پری کوچک من
چشمهایت «سنگردی» پنجشیراست
در زبان زیبایی کوهستان
چشمهایت را به حافظه می سپارم
من زیبایی کوهستانم
و جاری می شوم در خلوت آبی آسمان
و می خوانم
و می خوانم
و می خوانم
و تو می رقصی
می رقصی
می رقصی
با برهنه گی تمام ستاره گان
بر بام دهکدهء مهتاب
پری کوچک من!
نامت رود خانهء غریبیست
که چنان مکاشفه یی
مرا با تو
در نخستین تبسم بامداد
که خداوند عشق را آفرید
پیوند می زند
پری کوچک من!
این هستی تست که جاری شده است
چنان دریاچه یی در زیبایی کوهستان
این منم که در کوچه های توفانی موج
«سنگردی» چشم های ترا می خوانم
و دریا دیوانه گیش را پلی می زند
تا روزی
شاید صدای گامهای تو
در ترانه های من بپیچند
وقتی همسرایان جدا از هم می خوانند
عشق در افق تنهایی غروب می کند
خورشید ها می میرند
و دریا ها می خشکند
وقتی همسرایان جدا از هم می خوانند
من نمی دانم که د ر کدام رودخانهء تشنه
پری کوچک گمشده ام را جستجو کنم
شهر کابل
عقرب
زمستان شرمساری
این بار اگر به دیدار تان آمدم
کاسه آشی می آورم
با چمچه های بزرگ گرسنه گی
که شایستهء دهن شماست
بخورید!
بخورید!
بخورید!
فرتس!
فرتس!
فرتس!
و زنده گی را فلاخنی زنید
در پشت دیوارغریزه های کور
که بوی ادرار هزار ساله می دهد
*
وقتی که دریا های تان آبستن بی آبیست
و در کوهستان تان پلنگی نمی غرد
و همهمهء قورباغه یی در مرداب
دلنشین تر از صدای بلبلان شماست
نفرین بر من
که آبی در هاون شما بکویم
من نام تان را هزار بار
برمرمرطلایی خورشید نوشتم
و درهر بارتاریکی طلوع کرد
نام تان جزامخانه ییست
که ذره ذره هستی من در آن می پوسد
وقتی نام تان با سنگینی هیچ
در ته ماندهء شورچای بیوه زنی ترسب می کند
من به سوی آفتاب سنگ می زنم
و درخشان ترین ستارهء آسمان را
چنان زنگوله یی می آویزم برگردن الاغ نجیبی
در طویله خانهء سرکار
این بار اگر به دیدار تان آمدم
در زمستان شرمساری شما گرم خواهم شد
این بار اگر به دیدار تان آمدم
با هیچ سخن خواهم گفت
عقرب 1389
شهر کابل
دهکدهء بی بامداد
چنان باد های دیوانه
رها شده از خویش
می خندم
می خندم
و هو می زنم
هو هو هو...
وصدای خنده هایم در طنین اندوه من گم می شوند
رها شده از خویش
با گلوی تمام باد های دیوانه
می خندم
می خندم
می خندم
بر روز استقلال سرزمین خویش می خندم
چنان بدخشانی که بر ریش پدر کالان می خندد
و جام شکستهء خویش را
قایقی رها می کند روی دریای کوکچه
و دستاری می بندد فتح سرزمینی را در بابل
من از کلاغی شنیده ام
که شمشیر نیاکان
در غلاف بیهوده گی تاریخ زنگ خورده است
و در سکوت جادهء ابریشم
صدای طبلی از بام بلند دنیا به گوش نمی آید
من از کلاغی شنیده ام
که انفجار تندیس های بودا
پنج هزارساله گی مرا استفراق کرده است
پنج هزار ساله گی من
در کوچه های بی تاریخ پاکستان سر گردان است
پنج هزار ساله گی من
در خانهء نصیرالله بابر چوچه داده است
پنج هزار ساله گی من به هیچ نمی ارزد
وقتی که خواب های گرسنه گی من تعبیری ندارند
پنج هزار ساله گی من
افسانه ییست که پیر مردی در دهکدهء بی بامداد
برای کودکان بیداری تکرار می کند
من پنج هزار سال راه زده ام
و نان از کمر گرسنه گی خورده ام
و از رود خانه های تشنه گی، آب نوشیده ام
من پنج هزار سال راه زده ام
ودیروزگامهای بربادی من
در دهکده یی فرود آمد
که آفتابش را
در چاه تاریکی،
رگ بریده اند
من پنج هزار سال راه زده ام...
عقرب 1389
شهر کابل
بر گشت
از حادثه که بر می گشتیم
کنار رود خانه یی نشستیم
وگریستیم
و گریستیم
تنهایی خود را
و زخم هایی را که ازدندان سگان ولگرد
بر اندام داشتیم
شاید آب های خون آلود
قصه های ما را
در سرزمینی جاری سازند
که جوانمردانش سیه پوش نیستند
از حادثه که بر می گشتیم
هیچ چیز به رنگ هیچ چیز نبود
و لبخند ها
طعم شور گریه داشت
و بامدادن در چنگال تاریکی
جان می داد
و کوهساران بلند
-اشترانی دشت های دنائت-
خار خجالت در گلو داشتید
و آزادی
فریاد های بی پاسخش را
در گورستان تنگ سکوت
به خاک می سپرد
و ذهن باغ از قارقار نحس کلاغان
فتیله یی می ساخت
تا انفجار زرد درختان
و زمین شریان تر کیده اش را
با فلج همیشه گی رویش پیوند می زد
از حادثه که بر می گشتیم
در تمام راه
در تمام راه
کسی به کسی سلامی نمی داد
کسی به کسی بوسه یی نمی داد
کسی با کسی سخنی نمی گفت
کسی به کسی نمی گفت ، یک پیاله چای!
از حادثه که بر می گشتیم
حقیقت، شرمساری بزرگش را
در صندوقخانهء دروغ پنهان می کرد
و دختران با کره در کوچه های تاریک اتهام
سنگباران می شدند
و انبوه فاحشه گان
تقدس دروغین شان را
ماهتابی بر می افراشتند
از حادثه که بر می گشتیم
خورشید مرده بود
و ماهتاب در تابوت بیوه گی خویش
مرگ می زایید
از حادثه که بر می گشتیم
آسمان طبل دریده یی بود ، بی آواز
عقرب 1389
شهر کابل
من
پری
و دریا
کسی می رفت و دریا را نمی دید
در این آیینه فردا را نمی دید
زتنهایی سرودی داشت برلب
ولی دل های تنها را نمی دید
چو شب آیینه بر دوشم تو کردی
جنون را حلقه در گوشم تو کردی
دو مه در آسمان پرواز دادی
تهی از فکر و ازهوشم تو کردی
ترا بوسیدم آن شب، آب گشتی
چو دریایی همه بی تاب گشتی
شدم من آسمان شورو مستی
تو در آغوش من مهتاب گشتی
پریزاد من از دریا نیامد
زگیتار سحرآوا نیامد
نشینم بر سر راهی بگریم
که امروز مرا فردا نیامد
نهال قد کشیده بود دلبر
مرا نور دو دیده بود دلیر
چو موجی بی خبر از خویش می رفت
شرابم را چشیده بود دلبر
شبی با من غزل می خواند چشمت
ابد را تا ازل می خواند چشمت
نمی دانم چه پیش آمد که آن شب
زبانم را عسل می خواند چشمت
گذشتم از تو من دیگر گذشتم
از این دریای بی گوهرگذشتم
چو کامم آب شور زنده گی سوخت
گذشتم من از این ساغر گذشتم
دل دریاییم دریا شکسته
ترنم خانهء صحرا شکسته
مرا برسرهوار ظلمتی ریخت
چراغ من در آن بالا شکسته
من و آیینه و خورشید مردیم
سیاهی تا به ما خندید مردیم
کسی با دست های شوم نیرنگ
بساط روشنی بر چید مردیم
عقرب 1389
شهر کابل |