سامويل بكت می گويد:« زندگی يك انتظار آرام برای مرگ است » اما اين يك نظر است. عقدۀ ما در برابرنفهميدن است؛ تعريف نيست. شايد زند گی پرداز مرگ باشد ، شايد مرگ سايهءزندگی باشد، هرچه كه باشد بشر وقت زيادش را صرف اين انديشه می كند كه زند گی و مرگ چيست؟ در واقع انسان با يك مشت سؤال ابدی كه در ذهنش كوك خورده به اين دنيا پرت شده است. آن ها را با خود می گرداند و هيچ وقت هم پاسخی به آن ها نخواهد يافت.
بشراز خود پيوسته پرسيده است از كجا آمده. چراآمده و به كجا خواهد رفت. اين گرفتاری را می توان در اساطير ملت ها يافت، حتی قديمی ترين شكل آن را در اسطورۀ گيلگمش پهلوان آسوری که می خواهد مرگ را مغلوب كند می توان ديد. وی عمر قابل تعريفی را از سر می گذراند و دنيا به كامش است. اما روزی می رسد كه از خود می پرسد: زند گی چيست . مرگ چيست؟ جايگاه انسان در كجا است؛ از كجا آمده ايم و به كجا می رويم؟
اين سؤال ها نه در يونان، نه در روم و نه در مصر و هند و چين حل شده است. بلكه برای هر كس به صورت علی حده يی رخ می نماياند. همين سؤال ها بود كه از سيدارتا، بودا ساخت. روزی هم رسيد كه خيام آمد و گفت:
« رفتيم به اكراه و ندانيم چه بود
زين آمدن و بودن و رفتن مقصود»
و:
« و از هيچ كسی نيز دو گوشم نشنود
كاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود»
اين سؤال ها حالا به پرويز آرزو رسيده است و در داستان خاطره یی ـ فلسفی اش به نام "زند گی دايره است" به آن پرداخته است.
آرزو :
پرويز آرزو در ماه ثور 1357 هجری خورشيدی در كابل متولد شده و مدتی با خانواده اش در ايران مهاجر بوده است.
وی شعر می سرايد. دو مجموعهء شهر ازش به چاپ رسيده است به نام های «آوار آیینه » و «آسمان، دريا». كتابی هم از روسی به دری ترجمه كرده است به نام « چپاولگران از بازی خارج می شوند» از« يوری كوزنيتس» كه آدم فكر می كند مربوط به حوادث سه دههء جنگ در افغانستان باشد، اما اين طور نيست. كتاب مربوط به اوضاع سياسی افغانستان در جريان جنگ دوم جهانيست. كتابی هم به كوشش و ويرايش او دربارۀ مولانا جلال الدين محمد بلخی به چاپ رسيده است از يك شرق شناس روسی.
پرويز آرزو ازیکی ازدانشگاه های مسكو دکترای اقتصاد بین الملل دارد.
داستان:
آرزو يك داستان کوتاه دراز به نام « زند گی دايره است» نوشته است. اين داستان به تيراژ هزار نسخه در بهار سال 1383 د رمسكو چاپ شده است.
" زندگی دايره است" داستان جانداری است در 56 صفحه.
«اسكار وايلد» می گويد، نويسند گانی هستند كه با خود سؤال می آورند و نويسند گانی هم جواب می آورند. آرزو در اين داستان نويسنده ء پرسشگر است.
اين داستان يكی از معدود داستان ها در منظومهء ادبيات داستانی افغانستان است كه انرژی محتوای آن صرف اين مسأله می شود كه چراآدمی به دنيا می آيد، می زيد و بالاخره می ميرد و به خاك و كلوخ مبدل می گردد. حيرت و فنا دو بعد اين داستان سه بعديست، بعد سومش استحاله است.
خلاصهء داستان:
راوی با بی بی اش كه پير زنی است در جوار قبرستان «خواجه تاكی» در ولايت هرات زند گی می كند. راوی پانزده ـ شانزده ساله و مريض است؛ ضعف و ناتوانی جسمی دارد. بی بی اش از راه پسته شكنی پول به دست می آورد. به گونه یی كه يك مقدار پستهء پوستدار را از صاحبش گرفته و بعد از شكستن و تحويل مغز پسته از وی مزد می گيرد.
اما راوی شاعر است. شعر هايش را به بی بی اش می خواند و بی بی آهسته پسته می شكند و با وی همدم وهمرای است. خانهء راوی را ديوار شكسته یی از قبرستان جدا می كند. راوی هر روز مدتی را به روی ديوار شكسته می نشيند و به قبرها نگاه می كند « قبرهای دور، قبر های نزديك ، قبر های كلان ، قبر های خورد، قبر های(مردم) پولدار، قبر های ( مردم) بيچاره،قبر های كهنه، قبرهای نو....»
روز ديگر بی بی را در هالهء سفيد ی می بيند كه در قبرستان راه می افتد، راوی می گريد. بی بی به شیء مبهمی مبدل می شود، آيا وی مرده است؟
ها!
ساختار:
نويسنده همين مسأله را پيش می اندازد و با واحد های بسيج كننده یی داستان را بخيه می زند. داستان افقيست، عمودی نيست، يعنی از نقطهء الف شروع می شود و مستقيم به نقطهء ب می رسد.نقطهء ب انتهای داستان است. داستان منكسر نيست، در بستر آرامی جاريست، هر چند نویسنده با فلش بك هایی خلاها را پر می كند و روند داستان را به پيش می برد.
« زند گی دايره است » دو شخصيت دارد، راوی وبی بی اش. يكيش ايستاست ، ديگرش پوياست . اما به هر حال هر دو تغييرمی كنند، تغيير در راوی درونيست. تغيير در بی بی بيرونيست ،.
« زند گی دايره است» از نگاه شخصيت پردازی یکی از داستان های افغانيست كه شخصيت های معدودی دارد.
دو گنجشك كه نماد دو روح سرگردان می توانند بود نيز در بدنهء داستان وجود دارند با كودكی جدا از راوی و بی بی ، که خيلی جدی نيستند. سنگ ، كلوخ و خاك را هم می توان در جمع شخصيت های فنا شده یی شمار كرد. قبرهای گوناگون را هم می توان در رديف شخصيت هایی آورد كه بدون راوی و بی بی معنایی ندارند.
داستان« زند گی دايره است » از لحاظ ساختار تعقيدی ندارد. غامض ترين و مهم ترين مسايل با نثر ساده و جملات روشن با خواننده در ميان گذاشته می شود.
« زند گی دايره است » را می توان داستان خاطره ـ مقاله هم گفت؛ یک داستان دو رگه.
به هر حال، يكدست بودن روند داستان به قاب و چهار چوب های تفكر داستانی قوت می دهد. داستان فضای وهمناك و مه آلود دارد، نه لحن ترسناك و خشن. مغشوش و تبرا كننده هم نیست. تصوير از مرگ ، ادگارآلن پویی نيست. خيلی ساده است؛ منسجم و كوتاه است و نويسنده از برف انباری پرهيز می كند. در داستان هایی كه از زاويهء ديد شخص اول مفرد نگاشته می شوند هر نوع تصنع جايش را به همدلی می دهد،پرويز آروز اين كار را كرده است.
گفتگو در داستان « زنده گی دايره است» زياد نيست. مسايل فلسفی در گفتگوها تصنع بار می آورد که پرويز آرزو اين كاررا نكرده است.
درونمايه:
علی شريعتی گپی دارد كه در اين جا می آورم: « عقل تكرار را نمی پذيرد اما احساس تكرار را می پذيرد.»
پرويز آرزو مسأله یی را پيش می اندازد كه بارها گفته شده است. بودا گفته، ابوالعلای معری هم گفته و خيام وگاسندی و كافكا و كامو و هدايت... هم گفته اند .هركس به گونهء متفاوتی گفته است. در آينده هم كسانی خواهند آمد و اين مسايل را اراءه خواهند كرد.
از مواردی كه پرويز با آن مواجه شده است مرگ و استحاله است. وی می پرسد، چرا بايد مرد و به خاك و كلوخ مبدل شد؟ هدايت می گويد: « در تمام زند گی مرگ به ما اشاره می كند.» خيام می گويد: بشر كه می ميرد به ذرات خاك تجزيه می شود،كوزه گران از آن دوباره پياله و سبوی می سازند و ديگران در آن شراب می خورند. لب لباب و غايت منظور پرويز آرزو در اين داستان همين است. « سنگ و كلوخ. اين طرف ديوار شكسته، آن طرف ديوار شكسته ، سنگ بود و كلوخ. يك لحظه گمان كردم نكند من هم سنگ و كلوخ شده باشم! نكند ديگر كسی مرا ميان اين همه سنگ و كلوخ حس نكند. انگار هيچ حركتی نداشتم. قلبم به شدت می تپيد.
می خواستم فرياد بزنم:
نه نه ! من سنگ و كلوخ نيستم!»
اما:
«احساس كردم كه بايد خود را برای زير پا شدن آماده كنم.»
و:
« می خواستم بی بی ام را پيدا كنم. می خواستم برايش بگويم كه او سنگ و كلوخ نيست. پا هايم می لرزيدند....»
بالاخره:
« بی بی آرام آرام در ميان سنگ و كلوخ های بسيار از چشمانم دور می شد.»
حتی:
« دو گنجشك كوچك از بالای سرم پريدند. روی لبهء چاه آب نشستند... می خواستم كلوخی بر دارم. می خواستم آن ها را از سر چاه دور كنم. دستانم ناتوان شده بودند. نمی توانستم. چگونه می توانستم گنجشك های كوچك را با كلوخ بزنم! نه.نمی توانم.»
ديوار شكسته:
چيزی كه قبرستان را از خانهء راوی جدا می سازد ديوار شكسته ییاست. استاد لطيف ناظمی در مقدمهء اين كتاب می نویسد كه ديوار شكسته نماد مرگ و هستی است كه ديدار آن مرگ را تداعی می كند.
می شود كه با اين گفتار اين تعبير را هم روشن تر ساخت كه ديوار شكسته جهان بيرونيست كه راوی در آن زند گی می كند. راوی هر روز روی ديوار می نشيند و آن سو به قبر ها نگاه می كند. ديوار شكسته عامل و بهانه است. مرگ را نشان می دهد.
«اطرافم از سنگ و قبر پر است. در آخرين نقطهء آن سوی قبرستان ديوار شكسته مثل قبر يك مرد ايستاده معلوم می شود. كودكی بر روی ديوار شكسته روی دو پا نشسته است.»
و:
« روی ديوار شكسته، روی دو پا می نشستم. از ديوار شكسته به اين طرف می ديدم. اين طرف هم شبيه قبرستان بود. »
مرگ و حيرت:
زند گی پديده یی است بيرحم و مرگ متمم آن است. زند گی به گونهء پيوسته یی متحول است و اين تحول بالاخره به مرگ می انجامد. به قول شكسپير « زند گی سايهء گذرانی بيش نيست.» مرگ روی دوم سكهء هستيست. وقتی آدم می فهمد تازه چگونه زند گی بكند يك باره مرگ می رسد و دستش را می گيرد و می برد. همه چيز به سمت پايان خود می رود. « پايانی در دايرهء تكرار.» و « هستی افسونی ا ست موهوم.» تنها عشق می تواند زند گی مشؤم را قابل تحمل بسازد، زيرا عشق شعاع اين دايره است. اما اين پايان كارنيست ، پايان كار مرگ است. مرگ كارش خراب كردن خانهء آرزو هاست. مرگ اهل شوخی نيست و نمی گذارد با دوستان خداحافظی كرد. مرگ پشت ديوار پنهان است، ديوار شكسته! يك روز بی بی پسته می شكند و به شعر های راوی گوش می دهد، فردا چكش در جایی افتاده و خريطهء پسته با دهن باز شايد سوی ديگری افتاده باشد. چيزی كه به نظر
نمی خورد، حس نمی شود ، به شعر ها گوش نمی دهد و گپ نمی زند، بی بی است. بی بی می رود و بر نمی گردد،. حتی با آن شكل آخری اش پير نمی ماند، كلوخ و خاك می شود.
چرا چنين است، چرا بايد اين طور باشد؟
اين سؤال ها را پرويز آرزو می كند.
پاسخ:
پيشتر گفتم كه پرويز آرزو نويسنده یی است كه در ميان پرسش هایی گير كرده است،اما يگان دفعه نسخه هم می دهد؛ به گونهء مثال در جایی می گويد: « عشق شعاع اين هستی بزرگ است» يعنی كه بايد رفت و عشق ورزيد.
حتی دلش يخ نكرده و شعر هم می سرايد:
آدم،
سرگردانی است مطلق
هستی ،
افسونی است موهوم
زند گی ،
چيزی است شبيه رفتن
رسيدن،
پايانی است برای آغاز نو.
به نظر من اين گپ ها را بايد خود داستان بگويد و ازش به دست آيد،این تعریف ها رك گویيست.
تكمله:
می خواهم حسابم را با خواننده روشن بكنم كه در ميان داستان هایی كه من خوانده ام و چندين بار خوانده ام يكيش همين داستان پرويز آرزوست. پرويز را بايد ترغيب كرد كه داستان بنويسد. فكر می كنم وی استعداد لايزالی دارد. |