوید، خود و سایه اش را آن سوی گورستان برد. باد ملایمی می‌وزید، سایه ها تاریک و تاریک تر می‌شدند و کوه جوار گورستان، با هیبت بزرگش خاموشانه، گورستان را در آغوش گرفته بود. شاه تصمیم گرفت، شب را همان جا در کنار قبر مادر، نازی و نازو بگذراند. بعدتر، در حالی که سرش را روی قبر مادر مانده بود، خواب شیرینی به سراغش آمد.

وقتی از قبرسر بلند کرد، گله سگ هایی را دید که از دامنهء کوهء زنبورک و از طرف بالاحصار، به سوی گورستان می‌آمدند. زوزهء سگ ها، مانند نت متداوم و سیال در فضای مه آلود گورستان پخش شده بود و گورستان در زیر پای سگ ها می‌لرزید و باد که معلوم نبود از کدام جهت می‌وزد، توغ ها و شاخه های چند درخت ارغوان را می‌لرزاند. شاه ترسید. نگاهی به اطرافش افگند که در مه و غبار محو می‌شد. خواست برخیزد خودش را به سوی دکان هایی برساند که در آغاز جاده دیده بود. نتوانست. دردش این بود که، پاهایش کرختیی پیدا کرده بودند که هیچ با آن آشنایی نداشت و دستانش چنان رعشه داشتند که نتوانست، پایش را با آن تکان دهد.

گوشه‌یی از آسمان رنگ تیره و گوشهء دیگر لکه های سرخی داشت که به سرخی آتش می‌مانست. به گور مادر چنگ انداخت و در حالی که اشک از دیده گانش جاری بود، با زبان شکسته بسته یی از مادر پناه خواست.

اما قبر پهلو، که شاه ندانست، قبر نازی بود یا نازو دهن گشاد و جسدی پیچیده در کفن سفید از آن سر بلند کرد. شاه با هر مشکلی که بود خودش را یک قدم عقب کشید. کفن جسد جر خورد و از میان آن سر نازی یا نازو نمایان شد. چهره‌یی زیبا که معصومیت عجیبی هم در آن بود، به شاه کمی آرامش داد؛ اما گله یی از سگ ها به آن چنان حمله بردند که چند لحظه بعد، هیچ چیزی-حتا استخوانی - از آن باقی نماند. شاه خودش را در پای قبر مادر انداخت و فریاد زد....

 

سنگینی دستی را روی شانه اش حس کرد. سرش را بلند کرد. پیر مردی بود که، از گورستان محافظت می کرد. پیر مرد گفت: "پسرم، زنده‌گی و مرگ به دست ما نیست، صبر داشته باش. آخرش، همه همین جا می‌آییم."

شاه، اشک هایش را پاک کرد و در تاریکی نیمه شب دید که پیر مرد آهسته آهسته میان قبرها گم می‌شود. چند سگ زوزه کوتاهی کردند و سپس خاموشی همه جا را فرا گرفت. شاه ندانست باز کابوسی به سراغش آمده بود یا همه چیز حقیقت داشت.

سرش را به قبر مادرگذاشت و منتظر ماند، سپیده سر بزند و سراغ آیینه یی برود.

پایان

٢١ میزان ١٣٨٤/ کابل

 

***************

دروازهً کابل

 

سال سوم                  شمارهً ۵٢          جولای       2007