"لیلیه" اصطلاحی عربی است که به خوابگاههای عمومأ دانشجویی در افغانستان اطلاق میشود. شاعر عمق آشناییاش را از مسایل امروز به یک حافظۀ تاریخی دور میبرد. به ریشههایی که طبعأ هنوز در آن طرف مرز ماندهاست و همیشه خواهد ماند. جدا از ظرافتی که شاعر طبق آن "لیل" را که به معنی شب است، با ماه متناظر میکند.اما شاعر به این هم اکتفا نمیکند. به دستهای نامرئی که باعث جدایی شاعر از این همگنان و هموطنانش شده نیز اعتراض میکند.
وقتی که دنیا خلق میشد، ما دو تن بودیم / هممرز نه! همسایه نه! ما هموطن بودیم
دستانِ ما با مرزها از هم جدا افتاد / ما همزبانان که زمانی هموطن بودیم
و نه تنها این مرزها را در شعرش از رسمیت میاندازد، بلکه تعریفی تازه از مرزها ارائه میکند. تعریفی که طبق آن جانهای آدمها وطن هم میشوند:
چه داشت زندگیام بی تو آی آواره!؟ / برای زندگیِ من وطن نبودی اگر!
و برای آن نقبی میزند به تاریخ، روایتی مثل روایت مارکز در پاییز پدرسالار از شاهی مثالی ارائه میکند. شاهی که در سایهروشن مهآلود نظاره نشستهاست و پیش رویش سرزمینش در سیطرۀ یک فراوشی (روانی)، نوعی مالیخولیا دارد، شهر به شهر از دست میرود.
هنوز در ذهن اصفهانِ پرتحواس / نشسته بیگم خاتون کنار شاه عباس
دو ساعت است که برگشته از سیاحت عصر / و با خود آورده عطر باغ را به تراس
به روی قالی گسترده نقشۀ ایران / دو چای عثمانی، چند دانه گیلاس...
عجیب نیست اگر جاودانه مانده هنوز / هنوز در ذهن اصفهان پرتحواس
این روایت بینظیر و دلنشینی است که شعر طلعت را از یک ابراز احساسات ساده فراتر میبرد. وقتی او تاریخ، سیاست و اجتماع را به چالش میکشد، درست مثل بهمنی، اما از زاویهای دیگر:
درست مثل دو تا سرزمین همسایه / به عشق هم، به غم هم، دچار بنشینند
حقیقتش این است که تفاوت نگاه این دو شاعر همانند، از دو نسل متفاوت، حاکی از همین تفاوت نسلیشان است. نسل تازۀ ایرانی، به نسبت، فکری بازتر دارد، جهانیتر است، دغدغههای انسانی تازهای دارد. حتا ناسیونالیسمش نیز شامل محدودۀ کلانتری میشود. یکی دو نسل قبلتر، خیلیها در ایران حتا نمیدانستند بلخ و بخارا و هرات و سمرقند در جای دیگری از کرۀ زمین است. هنوز دچار همان پرتحواسی تاریخی بودند. حتا نمیدانستند مردمی که به این وسعت به ایران مهاجر شدهاند، زبان مادریشان فارسی است. و زبان فارسی نه تنها زبان آنها که زبان مردمان بسیاری در چارسوی نقشۀ ایران است؛ نقشهای که روزی همۀ این گسترۀ بزرگ را شامل میشد و همۀ مردم این جغرافیا را با یک رؤیا و یک غم و یک شادی شریک میساخت.
اما نسل امروز در ایران اینگونه نیستند. نسلی که به خاطر به مدرسه نرفتن کودکان مهاجر افغان، تظاهرات میکنند و دولت را به کرنش وا میدارند .نسلی که متن کتاب قانون را به خطر تغییر یک نگاه کهنه به مهاجران و وضعیت حقوق بشری تغییر دادهاند. قانونی که پس از سالها در ایران تغییر کرد و طبق آن هم کسانی که مادری ایرانی داشتند، صاحب حق شدند، هم برای رفتن به مدرسه افغانها ناچار نباشند حتمأ کارت شناسایی داشته باشند و هم محدودۀ اجازۀ کار برای آنها محصور به موارد مشخصی نباشد که سالها پیش به شکل بیانصافانهای وضع شده بود. این نگاه تازه نشاندهندۀ نسل تازۀ بزرگی است که وحید طلعت یکی ازشاخصههای آن است.
در آخر غزلی کامل از وحید را برای مهاجران افغان میخوانیم؛ غزلی که هم شناسۀ نوعی تازه از غزل گفتن فارسی است، هم شناسۀ شکلی تازه از فکر فارسی:
دلِ مشهد گرفته بود تو را، مثلِ تاریخِ من که طاعون را
دلِ مشهد گرفته بود فقط... باز این سرنوشتِ ملعون را...
شاعری که فقط قَدَم میزد، داشت از زندگیش بَرمیگشت
با خودش فکر میکند هر روز زندگی میکنم هماکنون را
متنِ تاریخِ سرخِ تُرکستان اتّفاقی بنفش میافتاد
داشت تعبیرِ تازهای میشد لیلیِ تو جنونِ مجنون را
در دو چشمِ تو زندگی میکرد ذاتِ اندوهگینِ یک شاعر
کاش در چشمهای تو میخواند حافظ این حُسنِ روزافزون را
فصلِ هفتم در آن رُمانِ قَطور، قصّۀ دُختریست در باران
سرنوشتِ کسی که موییده هفت قرنِ تمام، جیحون را
هفت قرن است عاشقش شدهاست شاعرِ چند بیت بالاتر
و به آهِ دلِ تو سوزانده همۀ بیدهای مجنون را
پیرمردِ مزارعِ خشخاش! گریه کن، گریه حقِّ مردمِ توست
گریه کن، گریه کن، فقط گریه، قحطسالیِ سالِ میمون را
صبر کن باستانشناسِ عزیز! روحِ بودا کجای این خاک است؟
کاوُشَت را به پایتخت ببر، کشف کن بُرجهای فرعوُن را
نسلِ آوارهای که من دیدم، دیگر از زندگی نمیترسد
از دلِ خاک میکشد بیرون آخرش این غرورِ مدفون را
آخرین خواستگاهِ شعرِ دَری! "نیستی" پِی به "هستی"اَت بُرده
خلق کن، خلق کن، خُدای غزل! آخرین شاهکارِ موزون را
روحِ آوارۀ نجیبی باش وَ فقط فکر کن به ذهنِ کسی
که پرستیده بود در شعرت این خدای همیشه محزون را
جُرم یعنی همیشه بودنِ تو، مرز یعنی نبودنِ مطلق
سرکشی کن، بشور بر جبرت، خط بزن هرچه مرز و قانون را
در تنم زاغ زاغ میلرزی وَ من از زندگیت بیخبرم...
عشق آورده رنج و تسکین را، شعر آورده درد و افیون را
بعدها، بعدهای دور از ذهن، هفت قرنِ دوبارهای دیگر،
یک نفر میرسد که قِی بکند شعرِ من؛ چند لَختۀ خون را
فصلِ آخر از آن رمانِ سیاه که امانت گرفتهای از من،
سرنوشتِ کسی نبود جُز این بیسبب سَرکشیده معجون را
_______________________________________
بهکارگیریِ قافیۀ "فرعون" در این غزل آگاهانه بودهاست.
"زاغ زاغ لرزیدن": تعبیرِ ترکی از لرزیدنِ شدید؛ مثلِ بید لرزیدن.
بینظیر.شاهکار