آتشی غم زد به جانم پا تا سر سوختم
درد حجرت را کشیدم زند گی آموختم
من از آن روزی که تخم عقل درخودکاشتم
آتشی با دست خود بر خرمنم افروختم
این زمان هرکس نداردعقل ازغم فارغ است
تا زدم از عقل دم، برسرچومیخی کوفتم
درد غربت چاک کرد چاک گریبان بیشتر
گرچه آن با مژۀ و تار نگاهم دوختم
دیگران مال و منال و زر باند وزند به خود
من متاع غم ز اموال جهان اند وختم
مرگ بر نقدینه سالاری که بود چون باد تند
گرچه بودم یک عیار، از بیخ و ازبن روفتم |