من تشنه ام
تشنه گی من تابستانیست
که در جنوب افغانستان می پوسد
تشنه گی من
بیدیست که در زمین دوزخ ریشه دوانده است
وبرگ برگ آن
سایهء رسواییست
در لحظهء که انسان حقیقت خود را
در صندوق« دروغ » فرو می ریزد
وقتی که زمستان سرزمین من
بلند ترین کوهستان عشق و آزادی را
رو سیاه می سازد
من با تمام تشنه گی قد می کشم چنان صخره یی در کوه
شاید چنان کوهی در خویش
نمی دانم آن آدمک برفی که من چشمانش را با ذغال دیکدان مادر کلان سیاه ساخته بودم
در گرمای کدام هرزه تازی ما آب شده است
آدمک های برفی همه از شرم بی آبی آسمان ، آب شده اند
و آدمک های روزگار؛ اما
سیر آبی خود را چراغی افروخته اند، سرخ
درخیابانی که دروغ پاسبان همیشه گی آن است
آدمک های روزگار
عمر درازی دارند
از قدیم گفته اند
بادنجان بد را بلا نمی زند
جدی 1388 خورشیدی
قرغه – کابل
|