کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
به یاد شادروان محمد اسمعیل سودا


محمد یوسف صفا ایالت ویرجینیا
 
 

 باز یـــــــــــارم بسمل تیغ تغافل کرد و رفت

غرقۀ خــــونم با سان لاله آن گل کرد و رفت

تا زخـــود گیرم خبر جان و دل و د ینم ربود

تیره احوال و پریشانم چو کاکل کرد و رفت

جلوه یی کرد و عــــنـان اختیار از دست برد

درفغان و نـــاله ما را رشک بلبل کردورفت

اعتبــــاردهر را ای دل زمیـــــــــنا کن قیاس

صدرمجلس جا گرفت و یکدو قلقل کرد ورفت

سخت دشوار است" سودا "حمل بـــار زندگی

مفت آن رندیکه این زحمت تحمل کرد ورفت

 

 

 

   غزل زیبای فوق ازسخن سرایی ست که هر چند درحـــــــلقه های ادبی تا حدی نا شناخته مانده ، اما در آثاری  چون افغانستان در مسیر تاریخ اثر شاد روان غبار ،ظهور مشروطیت و قربانیان استبداد اثر مرحوم سید مسعود پوهنیار و سرنشینان کشتی مرگ یا زندانیان قلعه ارگ تألیف مرحوم عبدالصبور غفوری  از وی سخن رفته است  .   او محمد اسمعیل سودا نام دارد وخورد ترین برادر دو سخن سرا ی دیگر، شادروان استاد انور بسمل و شاد روان صفا است.  او درسال دوازده هشتاد و شش در کابل به دنیا آمد در لیسۀ حبییۀ آن وقت درس خواند ، در عهد امانی جهت تحصیل به آلمان فرستاده شد ، در بازگشت به صفت ترجمان زبان آلمانی در مکتب حربیه به کار پرداخت و در سال سوم حکمروایی نادرشاه با برادرانش به اتهام فعالیت های ضد استبدائ حکمروایی نادر شاه وبرادران در ماه عقرب سال سیزده صد و یازده دستگیر و در ارگشاهی به زندان انداخته شد سالیانی در ارگ زندانی بود تا بالاخره به زندان دهمزنگ انتقال داده شد .

   سودا مدت هفت سال در بند بود و بعد از تحمل رنح و تعب بی حدو حصرزندان آل یحیی ،تاب و توان از دست داد و در عنفوان جوانی یعنی در سن سی و دو سالگی  در سال سیزده صد و هفده خورشیدی چشم از جهان بست. جسد سودا را بالای چهار پایی به دست چند نفر سپاهی تسلیم اطفال و زنان خانواده اش نمود ند، که در قول آبچکان دفن گردید و بدین گونه طومار زندگی این سخنوردرحین جوانی درهم پیچید

   اسمعیل سودا سخن سرای توانایی بود که سخنش خود دلیل این مدعا میتواند باشد . او از برادر بزرگش صفا در آموزش علوم و فنون ادبی کسب فیض نموده و قصیده یی هم در مدح برادر سروده با این مطلع  :

 

ای صفا ای ادیب پاک نهاد

ای پدر ای برادر ای استاد

در ابیاتی دیگر در لابلای غزل هایش ارادت خودرا به برادر اظهار میدارد:

با" صفا" نتوان طرف گردید سودا هوشدار

باز گو ای کمترین دردی کش جام تو من

ویا

نه آخر اوستاد توست" سودا" بی حیایی بس

زنی لاف سخندانی تو در بزم" صفا" تا کی

   از مرحوم سودا دیوانی به جا مانده که خود آن را "بیاض سودا" نامیده که شامل تعدادی غزل ،چند مخمس ،قطعه ، قصیده،رباعی ومثنوی  است . دیوان فوق به همت جناب کلیم الله ناظر نواسۀ استاد بسمل زیور طبع یافته است . نمونه های از آن :

 

اگر به حکم محبت آخر سری زجیب جنون کشیدم

خطاب دانش رسید مارا ز عقل کل آفرین شنیدم

فزون بود بصیرتم تا به عارضش چشمم آشنا شد

عبیر سا شد مشام عقلم چو بوی ریحان او شمیدم

حریف سوزی نگشت چون شمع دل مرا اندرین شبستان

زخانۀ یاس دست قدرت به صفحۀ هستی آفریدم 

گداخت صبر و رمید طاقت زگردش چشم دل سیاهت

زتیغ ابروی جانگدازت چو لاله در خون دل تپیدم

نبود از باغ دهر حاصل مرا به جز خار حسرت ای دل

تو چند جویی زسعی باطل نشان عشرت که من ندیدم

زشور امواج روی دریا شنیدم این نکته دوش "سودا"

که اضطراب است زندگی ها شکستم آنگاه که آرمید م

 

    غزل فوق و غزلهای دیگر از همین نوع در مجموعۀ اشعار سودا بیانگر آنست که وی  همانند دو برادرش پیرو سبک هندی  است .به حضرت بیدل و مظهر جان جانان علاقه مندی زیادی داشت ویکی از غزل های مظهر را مخمس ساخته و مطلع آن غزل اینست:

تا به هوش آید دل صد چاک یار از دست رفت

دام تا ازخود خبر گیرد شکارازدست رفت

   وسودا چنین میگوید:

  تا شمیدم بوی زلفش اختیار از دست رفت

تا به چشمش آشنا گشتم قراراز دست رفت

تا کنم سامان عرض شکوه کار از دست رفت

تا به هوش آید دل صد چاک یار از دست رفت

دام تا از خود خبر گیرد شکار از دست رفت

 

دوستان رحمی که از آغوش من یارم رمید

مونس فکر حزین و قلب بیمارم رمید

بسکه شوقم بی قراری کرد دلدارم رمید

یار از اظهار حسرت های بسیارم رمید

از تاسف بسکه کف سودم نگار از دست رفت

 

واما غزل زیریبانگر تمایل و علاقه مندی وی  به مکتب ابوالمعانی  است:

 

بیا که بی روی نازنینت چو گل گریبان دریده دارم

هزارمضمون شوقمندی به هربیاض دودیده دارم

چه گویم از پا فتادگی ها به یاد شمشاد دلپسندت

زهرنفس باغم به دوش ازدل زطاقت رمیده دارم

جدا زیاقوت نیمرنگت جگربه صد رنگ میگدازم

ز فرقت چشم می پرستت نگاه در خون تپیده دارم

به سیرگلشن چه میخرامی زنازای بهار عشرت

بیا که منهم زفیض عشقت بهاررنگ پریده دارم

دراین گلستان نگشت" سودا"چولاله ام نذرسینه داغی

بس است گر همچو بید مجنون قد ز ماتم خمیده دارم

درلابلای کاغذ پاره های که یادگار وباز مانده از روز های تلخ و جان گداز زندان های ارگ و دهمزنگ زمان نادر شاه و هاشم خان است و به دست من رسیده  یکی دو رباعی را نیز در یافتم که از طبع این سخنسراست :

   بر خیز که طرح مجلس می ریزیم

صد نغمۀ جان فزای در نی ریزیم

  عهد طرب اینست غنیمت دانش

فرصت چو زدست شد دگر کی ریزیم

ای بسته به تار کاکلت جان سودا

آیینه صفت بر رخت حیران سودا

گفتی سخنی چند بگو نغز و صفا

یارب که شود پیش تو قربان سودا

 

مرحوم سودا مثنوی یی دارد که آنرا" خاروگل سودا" نامیده که حکایتی است از عشق ودلدادگی با صحنه سازی ها و تصویر گری های نهایت لطیف و خیال انگیز که خواننده را با خود میکشاند و امید وارم آن را به صورت کامل در نوشته های بعدی خدمت ذوقمندان شعر و سخن تقدیم نمایم .

 روان آن مرحوم قرین رحمت ایزدی باد.

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱۳٢        سال شـــشم            عقــــرب/قوس ۱۳۸٩  خورشیدی         نومبر ٢٠۱٠