حسرت
دل به راهش فرش کردم، برگ گلهایش ندید
باغ گل بودم کنارش، از تنم برگی نچید
درحریرگیسوی خورشید پهنای چمن
صادق آیینه راچیدم پای کاج و بید
یک سبدگلبرگ زیبای غزل های سحر
دامنم پربود ازرویای گلهای سپید
مثل شامی بعد باران، آشنا، ابریشمین
مثل یک منظومه بودم رنگ زیبای امید
برگ گلهایم ندید، عطر غزلهایم نچید
آتشم زد مثل سیگاری به لب، دودم کشید
خلوص یک دل
برف، برف، برف نازنین زدور ها بیا، ببار، ببار، ببار
از کرانه های بیکران، روی گیسوان من بیا، ببار
کوه، رود ودره را بپوش برف ناز! یخ ببند وره ببند
تا گلوله و تفنگ بی صدا شوند، ببار، ببار، ببار
من دلم گرفته از بهار، از تمام لحظه های گرم
برف نازنین ببار وقطره قطره درد های من شمار
در بهار بود که سقف خانه، شیشه ها سیه شدند و سوختند
برف، برف، برف، برف، درد سینه ی مرا به جسم باغها بکار
بگو که رویش دوباره شان، نوید جنگ دیگر است
سبز می شود درخت؛ زندگی زکوچه ها می کند فرار
لای برگ های شاخه ها دو باره لانه می کند تفنگ
متن باغ می شود پر از شقاوت وغبارو انفجار
کودکان ذغال و درگران* کوره های جنگ می شوند
روستا و شهر زیر سایه های شوم درد و انتحار
برف! آیت سکوت میله ی تفنگ و شعله های جنگ
روی مژه های چشم های غم کشیده ام ببار، ببار
*درگران ـ آتش افروز، در زبان روزمره فارسی در افغانستان
|