کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   
اسامه /زاغ سپید/سیزده
سه سرده ی تازه از

شریف سعیدی
 
 

 

 

اسامه

 

گردنم را زدم با شمشیر عربی

جلد به سان جلادی

که در جده گردن زد

ابوالقاسم رافضی را

برگردن بریده سرم پا برجا بود

شمشیر از خبر گذشته بود

بس که جلد بودم در جلادی

 

دور کعبه طواف می کردم

با سر بریده ی پا برجا

گفتم که سنگ بر گیرم

 شیطان را

خم شدم

سرم افتاد

از موی سرخ خویش گرفتم و

پرتابش کردم

شیطان به سرسختی من خندید

انگار جمجمه ام از سنگ های فلسطین بود...

 

با شمشیر عربی ایستادم

در برابر بازوانم

دو شاه باز از بازوانم پرواز کردند

دو بازویم از چنگ دو شاهباز

از ضرب شمشیری که از استخوان گذشته بود

بی آن که آبی از لب ریخته باشد

 

برای رفتن راه بود

برای نرفتن چراغ

با دست های از دست رفته

بعد از خودم

اسپ را پی کردم

پاهایم را در راه دفن نکردم

نه دست گورکن داشتم

نه زبانی برای شهادت

گذاشتم که کفشهای نو ام نماز باران بخوانند

برای غسل پاهای از دست رفته

 

با دست های بریده ی خون آلود

سینه ام را شکافتم

دلم به مردن من شک داشت

صدای پای سگی گرسنه که از دور می آمد

با زبان دلم له له می زد

 

دلم در التهاب دهان سگ می سوخت

دیگر چیزی نمانده بود

جز گوشت های سرخی

 برای منقارهای قارقار

 

با خاطر همیشه آسوده

برگشتم از تمام سفر بی خویش

برگشتم که حج ناقص خود را

تمام کنم

در کعبه کس نبود

گفتم که اسم های خدا را

یک یک برلب بیاورم

لب باز کردم که یا من اسمه ...

دیدم اسامه آمد

 با سر بریده من در دست

و لبی که خیزران می خورد و اسامه نمی گفت

چشمانم از حدقه در آمدند

دیدم که جای خالی چشمان من کجاست

 

 

اوپسالا سویدن

سه شنبه 28 سپتامبر 2010 - 06 مهر 1389

 

 

 

به مایکل جکسون

 

زاغ سپید

 

هرچند با تمام گلو نعره زد سپید:

نفرین به تیرگی!

باران قیر ِداغ بر انسان شدید شد

هر لحظه یک شهاب شتابان شهید شد!

 

هرچند چوب زد

بر طبل بیگ بنگ

در اوج چیرگی

ظلمت  زحلقه حلقه گیسوی تازه اش

دام و طناب بافت

باد هزار حادثه با چنگ تیرگی

 پیراهن سپید ترش را

چون سینه اش شکافت

 

جان کنده بود با

 جان و جهان تنگ سیاهان به جنگ و بنگ

نالیده بود با نی انسان به دشت و سنگ

 

نلسون همیشه با

آواز پاره پاره او سنگ می شکست

لوتر همیشه با

الهام یک پیمبر آینده

صبح وشام

قند سیاه در دِلَکِ تنگ می شکست!

 

با مشت های بسته خود نعره می کشید

چون شاه جنگلی

با حلق او کلی

 

مرغ سحر

مثل سپیده در کف خونش

هر دم شهید بود

 

مرغ سحر

در چشم های تیره بوف بزرگ شب

زاغ سپید بود

 

پر زد صدای صبح اثیری

در ذره ذره های زمان نا پدید شد

هرچند در برابر چشمان تیرگی

فریاد زد سیاه

فریاد زد سپید

باران قیر ِداغ بر انسان شدید شد

راه دگر نداشت

شب خفت  زیر تیغ

تا صبح روی تخت عمل رو سپید شد!

 

اوپسالا سویدن

دوشنبه 18 اکتبر 2010 - 26 مهر 1389

 

 

 

به : مریم الهه سرور

 

سیزده

 

سخت زیبا بود آن نوروز

صبحدم خورشید در آینه سیب ا نداخت

سرخ شد رخسار من از دیدن زردشت درجام جم خورشید

سبزه بر گرد لب سهراب دل پاشید

سبزه برگرد لب سهراب

 یا کمان رستمی درآب ؟

خینه خشکیده در دستان تهمینه ترنم داشت 1   

رد کفش نو به روی خاکی  زینه تبسم کاشت

جان من در جام جم از عشق محشر داشت

باغ من در آینه بر داشت

 

در کمرگاهم

درد لذت بخش جاری بود

سینه هایم بی قرار پر زدن تا خلوت جفت قناری بود

چشمهایم اتفاق افتاد در آیینه تابان

چشمک سهراب در آیینه حیرت کاشت

چشمک من شرم شد در سایه مژگان

سخت زیبا بود آن نوروز

ساز می آمیخت با هر سوز

آتش زردشت می زد شعله در سیب جهان افروز

فال حافظ می گرفتم چارده ساله

رنگ می کردم لبم را با صدای خواهرم لاله

 

 روز دوم باز روز عید

عشق  آمد باز تا بازی کند با دختر تردید

جای نان وآب باز آمد صدای روشن سهراب

شب که در رویای من خوابید

در خیال ِخط  سبزش نو بهار آهسته می رویید

پیش مهمانان

سیب بردم جای نان ما بین دسترخوان

کندم از سیبی که با سهراب نسبت داشت در سینی

یک دوسه دندان

 

روز سوم عید  آهسته

می گذشت از کوچه

در دستش

دستمال سیب پر لبخند تر لبریز از پسته

سر برون آوردم از کلکین صدا کردم:

مانده ده روز دگر تا بگذری ای مرد

با طبق های پراز گل برسر رویای دخترهای صحرا گرد

رفته ده روز از چراغ چار شنبه روی طاق بلخ

 

عید رفت وسبزه ها شد تیره تر در حسرت سهراب

بافتم با سبزه های تازه ، لبخند تر سهراب را در قاب

از سمنگان رخش بر می برگشت

رعد وبرق از ابرِخاک ِتیره تا افلاک بر می خاست

پرده هفت آسمان از بازگشت رستم دستان خبر می گشت

 

صبحدم خورشید می آمد زکلکین مست

عصرخون می ریخت رستم وار

 از فراز کوچه بن بست

 

من در آیینه به یک تکرار بر گشتم

گاه با مژگان تیز خویش

می کشیدم در دل آیینه ی قدی دو سه الماس

گاه با لبهای خود می گفتم از حس عجیب یاس

 

شام ها آیینه را در نور ماه آهسته می شستم

نیمه شب ها کهکشان می ریخت در آیینه ی تنها

وشهاب آیینه را هاشور می زد تند

 

صبحدم ها قصه می گفتم در آیینه

قصه ی جاپای نو بر خاکی زینه

 های بعد از آه بر آیینه مِه می شد

آب بر آیینه می پاشیدم از آتش

عید را بر میز می بردم

ماهی سرخی که در تنهایی یک تنگ جاری بود

هفت سین بر میز، لبریز از صدای روشن کبک وقناری بود

صندلی ها را

در خیال آهسته می چیدم

قلب من می کوفت طبل عید را بیتاب در گوش هزاران چاه

خون من پرعطر یوسف بود از مصر خیالاتم :

زوزه های گرگ می پیچید در شاخ گوزن ماده ی مستی

خال خال پوزه ی بازِ پلنگی تیز

دور ران آهویی خلخال می ا نداخت

شاخ آهوی که می زایید

از هراس زوزه ی ببری ترک می خورد

گرگ پیری گرم جنگ جفت گیری بود

جوجه ی گنجشک از سوراخ تخم آهسته نوکش را برون می کرد

جیک جیک از چاک های تخم تا منقار چنگ باشه یی می رفت

کرم های چاق از نوک تر گنجشک ماده  روی دست شاخه می افتاد

گربه ی از متن گندمزارمی آمد

 در دهانش بدبدک های بلند بودنه گم بود

بال های بودنه برسینه رفتار گربه سینه ریز خال خالی داشت

حلقه بینی عایشه پر از خون بود

گوش او با گوشواره ، گوش ماهی بود در چنگی برون از آب

تا به ی صحرا بسی بی تاب

دختری نه ساله یی در قندهار آهسته می پژمرد

چیغ بانویی که در پامیر می زایید دختر

گورکن ها را خبر می کرد

مغز یک زن زیرچادر از خیال آتشک های کلاشنکوف در می خورد

دور ورزگاه کابل موج می زد نعره الله اکبر روی مشت هر تماشاچی!

گاو چاقی دورخود چرخیده رانها را چتل می کرد

برق می زد کارد در چشمان قصابی

ماغ ماغی مرگ را تاخیر می انداخت

گاو بازان نیزه ها در دست

شاخ گاو خسته سرگردان

بر خیالات شکست نیزه ها می خورد

مردمان در کوچه های روشن اسپانیا بر شاخ می رفتند

شاخ گاو از استخوان آدمی می گفت

باسن گاو سراسیمه

زیر زهرنیزه ها می خفت

اما

دست زن از پشت زیر چادری بسته

قاریی الزانی  والزانیه می خواند

ضاربی از سینه گرم کلاشینکوف

حکم ها می راند

خاک پر بود از صداهای تفنگ ونعره اما عشق

عشق مثل گنگ رویا دیده در دنیای خود می رفت

پارگی پیرهن در پینه دستم گل رُز داشت

پشت یوسف می دویدم تا در بسته

شمع در بال تر پروانه ها می سوخت

سبزه بر گرد لب سهراب دل می دوخت

حس یک نیلوفرآبی

زیر باران  نم نمک فانوس می افروخت...

 

روز ها این گونه طی می شد

تیشه ها مهر سکوت باغ  می کندند

در قفس نعش قناری خشک تر می خواند

با دهان باز بی آواز

درنگاه مرده اش صد راز

از دریچه دود چوب تر فرا می رفت

اشک در چشمان زنها دود را می شست

 

در خیالات بخاری

شاخه ها ی نورس بسیار پی می شد

 

 

عید را بردم به صحرا ها

سیزده آهسته از دروازه تا صحرا به در می شد

تاجی از گل های سرخ وسبزه بستم بر سرم در نم نم باران

دختران از سبزه وگل تاجور بودند

سنگ ها از مه که جاری بود تر بودند

آهوان ماده ونر دور هم بو می کشیدند اشتهای بره ی نو را

شاپرک ها لای گل های سرم انگار

جفت می گشتند

 

لاله را با سبزه ها بستم

بندهای عکنبوت مست عاقل را

از طلایی های بال یک مگس آهسته واکردم

با گل سرخی کشیدم قلب

بر کف دستم

دستهایم را

تا خدا بالا گرفتم

زیر مژگان نم نمک بغض دعا کردم

 

عصرسوی خانه با امید برگشتم

کوچه پر بود از صدای کودکان با سنگ

سگ شتاب سنگ ها را تند تر می کرد

سگ به زیر دامن چین چین من نالان پناه آورد

دامنم از سنگ های کودکان پرشد

سگ دوید از بین پاهایم

زوزه خونین سگ چسپید بر چین های دامانم

زوزه خونین سگ بسیار سنگین بود

دست پرسنگ تمام کودکان از خینه رنگین بود

لکه خون دهان سگ به پا هایم

زنگ تهمت زد

 

کهنه در را باز کردم  زوزه سگ داشت

زخم سنگ تازه روی سینه ی در بود

بر سر دروازه خشت کهنه ی لرزید

اندکی خاک از سر دروازه بر فرقم فرو پاشید

در حیاط مختصر از خویشتن رفتم

تا اتاق خلوت تردید

 

قفل در را قلقلک دادم 2

تا دهان در به رویم وا شود خندان

در که وا شد بهت زد آیینه ی قدی

زیر دندان پاره کردم سرخی تند زبانم را

 

راست بر آیینه ی قدی

راست بر آیینه ی آیین زردشتی

با تمام قد کلاشینکوف می لرزید

چار دیوار کهن از حجم هول و خوف می لرزید

از اتاق میهمانان خنده می آمد

دست بردم تا کلاشینکوف را بر گیرم از بالای آیینه

هیکلش از مرگ سنگین بود

ـ مرد خشم آگین که بر شاجور پرتیر کلاشینکوف رنگین بود ـ

بند را از میخ بالا کردم و

ا

ف

ت

ا

د

خانه پر شد از پُچَک های کلاشینکوف در آینه های خرد!3

 

اوپسالا سویدن

پنج شنبه 09 سپتامبر 2010 - 18 شهریور 1389

 

1. خینه: حنا

2. قلقلک: قتقتک

3. پوچک: پوکه

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱۳۱        سال شـــشم            عقــــرب ۱۳۸٩  خورشیدی         نومبر ٢٠۱٠