درحاشیۀ کودتای نام نهاد شهید میوندوال
حکایت پایان را که حدود سی سال قبل ازجناب محترم ضیأ ناصری شنیده بودم، دراخیر ماه جنوری 2011به منظور اطمینان دوباره وترتیب یادداشتها ونقل القولها، بازهم از ایشان خواهش نمودم که آن رابازگو نمایند. لازم میدانم یادآوری نمایم که محترم ضیأ ناصری از جمله پولیس های تعلیم یافته درآلمان است که درسالهای آخر رژیم شاهی، بحیث آمر انسداد قاچاق در وزارت داخله کارمی کرد.
حکایت جناب ناصری که به موضوع کودتای نام نهاد شهید میوندوال، شکنجه ها و پیشامدها ورفتارهای مستنطقین روشنی می اندازد چنین است :
« دو ویا سه روز از توقیف و زندانی شدن مرحوم میوندوال با دیگر شخصیت های محترم گذشته بود، که تحقیقات آنها آغازشد. تحقیقات دراتاق های مختلف وزارت داخله تحت نظرهیأت های مختلف جریان داشت. درین شبی که من حکایت آن را می نمایم،نوکریوال بودم. نظر به ایجاب وظیفه از اتاق خود برامده خواستم سری به دهلیزها بزنم . درین هنگام دوست وهمکارم اسدالله، که اکثرا ً با من می بود، نیز با من روان شد. در دهلیز های وزارت صداهای چیغ ها از اتاق ها شنیده می شد. دوستم اسدالله که شخص بی قرار وکنجکاوی بود، گاهی از پشت کلکین به اصطلاح کله کشک می کرد وگاهی از دروازه های نیمه باز بعضی اتاقها، داخل آنها را مشاهد می کرد.این کار برای چندین دقیقه دوام کرد. بار آخری که این کار را تکرار کرد، بعد از مشاهدۀ داخل یک اتاق، بسرعت دورزده بطرف من آمد. من از او پرسیدم که چه دیدی ؟ اسدالله جواب داد، که داخل اتاق جنرال جبار
خان ملکیار را روی چوکی نشانده اند. دونفر هم دست هایش را محکم گرفته وصمد ازهر با مشت و سیلی به سر ورویش میزند .
ازین گفته اسدالله چند ثانیه نگذشته بود که همان دروازه باز شد وصمد ازهر با خشم وغضب از اتاق بیرون برامده، مرا( ضیأ ناصری) صدا کرد و پرسید که تو اینجا چه می کنی ؟
در جوابش گفتم که من نوکریوال هستم .
با صدای بلند گفت که کدام پدر لعنت تو را نوکریوال تعیین کرده ؟
صمد ازهر با همان خشونت ادامه داده گفت که میخواهید که همین حالا امر توقیف وحبس هر دوی تان را صادرکنم .؟
بعد از چند دشنام رکیک امرکرد که: شاگرز! مرش، مرش. از وزارت خارج شوید وبخانه هایتان بروید .
فردای آن شب مرا نیز ار خانه ام گرفته به زندان انداختند. »