مرد مسلمان از کندن بوته ها و علف های هرز قچر آسمایی دست کشید. همان طور که به دور دست های کابل و به افق های نا پیدا نگاه می کرد گفت:
- می بینی؟ ها مرد هندو! روی این جهت است که تمام شهر کابل را خون گرفته است. ببین! خون سرخ. این خون معشوقه ام هست. خون قفسه سینه اش، عین همین کالای من که به رنگ سرخ است عین رنگ خون معشوقه ام که سرخ سرخ است. ببین! می بینی؟ کالای من از خون معشوقه ام رنگی شده است. معشوقه من. مرد هندو! می شنوی؟
- ها. مرد مسلمان! بعدش برده اند زیر خاک گذاشته اند و یک خروار خاک ریخته اند روی بدن معشوقه ات. همین. این که تشریفات ندارد.
- نه. مرد هندو! معشوقه مرا با آب سدر و کافور شسته است. بعد بین کفن سفید سفید کرده است. بدن معشوقه من به رنگ سفید در آمده است. بعدش بین تابوت چوبی گذاشته است. چند مرد روی شانه های شان گذاشته و به سوی قبرستان برده اند. راستی نگفتی که به قبرستان برده باشد؟ ها! قبرستان کارته سخی؟ یا شاید هم شاه شهید و یا شهدای صالحین؟ بخیز. بخیز برویم ببینم که در کدام قبرستان دفن است؟ بخیز. ها مرد هندو
- اوم. مگر قرار نشد که اول من معشوقه ام را پیدا کنم بعد به دنبال معشوقه تو بگردیم؟ هه!
- آها. راست می گویی. اول از همه معشوقه تو را پیدا کنیم. بعد سه نفری به دنبال معشوقه من می گردیم. من، تو و معشوقه ات. معشوقه مرا که پیدا کردیم، چهار نفری می رویم یک جایی زندگی می کنیم. یک جایی. در یک خانه. درست است؟ اوم. راستی مسلمان و هندو یک جایی زندگی نمی کنند. می کنند؟ نه. نه. اما می زندگی می کنیم. به من و تو چه که مسلمانان و هندوها چه کارهایی می کنند و یا نمی کنند. مگر نه؟ مرد مسلمان!
مرد هندو شمرده شمرده گفت:
- آها. اما من وقتی به دنبال معشوقه ام می روم تو تنها می مانی. نه؟ آری تنها می مانی.
- آها. تو جزغاله می شوی. خاکستر می شوی. مرا ببین! دیگر تویی و معشوقه ات معنا ندارد. نه؟ دارد؟ نه. ندارد. شما نیست می شوید. خاکستر بدنت را بادهای مهاجم کوه ها و دشت های اطراف کابل به دورها دورها منتشر می کنند. زره زره تا شاید نشانی از معشوقه ات بیابی. نه؟ مرد هندو!
- نه. نابود نمی شوم. من هست می شوم. روح معشوقه من در چرخه زندگی بعد از مرگش به بدن من حلول می کند تا بیشتر تزکیه و پالوده شود. درست است؟ نه. درست نیست. نه. نه. روح معشوقه من نیرواناست. نیروانا. او حلول نمی کند. او تزکیه شده است. پاک گشته است. روح او کامل شده است. روح او در بدن های دیگر حلول نمی کند. بلکه روح معشوقه ام با روح کلی یعنی نیروانا پیوسته است. آری. مگر نه، مرد هندو!
به مرد مسلمان نگاه همراه با شک و تردید می اندازد و می گوید:
- تو باید بر خاكستر بر جاى مانده حرزها و دعاهاى هندى بخوانی. درست است. آری. نه؟ نه. تو که دعاهای هندی بلد نیستی. هستی؟ نیستی. حیف که من هم بلد نیستم تا تو را یاد بدهم. آری. یادم رفته است. سال هاست که در هیچ مراسم آتش سوزی شرکت نکرده ام. در هیچ دهرمسالی نرفته ام. برای این که مراسم و دهرمسالی که معشوقه ام نباشد، چه کنم؟ برای این که کار دارم. کار مهم تر از دهرمسال و مراسم آتش سوزی میت. من باید به دنبال معشوقه ام بگردم که تیر امد و بدنش سوراخ سوراخ شد عن جال زنبور. نه؟ نه. تو نبودی مسلمان! تو نبودی. تو هیچ نگو
- درست است. من نبودم.
- نبودی که هر یک از وابستگان و نزدیکان معشوقه ام با ریختن اندکی هیزم یا مواد معطر بر روی جسد با وی وداع کردند. این کار تا زمان خاکستر شدن جسد معشوقه ام ادامه یافت. بله. ادامه یافت. آن چه پس از ساعتی، از جنازه معشوقه ام باقی ماند، یک مشت خاکستر بود و استخوان جمجمه و مقداری استخوان دیگر. تو نبودی مرد مسلمان! بعدش خاکستر معشوقه مرا باید طی تشریفاتی در ظرف مخصوص قرار می داد و بعد به رود مقدس می ریخت. نه؟ بودی؟ نه. نه. تو مسلمان هستی. مسلمان در مراسم هندو نمی آیند. نه؟
مرد مسلمان سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت:
- آری.
- چه آری. تو هیچ نمی دانی. می دانی؟ فقط بربر به سویم نگاه می کنی. عین مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار بالای کوه آسمایی و عسکر دم قوماندانی امنیه. بربر به سویم نگاه می کنی؟ چه است؟ تفنگت کجاست؟ شاید هم تو یکی از همان هایی باشی که از بالای کوه تفنگت را فیر کردی تا به بدن معشوقه ام بخورد؟ بعدش خون معشوقه ام عین چشمه بجوشد از روی پیراهنش. درست است؟
- نه. من هم به دنبال معشوقه ام هستم. معشوقه من هم بر اثر تیر یکی از جنگ کننده ها کشته شده است. شهید شده است. من مگه به تو نگفتم که باید با هم به دنبال معشوقه های ما بگردیم؟ نه! گفتم. هوش تو نبوده است. تو هیچ نمی فهمی که چه می گویم. هوم. شاید هم ما هیچ چیزی نمی فهمیم. شاید هم واقعا ما دیوانه باشیم. نه! همان طوری که مردم دیوانه می گویند. دیوانه هستیم؟ هه! مرد هندو؟
مرد هندو ناخنانش را بین انبوه موهای ناشسته اش می برد و با اشتیاق می گوید:
- ها! مرد مسلمان؟ شما هم مثل ما هندوها می گوئید که خون شهید موجب طهارت او است؟ درست است؟ شما هم می گوئید که شهید نیاز به غسل دادن ندارد؟ هه! شاید هم. اما معشوقه مرا غسل ندادند. برای من گفت که غسل نداده نشد. برای این که شهید شده بود. بی گناه. بدنش سوراخ سوراخ شده عین یک جال زنبور. هر سوراخی را می گرفتی، یک چشمه از سوراخی دیگر بلبلک می کرد. بدون غسل دادن. آها. یادم آمد. مرا هم غسل نده مرد مسلمان. من هم شهید هستم. من هم. ببین! من هم شهید هستم. هیچ لازم نیست که مرا غسل بدهی. همین طور مرا بگذار بین آتش مقدس. باشد؟ ها! نگفتی که کی شروع کنیم؟ از کی هیزم جمع آوری کنیم؟ نگفتی.
- من به تو گفتم که بیا هیزم جمع کنیم. این طوری. اما تو حاضر نشدی. درست است؟ تو گاهی می گویی آب نیست تا مرا غسل بدهی. گاهی می گوئی کاهن نیست. گاهی می گویی غسل نده برای این که هندوها شهید را غسل نمی دهد. گاهی می گویی. چه می گویی؟ اصلا چه می گویی؟ دیوانه. واقعا دیوانه هستی. نه؟
- هه هه هه! مرد مسلمان.
- می دانی که رفتن به سراغ معشوقه آمادگی می خواهد. من باید معشوقه ام را با بهترین حالت رو برو شوم. نه؟ راستی تو چه آمادگی می گیری؟ نه. هه!
- من؟ من گفتم که یک یک قبرها را می گردم. لوحه ها را می خوانم. این قبرستان، آن قبرستان. هوم. اما راستی اگر قبرها لوحه سنگ نداشت، آن وقت چه کنم؟ هه! نگفتی؟ چطور باید بفهمم که بدن معشوقه ام زیر این لوحه سنگ منتظر من است؟ هه! آها. هیچ مهم نیست. من از بوی زیر پیراهن معشوقه ام تشخیص می دهم. اهه. همین که وارد قبرستانی شوم، می فهمم که بوی زیر پیراهن معشوقه ام از کدام قبر به مشامم می رسد. بوی زیر پیراهن معشوقه ام.
مرد مسلمان دامن فرسوده و خاک آلود پیراهنش را به پیش بینی اش گرفت و شروع کرد به بوییدن. بو کشید. بو کشید. بو کشید. سپس عین یک مست از جایش بلند شد و شروع کرد به این طرف رفتن و آن طرف رفتن. حرکات شادیانه از خود بیرون داد. حرکاتی عین یک بچه نادانی که هنوز راه رفتن را بلد نیست، هر آن بنا دارد که به زمین بخورد.
مرد مسلمان نگاه اسپ چموشی را پیدا می کند. اسپی که در دشت های غور و ارزگان و دایکندی می دود. بخار از تنش در اوج اسمان چنبر می زند. سم هایش ناف زمین دیگرگون می کند. اسپ وحشی. یال هایش را در دست های باد سپرده است تا کوه های اطراف کابل شانه بزند. اسپ مستی که معشوقه خود را سوارش کرده است می تازد تا از عرصه های جنگ، از تیر رس و از بمباران کابل نجات بدهد. معشوقه اش از قاش زین محکم گرفته است تا زمین نخورد. پاهایش را در رکاب محکم کرده است، یال های عاشق خود را گرفته است تا هر چه زودتر از عرصه های جنگ کابل خود را بکشاند. برود به بامیان. یا دایکندی. شاید هم ارزگان. برود در دره های بی جنگ.
این طرف آسمایی می دود، آن طرف می دود. سپس زار و خسته و نزار در دل کرپه و در قرخی آسمایی عین یک مشت کالای چروکیده می افتد به روی زمین. عاجز و ناتوان. توکشی می کند. توکشی می کند. نفس نفس می زند. چشمانش ترحم انگیز می شود.
مرد مسلمان گویا هیچ رمقی نمانده است. مرد هندو صدایش می زند:
- مرد مسلمان! بیا برویم. هه. برویم. چوب های معطر پیدا کنیم. می خواهم با تمام تشریفات به پیش معشوقه ام بروم. معطر. نه؟
بدون این که تأیید مرد مسلمان را بگیرد، ادامه می دهد:
- آری. آری. معشوقه ام معطر رفته است. حالا در تمام این شهر و در تمام کابل حضور دارد. زره زره خاکستر بدنش در هر جا هست. در این جا. آن جا. آسمایی. شیردروازه. بالا حصار. کوتل خیر خانه. قوریق. تپه اسکات. باغ عمومی. کارته سخی. کارته سه. کارته چهار. چهل ستون و دارالامان. همه جا هستند. می دانی مرد مسلمان؟ کجا شدی؟ رفتی؟ تنها رفتی؟ مگر قرار نشد که با هم به دنبال معشوقه های ما بگردیم؟
صدای مرد مسلمان از دل خاک و سنگ و کرپه بیرون می شود:
- ها. برویم. من از کی است که مرتب می گویم: برویم. تو نمی روی. تو می گویی که معشوقه ام هر جاست. این جا. آن جا. هر جای این شهر. هه. درست می گویم؟ اگر این طوری است تا من به دنبال معشوقه ام بگردم. ها مرد هندو؟
- نه. نه. من باید زودتر معشوقه را از بین جنگ های کابل پیدا کنم. از بین منطقه های نظامی. از بین فرقه ها و لشکرهای که توپ فیر می کنند. تفنگ فیر می کنند. آهان. می بینی؟ ببین. کابل چطور از دود راکت باران تاریک شده است. می بینی؟ مرد مسلمان!
- تو دیوانه هستی. دیوانه راه راست. نه؟ جنگ کجا بود؟ موترهای آیساف را نمی بینی؟ جنگ سال هاست که تمام شده است. این روزها نه راکت باران است و نه تیر کلاشینکوف. ببین! آن تپه های اطراف کابل چقدر خالی است. اووه. نه لشکر هستند و نه نظامی و نه فیر.
- دروغ می گویی. اگر راست می گویی که جنگ نیست، لشکر نیست، چطور مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار بالای کوه آسمایی ایستاده بود؟ ها. چطور عسکر در دم دروازه قوماندانی امنیه تفنگ را بالای من گرفت؟ ها. نه. نه. جنگ است.
- ان نظامی نبود. او هم به دنبال معشوقه اش می گشت. مگر ندیدی وقتی که ازش دور شدیم، شانه هایش می لرزید؟ مگر ندیدی؟ گریه می کرد. دیدی. اما نمی گویی. من قطع دارم که قبر معشوقه اش بالای همان تپه هست. حتما. هوم. راستی مرد هندو! من هم پس از پیدا کردن قبر معشوقه ام مثل همان مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار قبر معشوقه ام را محافظت کنم؟ با تفنگ؟ من هم کالای نظامی بپوشم؟ هه!
بعدش ادامه داد:
- عسکر دم قوماندانی امنیه دروغ می گفت. آمده بود برای گرفتن ورقه. برای گرفتن مجوز تا تمام نقاط این کابل را بگردد. ندیدی؟ دیدی که او هم در دم دروازه قوماندانی امنیه منتظر بود. من قطع دارم که منتظر قوماندان امنیه بود. اما فکر نکنم که قوماندان به این زودی به قوماندانی امنیه برگردد. شاید هم مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار بالای کوه آسمایی همان قوماندان امنیه بود. هه. بود؟ نبود. شاید هم بود. اگر همان مرد قوماندان امنیه باشد، پیدایش کرده ایم. خیلی راحت. بدون این که با عسکر دم دروازه قوماندانی امنیه دست به یخن شویم. بدون این که او مرا با قنداق بزند به قفسه سینه ام. این طوری. هه هه! دیدی که. می بینی که قفسه سینه ام تیر می کشد. می سوزد. جای قنداق عسکر دم دروازه قوماندانی امنیه می سوزد. عین نیشتر. بخیز مرد هندو! برویم پیش مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار بالای
آسمایی. راهی نیست. فقط چند دقیقه. بخیز. بخیز.
مرد مسلمان با لگد به کپل خشک و تکیده مرد هندو می زند: درینگ. استخوان خشک صدا می کند. بعدش راه می افتد. در بغل کوه، قچر آسمایی، می خزد. عین بچه ای که تازه راه افتاده باشد. سینه خیز می دود به طرف ارتفاعات آسمایی. تا برود پیش مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار. زاری کند تا به قوماندانی امنیه برگردد. تا ورقه جواز بدهد. تا بتواند تمام نقاط این شهر را بگردد. مو به مو. این جا. کابل.
مرد مسلمان بین کرپه های شخ می افتد، عین یک تکه سنگ بی قواره ای که سال هاست افتاده است این جا. روی آفتاب گرم، قچر آسمایی. نفس نفس می زند. عین خروسک گرفته ای که سال هاست نفسش قید شده است.
مرد هندو صدایش می زند:
- اگر همکاری نمی کنی و اگر هیزم جمع نکنیم، تو برو پی کار خودت و من هم پی کار خودم. راست بگو. مرد مسلمان. اگر همکاری نمی کنی، تا بروم پیش عسکر دم دروازه قوماندانی امنیه و یا پیش مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار. شاید آن ها هم هنوز معشوقه های شان را نتوانسته اند پیدا کنند. هه! درست است؟ چرا هیچ چیزی نمی گویی؟ بگو. بگو مرد مسلمان!
- نفس های فرو خورده مرد مسلمان از ته قفسه سینه اش برامد:
- من از کی هست که می گویم برویم. اما تو دراز به دراز افتاده ای عین یک جسد. جسد خشک شده. روی این قچر کوه. هیچ شور نمی خوری. هیچ جنب نمی خوری. بخیز. برویم هیزم جمع کنیم. این طوری. ببین!
مرد مسلمان به جان علف های هرز می افتد عین یک بزغاله مردنی که تقلا می کند تا علف را از ریشه با دندانش بجود. اما دندانش کار نمی کند، علف همچنان استوار است و محکم. مرتب به هندو اشاره می کند و ادا و اطوار در می آورد:
- این طوری. هه. مرد هندو! این ها. این ها عجب هیزم می شود. عجب اتش می گیرد. درست است؟ آهای هندو! این آتش عجب گر می گیرد. عجب کیف خواهی کرد. جسد تو را با یک اشپلاق آب خواهد کرد. با یک اشپلاق خاکستر خواهی شد.
بعدش به چشمان فرو افتاده مرد هندو نگاهش را می دوزد:
- می فهمی بعدش چه می کنم؟ هه! مرد هندو. می شنوی؟
- ها. بگو مرد مسلمان.
- خاکسترهای جسد تو را می برم روی ارتفاعات آسمایی. همین کوه. همین کوهی که میخ کابل است. می بینی که کابل چقدر آرام است. همین کوه اگر نباشد جنگ ها کابل را یک روز ویران خواهد کرد. تانک های آیساف را می بینی که چقدر کوچک به نظر می آیند؟ هه. عین یک مورچه. تانک های با این کلانی را ببین! آن نزدیکی. از جوی شیر می رود به طرف کجا؟ شاید هم به سوی سرک دانشگاه کابل. شاید هم به سوی دارالامان و یا شاید سوی به طرف سرک بابر. ببین! از روی پل آرتل عبور می کنند. یک. دو. سه. چهار... اوووه! چقدر زیاد است. عین زمان های جنگ خلقی ها. عین تانک های روس ها که از همین پل آرتل می گذشت، عین یک گله. می بینی؟ ببین! یا هم شبیه به داتسن های دوره طالبان به همراه گروه امر به معروف و نهی از منکر. آهای. مرد هندو می بینی شان؟ ها.
- آری. فیر هم می آید. از کجا؟ از کجا؟ از قوریق؟ یا از سربی؟ یا شاید هم از پغمان و یا کوه شیردروازه که روبروی ما ایستاده است عین یک درخت. آها. برویم از درختان کوه شیردرازه هیزم جمع کنیم. چوب های درختان شیردروازه. درست؟
مرد مسلمان با حیرت و حسرت به سوی مرد هندو نگاه می کند و می گوید:
- می گفتم که می روم بالای کوه آسمایی. خاکسترهای تو را باد می کنم. این طوری.
خاک را با دستانش از کف قرخی آسمایی گرفت و سپس بالا برد پیش چشمانش که پندیده است. چشمان ورم کرده اش که عین سوراخی می ماند. خاک را برد بالا، بالاتر. خاک ها پاش خورد، بادهای مهاجم و بی قرار از تنگه آسمایی و شیردروازه آمد و خاک ها را برد به آن طرف های نا معلوم. دست خشکیده مرد مسلمان افتاد روی کرپه های شخ؛ شرق. صدایش شناور شد در تمام کابل؛ از جوی شیر تا نزدیکی های فرقه ریشخور. از آن جا تا دشت برچی و تپه توپ، و باغ بابر و پیچید خورد به کوه آسمایی؛ شرق ق ق!
مرد مسلمان ادامه می دهد:
- خاکسترهای تو را باد می کنم. این طوری. می بینی؟ ببین! ببین! تو زره زره پراکنده می شوی. به اطراف این کوه. می روی روی پل آرتل پهن می شوی. سپس تانک های آیساف و موترهای امریکایی از روی زره ها عبور می کنند. تو نرم می شوی. تانک های آیساف به سوی تو فیر می کنند؛ تکتکتک تک! تک. آن ها فکر می کنند تو انتحاری هستی، هندو!
- آها. من؟ من انتحاری نیستم. من. من یک هندوی عاشق هستم. نه انتحاری هستم و نه طالب و نه القاعده. من به آیساف و خلقی ها و طالبان و یا هم مجاهدین هیچ کاری ندارم. نه به داتسن طالبان غرض دارم و نه به تانک های روس ها و نه هم به تانک های مجاهدین و نه هم به زره پوش های چین دار مجاهدین. من فقط می خواهم به دنبال معشوقه ام بگردم. معشوقه ام. نه؟ معشوقه ام را می خواهم پیدا کنم که بر اثر فیر تفنگ عین جال زنبور شد. می فهمی؟ تو هم هیچ کار به کار کسی نداری. نه؟
- آها. مرد هندو. راست می گویی. ما فقط می خواهیم رد پای معشوقه ما را پیدا کنیم. نه؟ معشوقه های شهید. می بینی؟ زره پوش های چین دار روسی را؟ ها. ببین! به خیالم به طرف فرقه ریشخور می رود. به طرف دارالامان. یا شاید هم می رود تا تپه اسکات را که از موشک های دوربرد اسکات روسی تلنبار شده اند، بزنند. نه؟ نه. تپه اسکات را می بینی؟ آن جا. روی کوه قوریق. بغل قصر دارلامان. ببین شان؟
- ها. مرد مسلمان.
- به ما چه! نه ما به آن ها کاری داریم و نه آن ها به ما. اصلا چرا به آن ها فکر کنیم؟ این فکرها ما را از برنامه ما پس می اندازد. هه. مگر قرار نبود که برویم به دنبال معشوقه های ما. برویم که منتظر ما هستیم. منتظر من است. در قبرستان کارته سخی. آن طرف تر. ببین! قبرستان دیده می شود. پای همین کوه که میخ کابل است. بیا. بیا. اول از برویم یک نگاهی کنیم تا شاید قبر معشوقه ام را با یک چشم برهم زدن بیابم. نه؟ مرد هندو!
مرد مسلمان به تقلا می افتد. استخوان های خشکیده عین تکه های دنگر خشکیده به هم خورد؛ ترق، ترق، ترق! بعدش به سوی کارته سخی راه افتاد. خزیده. خزیده مثل یک کودک که تازه یاد گرفته است تا از دیوار بگیرد و روی پای خود ایستاد شود. در حالی که به سوی کارته سخی راه می رفت، می افتاد و بر می خاست.
آن طرف کنار کود سنگ شخ افتاد، ترقست کرد و عین یک کود هیزم ریخت پای سنگ شخ در دل کرپه های آسمایی که قد کشیده است تا آسمان. مرد مسلمان ناله کرد. ناله اش منتشر شد. سپس نگاهش را تا امتداد کارته سخی دوخت. نگاهش عبور کرد. از روی قبرستان های کارته سخی. دوید تا آن دورها. افشار، چهار راه قمبر و تا پل کمپنی و تا ارتفاعات کوتل منتهی به میدان شهر. و بعدش برگشت به نقطه نقطه قبرستان کارته سخی متمرکز شد. از همان دورها نگاهش را دوخت به تک تک قبرهای که کنار هم آرمیده بودند. قبرهای نو. قبرهای کهنه. قبرهای شهید. قبرهای مرد و زن.
مرد هندو دو دول و نحیف گفت:
- می روی؟ ها. مرد مسلمان! می روی؟ حداقل صبر کن تا با هم برویم. می دانی؟ نه. نمی دانی. می دانی؟
- هه! چه چیز را نمی دانم؟ ها. می دانم. همه چیز را می دانم. جنگ های که در این شهر همه چیز را سوزانده است. ببین! آن طرف، این طرف. آن جاها. قصر دارلامان. خانه های مردم. بالاحصار. حتما باز هم می پرسی. نه؟ می دانم. همه چیز را. تو نمی دانی. اگر می دانی بگو. ها مرد هندو!
- نه. مرد مسلمان! می دانی که با هم شروع کرده ایم و با هم باید تمام کنیم. این را گفتم. فهمیدی؟
- آها. فهمیدم. من هم همیشه گفته ام که روی پای خود ایستاد هستم. مگر بد قولی کرده ام؟ مگر با هم چقدر گوشه و گوشه این شهر را گشتیم؟ از میدان شهر تا کاپیسا و تا پروان و غزنی. از .... مگر نه؟ قد قد خانه ها گشتیم. کوه را گشتیم. هیچ چیزی پیدا نشد. نه معشوقه تو و نه معشوقه من. شاید هیچ کسی عشق های گم شده را نشنیده باشد. مگر نه؟ مرد هندو!
مرد مسلمان از پای سنگ شخ قرخی آسمایی برگشت، ترقست تا نزدیک مرد هندو که به سوی پل آرتل نگاه می کرد. هنوز می گفت:
- ببین! ببین. آن قطار زره پوش های چین دار روسی را. ها. حتما از جنگ برگشته اند. نگاه شان کن. به گمانم به قطارهای زره پوش چین دار روسی نمی ماند. نه؟ اگر دقیق نگاه کنی، تانک های آیساف هستند که به سوی هلمند و قندهار می روند. شاید در آن جا جنگ شده باشد. جنگ بین دولت و طالبان. نه؟ ها. شنیده ای؟ جنگ شده است؟
- ها. جنگ شده است. هر روز جنگ است. هر روز.
مرد هندو به مرد مسلمان می گوید:
- خوب است که سه نفر می شویم.
- چطور؟ کدام سه نفر؟ آها. فهمیدم. یکش همان عسکرگ دم دروازه قوماندانی امنیه را می گویی؟ معلوم نیست که عسکر باشد. آری. من فهمیدم که عسکر نیست. از چشمانش معلوم بود. نه می خندید و نه گریه می کرد. به طرف آدم نگاه می کرد. هه! درست می گویم؟
- نه. من و معشوقه ام. نفهمیدی. تو هیچ چیزی را نمی فهمی. درست است که به تو دیوانه می گویند. دیوانه راه راست. نه عقل داری و نه مغز. می گویم بعد از این که من در آتش مقدس سوزانده شدم، روح من در کالبد کس دیگری حلول می کند. به کالبد یکی دیگر.
- به کالبد چه کسی؟ هه! شاید هم کالبد معشوقه ات. آری. این درست است. این. آن وقت تو و معشوقه ات یک چیز می شوید. یک جسم و یک روح. دو روح در یک کالبد؟ نه! چرا چیزی نمی گویی؟ مرد هندو!
مرد هندو نگران و مأیوسانه گفت:
- روح معشوقه ام شاید به نیروانا رسیده باشد. می دانی؟ نه. تو مسلمان هستی. نمی دانی. وقتی که روح کامل گشت برای همیشه جاودانه می شود. آن وقت در هیچ کالبدی حلول نمی کند. ها. مرد مسلمان. من حتما در کالبد کس دیگری حلول می کنم. آن وقت می آیم باز هم این شهر را می گردیم. شهر را زیر پای می کنیم. معشوقه تو را هم پیدا می کنیم. به قول خودت از قبرستان کارته سخی. شاید هم شهدای صالحین و یا...
- هوم. اگر من هم نتوانم قبر معشوقه خود را پیدا کنم، آن وقت چه؟ آن وقت چه کار کنم؟ هه! نگفتی. تو که امروز بین کود هیزم خاکستر می شوی. من خاکستر تو را روی کو آسمایی پاش می دهم به چهار طرف این شهر. این کابل.
- نه. مرد مسلمان. خاکستر مرا بین ظرفی جمع کن و در آب انداز. نه! آب. تا شاید به تمام زمین کابل نفوذ کند. شاید. ها مرد مسلمان.
- درست است. همین کار را می کنم. خاکستر تو را بین آب می اندازم. کجا؟ کابل آب ندارد. دریای کابل بیخی چتل است. نه؟ کدام آب؟ پنجشیر؟
- گنگا. هندوستان. آری. خاکستر مرا ببر هندوستان. این طوری من به معشوقه ام می رسم. بدرستی که این طوری بهترین حالتی است که به معشوقه ام می رسم. درست است؟ مرد مسلمان!
- روح معشوقه ام به کالبد من رسوخ می کند.
مرد هندو سپس همانند رقاصه ای که به رقص بیاید، پاها و دست ها و گردن و کمر چولیده اش به حرکت افتاد و گفت:
- من زن هستم. من معشوقه ام هستم. ببین! ببین مرد مسلمان. حتا بدنم نیز به شکل زن در امده است. عینا زن. عینا معشوقه ام. این. گفتم که چرا کالای سرخ سرخ به تنم است. آها چرا این همه سال متوجه نشده ام؟ این همه سال که به دنبال خودم گشته ام. خودم را در این شهر و این کوه ها جستجو کرده ام.
- به کجای تو می خورد که زن باشی. تو عینا مرد مرد هستی. عین همان سال ها قبل. از همان روزی که تو را دیدم، هیچ فرق نداری. مثل همان روزی که می دویدی و می گفتی: معشوقه ام را ندیدی؟ دیدید؟ دیده اید. سپس دامن را چسپیدی و گفتی که اگر معشوقه مرا دیده ای به من بگو. همین حالا هم چهار ستون اسکلت تو کجایش شبیه به یک زن هندو است! مسخرگی نکن. بخیز تا برویم، هیزم جمع کنیم. هیزم چی؟ گفتی، مقدس؟ هیزم معطر؟ هر چه است بخیز که برویم. نه، این که این طوری دراز به دراز افتاده ای مثل جسد بی خاصیتی که به درد هیچ چیزی نخورد، حتا به درد چولیدن سک. به درد می خوری؟ اگر راست نمی گویم، بخیز. بخیز.
- مرد مسلمان! ها؟ من نباید به دنبال معشوقه ام بگردم. من. من عین معشوقه ام هستم. می دانی؟ روح معشوقه من به تن من حلول کرده است. شاید من باشم که به نیروانا برسم. نه؟ می دانی مرد مسلمان؟ نه. نمی دانی. نه.
سپس حرکت زنانه از خود دراورد و گفت:
- چرا این همه سال خود را کشف نکرده ام. چرا این همه سال؟ این همه سال به دنبال خودم گشته ام. آهای مرد مسلمان! شاید روح معشوقه تو هم به تن تو حلول کرده باشد. شاید. ببین شاید بتوانی تشخیص بدهی که روح معشوقه ات کالبد فرسوده تو را زنده ساخته است یا نه؟
مرد مسلمان گفت:
- اگر من معشوقه ام را نتوانستم پیدا کنم، تو مرا غسل بده و کفن و بعد ببر قبرستان. می دانی که. حالا بگذار که معشوقه ام به تن من حلول کرده است و یا نه؟ نه. حلول نمی کند. ما مرده های ما را غسل می دهیم و کفن می کنیم. ... اوهوم. این ها را بگذار، بیا ببین اگر معشوقه ام را نتوانستم پیدا کنم، آن وقت چه کار کنم؟
- نه. نمی دانم. چه چیزی را باید بدانم. من هندو هستم. همان طوری که تو از آئین و رسم هندو نمی دانی من هم از رسم و رواج شما چیزی را نمی دانم. فقط می دانم که.
- که چی؟ فقط که چی؟
- فقط این که شما مرده های خود را با آب پاک می کنید. اما ما با آتش. آتش هم گناه آدم را پاک می کند، آب هم. اما کدام بهتر است؟ می دانی؟ بگو. مرد مسلمان! از نظر مسلمان ها کدام یک بهتر است؟ حتما ...
- خوب، معلوم است. ببین. این ها را بگذار. اگر معشوقه ام پیدا نشود، تو بیا استخوان های تکیده و فرسوده و چولیده مرا روی غسالخانه بگذار. بعد با سدر و کافور بشوی. تنم را خوب که شستی، بین کفن سفید، عین برف بپوشاند. کفن سفید عین برف. فهمیدی؟
- می دانم. ما هم مرده های خود را با سدر و کافور می شوئیم. می دانم. این ها توضیح ندارد.
- خب. پس شما هم مرده های خود را با سدر و کافور می شوئید؟ چه عالی. اما مرد هندو! چطور است که ما دو نفر چطور هندو و مسلمان نمی گوئیم؟ چطور است که ما دو نفر هیچ مشکلی نداریم؟ شاید تعجب کنید. سال هاست که می گذرد و سال هاست که با هم به دنبال یافتن معشوقه های ما می گردیم، اما نه تو به من گفته ای: هندو تو بد هستی. نه من به تو گفته ام: مسلمان تو بد هستی.
- می گفتی. از این که چطور تو را کفن کنم.
- بعد کفن را خوب ببند تا بدنم بسته شود. پوشیده شود. بعدش ببر نزدیک قبر برایم نماز بخوان. نماز که خواندی، مرا بگذار ته قبر. تلقین و شهادتین هم بخوان. باشد؟ نماز و شهادتین را یاد داری؟
- نه. از کجا یاد داشته باشم! من که در عمرم با مسلمانی نشست و برخاست نداشته ام. در هیچ مراسم خاکسپاری مسلمانی شرکت نکرده ام. چطور باید یاد داشته باشم! تو هم یاد نداری که چطور مراسم سوزاندن مرده ما را انجام بدهی. یاد داری؟
- عیب ندارد. چند بار که بگویم، یاد می گیری. از هر ملای کم خوان هم بهتر یاد می گیری. شهادتین را در ته قبر بخوان. بعدش سنگ قبر را به رویم بگذار. فقط تلاش کن که درزهای سنگ قبر را خوب بپوشانی تا جانوری به داخل نیاید. تا شاید استخوان هایم را سوهان نکند. درست است؟
- درست. همین کار را می کنم. خاطر جمع باش.
- آها. خاطرم جمع شد.
- نگران نباش.
- این طوری خوب است. این طوری خیلی راحت تر به معشوقه ام می رسم. نمی رسم؟
- شاید.
- تو هم این طوری به خوبی به معشوقه ات می رسی. نه؟
- راستی، نگفتم که وقتی از غسالخانه بیرون کردی تا ببری به قبرستان کارته سخی، حتما بین تابوت بگذاری. اما چطوری به تنهایی حمل می کنی جنازه مرا؟ هه!
- هوم. شاید هم بروم به دنبال مرد نظامی تفنگ والای پلیت دار و عسکری که در دم قوماندانی امنیه تفنگ را روی شانه اش انداخته بود تا سینه مرا با تفنگ بزند. نه؟ راستی چطور زد؟ تو دیدی؟ خون جوی کشید از پاچه تمبانم. خون گرم را به خوبی از ته زیر پیراهنم حس کردم.
- اها دیدم. وقتی که تو را زد، دویدم تا ... آن وقت تو افتاده بودی. من هم افتاده بودم قبل تر از تو. عین تو. چقدر شبیه به هم هستیم. نه! شبیه به همدیگر. تو افتادی به زمین عین یک قوده علف تر که می ریزد به زمین تا یک مشت گاو بیاید بخورد. من هم افتاده بودم عین علف تری که منتظر چند گاو بودم.
- آری. درست می گوی، رفته بودیم به قوماندانی امینه تا ورقه بگیریم. نرفته بودیم؟
- درست گفتی.
- راستی کار من اسان تر است. برای این که شاید روح معشوقه ام به تن من حلول کند. اما تو باید این قدر بگردی و بگردی و بگردی آن هم پیدا بتوانی یا نه. گفتی به کجاها باید بروی؟ ها!
- قبرستان های کارته سخی، شاه شهید و شهدای صالحین یا قبرستان های دیگر این شهر. قبرستان کم نیست. یک دانه دو دانه که نیست. مسلمانان هرچه توانسته اند قبرستان درست کرده اند. نه مرد هندو!
- یعنی گفتی می روی کجا؟ دنیای دیگر؟ مگر ته قبر هم دنیایی است؟ نیست. هست؟
- ها مرد هندو. دنیای کلان تر از این دنیا هست. از اول و آخر دنیا در آن جا هستند. هر کس گمشده خود را می یابد. من نیز حصه به حصه می گردم به دنبال معشوقه خودم. این طوری. می بینی؟
مرد مسلمان شروع کرد به خزیدن، اسکلتش شروع کرد به صدا کردن؛ ترق، ترق، ترق! و گفت:
- این طوری. بو می کشم. بوی معشوقه ام از دور پیداست. بوی معشوقه ام. نه؟ راستی تو چه؟ معشوقه تو هم بوی زیر پیراهنش همیشه در مشامت هست؟ هست حتما.
بعد تکه های استخوانی به راه افتاد به سوی کارته سخی. به سوی قبرستانی که شاید هم مقبره معشوقه مرد مسلمان در آن باشد و یا خیر. اما برای مرد مسلمان مهم این است که باید برود و به گورستان ها بگردد تا شاید نشانی از معشوقه خودش بیابد.
همان طوری که سال ها پیش مرد مسلمان در قبرستان های کابل می گشت تا اثری از معشوقه اش بیابد که در جنگ های کابل کشته شده است. مرد هندو نیز سال ها پیش در دهرمسال ها به دنبال یابیدن رد پای و اثر معشوقه اش می گشت.
سال ها پیش به دم قوماندانی امنیه پیدای شان شدند. صدای فیر تفنگ بسیار بلند به ارتفاعات کوه آسمایی پیچید. بعد مرد هندو و مرد مسلمان عین یک قوده علف هرز ریختند روی قچر کوهی که می رود به آسمان.
مرد مسلمان گفت:
- بخیز. تو هیچ حرکت نمی کنی.
- تو حرکت می کنی؟ دراز به دراز افتاده ای قچر همین کوه. سال هاست که همین طوری افتاده ای. سال هاست که گوشت هایت ریخته اند. عین من.
- ها. مرد مسلمان. تو هم مثل من. ببین! استخوان های دست و پایت عین چوب خشک است. بند از بند جدا شده اند. عین من. ببین! من هم بند از بند من جدا شده است. نه، مرد مسلمان؟
- درست می گویی.
- برویم. هر چه زمان بگذرد دیر می شود.
- درست می گویی.
مرد مسلمان و مرد هندو دراز به دراز افتاده بودند در قچر کوه آسمایی. استخوان های تکیده و فرسوده، بند از بند جداشده شان روی قچر کوه افتاده بود. باد که از دامنه های آسمایی، از دارالامان و برچی و از خیرخانه و چمن حضوری و کمپنی مقداری از خاک و گرد را روی استخوان های مرد هندو و مرد مسلمان می پوشاند.
تانک های آیساف از پل آرتل عبور می کرد. معلوم نبود که به کدام سمت این شهر خواهد رفت. شاید برود به سوی قندهار و هلمند و ارزگان. تانک ها می روند تا با طالبان بجنگند، در هلمند و قندهار و ارزگان. همان طوری که زره پوش های چین دار روسی بارها همین مسیر را رفته اند و آمده اند. رفته اند به ولایات دیگر تا بجنگند.
استخوان های مرد هندو و مرد مسلمان روی آفتاب در قچر آسمایی در پوششی از خاک و گرد و سنگ ریزه ها پوشانده بودند. هنوز هم تقلا داشتند تا به شهر بگردند. تا شاید هم معشوقه های شهیدشان را بیابند. از کدام جای از کابل. شاید هم از کارته سخی و یا محل سوزاندن هندوها.
اما هرچه تقلا می کردند، تلاش شان بیهوده بود. سال ها پیش جنازه های را آورده بودند پرت کرده بودند روی این قچر کوه تا جانوران وحشی بخورند. سال ها پیش هیچ کسی حوصله نداشتند تا جنازه مردان دیوانه ای را که می گفتند به دنبال معشوقه های شهیدشان می گردند، یا دفن کنند و یا هم در مکان مقدس هندوها ببرند و طی مراسم و مناسک مخصوص بسوزانند.
چه کسی حوصله داشتند تا مرد مسلمان را ببرند به غسالخانه. بعدش کفن کنند و نماز بخوانند و تلقین بدهند و لوحه سنگی را از جنس مرمر بگذارند روی وی.
روی این جهت، گفته شدند که جنازه های این دیوانه ها را پرت کنید روی قچر کوه آسمایی. تا شاید تجزیه شوند. شاید هم حیوانات گوشتخوار و یا هم لاشخور تغذیه کنند.
اگر کسی هم جرئت کرده بود که جنازه ها را روی قچر آسمایی پرت کند، کار بزرگی بود. برای این که این شهر سال هاست که زیر تانک ها و رزه پوش ها و داتسن ها شکسته شده است. روی این خاطر است که هیچ کسی حاضر نشد تا مردان دیوانه ای که شب و روز به دنبال معشوقه های شهیدشان می گشتند، خود را به خطر بیندازند.
هیچ کسی حاضر نشد تا مردانی که سال ها در جستجوی معشوقه های شهیدشان می گشتند، محترمانه به خاک سپارند و یا هم بسوزانند. حالا هم که موترهای آیساف از روی پل ارتل عبور می کنند، هیچ کسی به سراغ استخوان های بند از بند جدا شده مردان عاشق نرفته اند. برای این که هر کوه و جر این سرزمین جنازه های را در خود پنهان کرده اند، عین مرد هندو و مرد مسلمانی که در قچر کوه اسمایی، بر روی آفتاب در حال تجزیه هستند.
با این حال، هر دو تلاش دارند تا حرکت کنند. شاید بتوانند معشوقه های شهیدشان را پیدا کنند.
پایان
شروع: 5.43 صبح شنبه، 7 قوس1388/ 28 نوامبر2009
پایان: 1.15، یک شنبه شب، 8 قوس 1388/ 29 نوامبر 2009
دهبوری، کابل |