داستان دردآور قتل اجمل نقشبندی در رسانه های خبری افغانستان و جهان چند سال قبل انعکاس یافت. اجمل هم خبرنگار بود و هم برای خبرنگاران خارجی که به افغانستان می آمدند ترجمانی می کرد. او همراه با خبرنگار ایتالوی به نام دانیل ماستروجیاکومو و
سید آقا که رانندهء موتر شان بود توسط طالبان به تاریخ پنج مارچ سال 2007 ربوده شدند. طالبان سید آقا را در مقابل چشمان دانیل ماستروجیاکومو و اجمل نقشبندی سر بریدند و ازین صحنهء هولناک فلم هم گرفتند.
بعد، در بدل رهایی ماستروجیاکومو از دولت افغانستان خواستند که چند تن از اسرای شانرا راه آزاد سازد. پس از یک معامله گری گاه عیان و گاه پنهان، طالبان و حکومت افغانستان (با همکاری دولت ایتالیا) بین خود جور آمدند. دولت کابل در بدل رهایی دانیل ماستروجیاکومو پنج نفراز مقامات ردهء بالای طالبان را آزاد ساخت.
ولی اجمل نقشبندی همچنان دراسارت طالبان باقی ماند. طالبان اعلام کردند که حاضر اند در مقابل آزادی یکی دیگر از افراد خود اجمل نقشبندی را نیز آزاد سازند. اما، دولت افغانستان اینبار به این معامله تن نداد. بدین ترتیب، طالبان در8 اپریل 2007 میلادی اجمل نقشبندی هم را به قتل رساندند.
در مورد قتل وحشتناک و قرون وسطایی نقشبندی و سید آقا و اینکه زندگی یک خارجی با ارزش تر از زندگی یک افغان تلقی شده است، اشخاص بسیاری ابراز نظر کرده اند. هر چه در مورد شقاوت و ناانسانی بودن این حادثه بگوئیم، هنوز هم کم گفته ایم. این نوشته، اما، معرفی کتابی است که ماستروجیاکومو نوشته است و حکایت از روزهای اسارت او با نقشبندی مرحوم در چنگال طالبان است. کتاب اصلاً به ایتالوی نوشته شده است و معرفی من از روی ترجمهء انگلیسی آن که توسط مایکل رینولدز انجام شده است صورت
گرفته است. ناگفته پیداست که یک سفرنامه چندان نقدپذیر نیست زیرا تجربهء و چشمدید های یک مسافر است. بنابرین، من اضافه بر تشویقی که خوانندگان این سطور را برای خواندن این کتاب – چه به ایتالوی چه به انگلیسی- می کنم، قسمت های از کتاب را به فارسی دری برگردان می کنم تا خوانندگان تا حدی به محتوای این کتاب دسترسی پیدا کنند.
کتاب با شرحی از ماجرای قتل اکرم خاکریزوال، رئیس پولیس کابل، شروع می شود که در مراسم فاتحهء ملا عبدل فیاض در مسجدی در قندهار در جریان یک حمله انتحاری صورت می گیرد. ماستروجیاکومو وقتی ویدیوی این حادثه را می بیند با خود فکر میکند که چطور شد که طالبان دوباره عرض وجود کرده اند و چنین نیرومند شده اند. همکاران و همرشته هایش به او خبر می دهند که بودنش در افغانستان به حیث یک خبرنگار ضروری است. او بدین ترتیب به یاد دوست و همکار افغان خود، اجمل نقشبندی، می افتد که با او در سال 2001 آشنا شده بود. ماستروجیاکومو می گوید، "اجمل نقشبندی را در
نوامبر 2001 ملاقات کردم. او متعلق به یک فامیل تاجیک از طبقه متوسط بود و ارتباطاتی با جنبش شمال به رهبری مسعود داشت.... اجمل خشونت های حکومت شریعت را شخصاً احساس کرده بود. طالبان چندین بار او را به خاطری که ریشش کوتاه بوده و یا موهایش طولانی، دستگیر کرده بودند. اجمل همیشه این قصه ها را با خنده می گفت."
وقتی ماستروجیاکومو به اجمل در تیلفون می گوید که می خواهد به کابل بیاید، اجمل بعد از احوالپرسی طولانی از صحت و فامیل و کار و بارش، به ماستروجیاکومو می گوید، "...من منتظرت می مانم و بدان که هر چند دیگر ترجمانان مزیت های خود را دارند، ولی درین روزها من تنها کسی استم که می توانم با رده های بالای طالبان تماس برقرار کنم. آنها غالباً به من تیلفون می کنند. من به جاهایی رفته ام که هیچ خبرنگار دیگر نتوانسته است برود."
ماستروجیاکومو و نقشبندی با ملا دادالله، یکی از مقامات بلندپایهء طالبان، در لشکرگاه قرار ملاقات دارند. آنها در راه به چندین پستهء امنیتی بر می خورند. ماستروجیاکومو مردانی که از آنها پرس و جو می کنند چنین تعریف می کند، "آنها نه سرباز اند و نه ملیشه. فقط پشتونهای منطقه اند، کسانی که خود را پشتون واقعی و سنتی می خوانند." اما، عکس العمل اجمل متفاوت است. او تحمل دیدن این مردان را ندارد و می گوید، "اینها می خواهند مملکت ما در تاریکی بماند. آنها با حقایق امروزی هیچگونه تماس و آشنایی ندارند ... هیچ چیز را نمی دانند. برای ما تحصیل، دانش و فرهنگ وسیله های است که توسط آن پیشرفت می کنیم. ولی اینها می خواهند
که ما را در یک زندان عظیم قفل و بند کنند و از بقیهء دنیا دور نگهدارند."
اولین تماس ماستروجیاکومو؛ نقشبندی، و سید آقا با طالبان به خشونت آغاز می شود. طالبان هر چند به آنها وعدهء مصاحبه داده اند، ولی هر سه مرد را از موتر بیرون می کنند و با زدن برچهء کلاشینکوف آنها را از پا در می آورند. چشمان هر سه مرد را با دستمالی می بندند و دستان شانرا نیز از عقب بسته می کنند. داد و فریاد ماستروجیاکومو که می گوید، "ما خبرنگار استیم. من ایتالیایی استم و ما با رهبر شما قرار ملاقات داریم" جایی را نمی گیرد.
ماستروجیاکومو به قوماندان طالبان تشریح می کند که "ببینید، با کسی که خبرنگار حرفوی است و به جنوب آمده است تا از حقایق به صورت درست گذارش دهد، آدم اینگونه رویه نمی کند. شما مرا از موتر بیرون کشیدید، دستگیر کردید، دست و پای مرا بستید و لت و کوبم کردید. ماشه تفنگ را بر سرم گذاشتید و تهدید به مرگم کردید. ما اینجا به صلح آمدیم و یگانه اسلحهء ما قلم و کاغذ و یک کمره فلم است. کجا شد آن قوماندانی که ما با او قرار بود مصاحبه کنیم؟" جواب می شنود که، "آن قوماندان حالا دستگیر شده است و همین حالا در یکی از اتاق های یکی از زندانهای ما است. ما میدانیم که با او چگونه رویه کنیم. او دیگر وجود ندارد و تمام شده است." البته این خبر بعداً معلوم می شود که از بیخ دروغ بوده است و ملا دادالله که باید با این خبرنگاران مصاحبه می کرد در پشت این برنامه ریزی مخوف
بوده و تمام فرمان ها را او می داده است.
در یکی از روزهای اسارت ماستروجیاکومو، طالبان یک طیاره را در آسمان می بینند. ماستروجیاکومو از یکی از قوماندان های طالبان به نام ملا الف می پرسد، "به نظرت امریکایی ها است؟" او نگاهی به آسمان می کند ولی حرفی نمی زند. بعد از چند دقیقه، به آواز بلند شروع به خواندن می کند. ماستروجیاکومو می گوید، "این همان آهنگی بود که من بار ها از کست های طالبان در موتر های شان شنیده بودم. آهنگ را هیچگونه آلهء موسیقی همراهی نمی کند. تنها صدای شیرین پسرهای جوان به گوش می رسد که بیشتر به صدای یک زن شباهت دارد.... بیت های که غمگینانه تکرار می شوند قصهء جنگها را می گوید و وعدهء دنیای بهتر را می دهد، دنیایی که در آن تمام
مردم در امنیت و صلح زندگی می کنند. دنیایی که در آن دزد و منافق و قاتل وجود ندارد. دنیایی که در آن زن، پیشرفت، فرهنگ، کتاب، موسیقی، رقص، سینما، و تلویزیون هم وجود ندارد."
گفتگو های کوتاه و دراز دانیل ماستروجیاکومو با طالبان - چه پائین رتبه ها چه ردهء بالا- خواننده را تا حدی به دنیای پر از تضاد آنها آشنا می سازد. در جریان بازجویی های متعددی که از ماستروجیاکومو می شود، طالبان در می یابند که او در شهر کراچی پاکستان متولد شده است و هر چند مسلمان نیست ولی نام وسطی او امیر است. یکی ازین بازجویان او، حاجی لعلی، برای ماستروجیاکومو یک آله پخش آواز (MP3 Player) می دهد که در آن
آیات متعدد قران ثبت شده است. او از ماستروجیاکومو می خواهد که به این آیات به دقت گوش بدهد و ترجمهء آن را که در روی صفحهء این آله مشاهده می شود بخواند. طالبان دیگر بسیار متعجب اند که حاجی لعلی چنین تحفهء را به ماستروجیاکومو داده است. در جای دیگر، ماستروجیاکومو از یکی از قوماندان به نام علی می پرسد که، "اگر احیاناً من به دین اسلام بگرایم، آیا مرا آزاد خواهید کرد؟" علی سر خود را چند بار به علامت تائید تکان می دهد و می گوید، "بلی، اما اگر مطمئن استی که این تصمیم را گرفته ای، باید اولین قدم را در راه مسلمان شدن بگیری." و وقتی ماستروجیاکومو از علی می پرسد که این اولین قدم چه است، او طرفه می رود
و کمی خجالتی می شود. علی بلاخره از اجمل نقشبندی می خواهد که از ماستروجیاکومو بپرسد که آیا ختنه شده است؟ وقتی جواب ماستروجیاکومو "نخیر" است، قوماندان علی کمی مایوس به نظر می رسد ولی تاکید می کند که اگر ماستروجیاکومو در تصمیم خود به گرویدن به اسلام محکم است این مرحله را باید اول بپیماید. علی حتی به دنبال داکتر هم می گردد که کار ختنه کردن را اجرا کند. البته، این گفتگو ره به جایی نمی برد و ماستروجیاکومو عقیده اش را چنین ابراز می کند: اگر من روزی تصمیم بگیرم که به اسلام بگرایم، آنرا آزادانه و با میل خودم خواهم گرفت. در غیر آن، این عمل سبک و منافقانه خواهد بود. در قرآن آمده است که پیغمبر منافقین را محکوم کرده است."
سید آغا را قبل از ماستروجیاکومو و نقشبندی برای بازجویی به اتاق دیگر می برند. سید بعد از اولین شکنجه وقتی به اتاقی که هر سه شان در آن زندانی اند بر می گردد به طالبان فحش ناموسی می دهد. او می گوید که طالبان اول او را سخت لت و کوب کردند و بعد آنقدر گلوی او را با یک ریسمان فشار دادند که چشمانش از حدقه بیرون شد و برای چند دقیقه بیهوش شد. وقتی نوبت بازجویی ماستروجیاکومو می رسد، یک سیم آهنی را مثل ریسمان دار می سازند و به ماستروجیاکومو نشان می دهند. او فکر
می کرد که او را نیز مثل سید آغا خفه خواهند کرد. ولی بی مهابا به جای فشاریدن گلوی او به او با این سیم حمله می کنند.
یکی از طالبان به نام منیر که مسئول امور بازجویی است در جریان استنطاق متوجه می شود که انگشتر عروسی ماستروجیاکومو هنوز در انگشتش است. منیر این انگشتر را از انگشت او بیرون می کند و در جیب خود می گذارد. داد و فریاد ماستروجیاکومو به جایی نمی رسد. منیر انگشت خود را به صورت ماستروجیاکومو نزدیک می کند و به او اخطار می دهد که دیگر صدای خود را نکشد.
ماستروجیاکومو در جریان روزهای طولانی که در اسارت طالبان است با آنها گفتگوهای جالبی دارد که نمایانگر بی خبری طالبان از دنیای بیرون است و کنجکاوی شان در مورد غرب. به طور مثال، یک مولوی از ماستروجیاکومو در مورد نظام قضایی ایتالیا پرسان می کند. وقتی می شنود که با وصف آنکه قتل در نظام قضایی ایتالیا یک جرم بزرگ شناخته می شود ولی جزای آن کشتن قاتل نیست، متعجب می شود. مولوی می گوید، "اگر کسی یک انسان دیگر را بکشد، فامیل مقتول می تواند – و باید هم
– قاتل را اعدام کند. اگر آنها این کار از دست شان بر نمی آید، ما می توانیم آن را برایشان انجام دهیم. ما قاتل را در ملای عام در چهار راه اعدام می کنیم... عین چیز در مورد یک دزد صدق می کند. دست راست او قطع می شود و اگر در جریان دزدی دستگیر شده باشد، پای چپ او نیز قطع می شود. بدین صورت، این عمل به مثابهء یک اخطار به دیگران است. درین دور و پیش ما نه دزد است و نه قاتل. مردم تا ناوقت شب می توانند آزادانه گشت و گذار کنند. دکان ها باز است. خانه ها به محافظ ضرورت ندارند. ما همه به خوشی و آرامی در حفاظت کامل زندگی می کنیم."
صحنهء سر بریدن سید آغا در صفحه 135 کتاب شرح داده شده است.واژه و عبارتی که بتواند این ماجرا را شرح دهد و احساس آدم را بیان کند، حالا در من سراغ نیست. با وصف آنکه در مورد قساوت طالبان سالهاست خوانده ام و شنیده ام و عکس و فلم مشاهده کرده ام، من درین جا از ترجمهء آن می گذرم.
مذاکرات بین ملا دادالله و مقامات دولت کابل ادامه پیدا می کند. سفارت ایتالیا نیز درین کار دست دارد. آزادی ماستروجیاکومو بلاخره در بدل رهایی پنج طالب صورت می گیرد. ملا دادالله به ماستروجیاکومو می گوید، "تو حیات خود را مدیون رهبر بزرگ ما استی. خود ملا عمر امر کرد که از قتل تو بگذریم. او تصمیم گرفت که سر ترا نبریم." ماستروجیاکومو می داند که این یکی از آخرین دروغ های است که ملا دادالله به او می گوید.
کتاب با شرح سفر ماستروجیاکومو به ایتالیا به پایان می رسد. در راه بازگشت به وطن خود، دانیل ماستروجیاکومو به سید آغا می اندیشد که فقط برای چند ساعت او را شناخته بوده است و صحنه سر بریدنش را به چشم خود دید. ماستروجیاکومو همچنان در مورد اجمل فکر می کند و می پندارد که حالا در آغوش خانواده اش آرام خفته است. اما افسوس که این خبر به حقیقت نمی رسد!
ملا دادالله به گفتهء ماستروجیاکومو آخرین کارت خود را بازی می کند و اعلام می کند، "اجمل در دست ما است. کرزی باید ششمین اسیر ما را رها کند. اگر خواهش ما پذیرفته نشود، ما اجمل را خواهیم کشت." ماستروجیاکومو تلاش فراوان می کند تا اجمل آزاد شود. قضیه ازین به بعد زیاد روشن نیست. رحمت الله حنیفی، فردی که در آزادی ماستروجیاکومو میانجیگری کرده است و ریئس شفاخانه عاجل در لشکرگاه است، توسط طالبان ربوده شده است. در ضمن، طالبان باخبر شده اند که اجمل نقشبندی برادرزاده (یا خواهر زاده. مترجم) یکی از مقامات بلند پایهء پولیس کابل است، حقیقتی که خود اجمل آنرا به کسی نمی گفته است. به هر حال، به تاریخ 8 اپریل 2007 به ماستروجیاکومو خبر می رسد که اجمل نقشبندی را نیز به قتل رسانده اند. ماستروجیاکومو می گوید، "مثل اینکه یک چاقو را در دلم زده باشند. غذای
مختصری را که از گوش بز تهیه شده بود و من با فامیل به افتخار آزادی ام آنرا صرف کرده بودم، استفراغ کردم. اجمل در یک جای دور افتاده قطعه قطعه شده است. من دوست و همکارم را از دست داده ام. کسی که پنج سال زندگی و دو هفته اسارت سخت هولناک را با او سپری کرده ام."
دو صفحهء آخر کتاب قصهء هولناک دستگیری این سه مرد را، سرنوشت فامیل های سید آغا و اجمل نقشبندی را، و اینکه ازین سرگذشت ترسناک و خون آلود چه میتوان آموخت، به هم پیوست می دهد. به جاست که این معرفی با ترجمهء این بخش تمام شود. دانیل ماستروجیاکومو می گوید :
"من معمولاً در باره اجمل و سید فکر می کنم. می دانم که وضع فامیل هایشان حالا کمی بهتر است. به درخواست یک تعداد از خبرنگاران ایتالوی، هر دو فامیل حمایت و کمک شده اند. خانم جوان ترجمان من به منطقه خود رفته است و به کار پرستاری می پردازد. به من گفته اند که او برنامه های وسیعی دارد و در شبانه روز سوگواری شوهرش متانت و قدرت فراوان نشان داده است. خانم سید با پولی که در ایتالیا برای فامیل او جمع شده بود یک دکان و خانه خریده است و حالا با پنج اولاد خود در لشکرگاه زندگی می کند. او متعلق به قوم و قبیلهء است که از او حمایت می کنند و می کوشد که تمام احتیاجات او بر آورده شود. برادران اجمل در جاهای مختلف دنیا پراکنده شده اند و به کار و تحصیل مصروف اند.
بعد از سه ماه زندانی شدن، تمام اتهامات بر علیه رحمت الله حنیفی به شمول اتهام اینکه او برنامه اختطاف ما را رهبری کرده بود، برطرف شد و او آزاد شد. او به کار قبلی خود در شفاخانه عاجل لشکرگاه برگشت. بعد، کار را رها کرد و به اروپا رفت. طالبانی که در بدل آزادی ما از زندان آزاد شده بودند، در جنگهای بعدی یا کشته یا دستگیر شدند. ملا دادالله، مردی که برنامه اختطاف ما را پی ریزی کرده بود، مردی که ما برای مصاحبه با او رفته بودیم ولی در عوض او با حیات ما بازی کرد تا قدرت در شورای عالی
طالبان را برای خود بدست آورد، حالا مرده است.
بسیاری ها می پندارند که این یک سرگذشت خونبار و وحشتناک بوده است. من ترجیح می دهم که آنرا به حیث یک حادثهء به خاطر آورم که مرا به اعماق روحم نزدیک ساخته و مرا نیرومندتر ساخته است. این حادثه مرا بیشتر قانع ساخته است که در زندگی چیزهای ضروری و مهمی وجود دارد مانند رابطه ام با کسانی که آنها را دوست دارم، اتفاقات کوچک روزانه، ارزش های ابتدایی انسانی، و وظیفه ام. اگر من از این سرگذشت تنها صحنه هایی را که مدتهای طولانی است مرا رنجانیده است به خاطر می آوردم، خودخواهی می بود. سید و اجمل حتماً از من می خواستند که این داستان باورنکردنی ما را به جهانیان بگویم. من خود را در مقابل آنها مسئول می دانم تا این داستان را
بگویم. من به آنها قول دادم که این کار را خواهم کرد. دو سال بعد، به قولم وفا کردم." |