کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
   

نازنین، یکی از آنان است


این داستان بر اساس سرگذشت واقعی نوشته گردیده است.
جهت حفظ شخصیت داستان اسم  - نازنین - مستعار میباشد

 
 

 

ساعت یک شب است و من تا اکنون هم نخوابیده ام. معلوم می شود این شب سرد و بارانی  یکی از همان شب های خواهد شد، که من آن را در انتظار خواب سحر خواهم کرد.

هر بار، که به کابل سفر می نمایم، خواب و راحتی ام را در آنجا گذاشته دوباره به آلمان بر می گردم. 

در میدان هوای کابل، که منتظر پرواز به آلمان بودم، مانند بار های دیگر با خود عهد بستم،  که این سفر واقعا آخرین سفرم به افغانستان خواهد بود. ولی دو روز قبل پشنهاد محل کارم  را جهت تهیهٔ یک راپورتاژ از افغانستان قبول دار شدم و هفتهٔ دیگر پروازم است.

این بار، که به کابل رفتم، حتما باید با نازنین دیدار نمایم. دلم خیلی برایش تنگ شده است. در جریان روز برایش زنگ زدم ولی نتوانستم او را از طریق تلیفون پیدا نمایم. خوب به این نمبر، که در اختیار من گذاشته است، خیلی کم جواب می دهد. او یک نمبر دیگر دارد، که از این نمبر مهمتر است.

با نازنین دو سال قبل در شهر کابل آشنا شدم. آن زمان با یک ژورنالست آلمانی آنجا بودم، که می خواست، در بارهٔ زنان افغان یک کتابی بنوسید و ما با هم در جستجوی دختران و خانم های بودیم، که حاضر به قصه کردن از زندگی و سر گذشت خود در جریان سال های دشوار جنگ بودند.

نمی دانم از کجا او از ما آگاهی پیدا کرده بود. با من در تماس شد و گفت، که می خواهد، با ما سر گذشت زندگی اش را در میان گذارد.

در روز ملاقات با دختر خانم جوانی، که بیشتر از سی سال اش نبود، آشنا شدیم. چهرهٔ معصوم و نهایت قشنگی داشت. زبان انگلیسی را به فصاحت صحبت می نمود و از طرز  صحبت اش معلوم دار بود، که خیلی زکی و هوشیار است.

زمانیکه آگاه شدیم نازنین با کدام شغل امرار معاش می کند آن ژورنالست آلمانی و من فکر کردیم، که دارد با ما شوخی می کند.

نازنین در آن زمان و همین اکنون هم از جملهٔ گران ترین خانم های خود فروش شهر کابل است، که برای سپری نمودن یک ساعت با ایشان باید بیشتر از بیست دالر امریکایی پرداخت. او از یک فامیل مسلمان و با دیانت می آید. پدر و برادراش را در سال های مهاجرت در پاکستان در یک حادثهٔ ترافیکی از دست داده است. مادراش هم در آنجا چند سال بعد از وفات

پدر و برادراش جان به سلامت برده است. به جز از دو خواهر کوچکتر از خودش و یک خالهٔ  پیر نابینا دیگر کسی را امروز ندارد.

نازنین بیشتر از نه سال نداشت، که فامیل اش مجبور به ترک افغانستان و مهاجرت به پاکستان شدند. آنجا آنان همه با هم در یک اطاق نمناک و تاریک در عقب یک دکان متعلق به یک مرد پاکستانی زندگی می کردند. پدر و برادراش با فروش میوه و سبزیجات در روی جاده های پاکستان پول خرچ روزمره را پیدا می نمودند.

قبل از اینکه نازنین یازده ساله شود این مرد پاکستانی او را در یک روزی، که همه در منزل  نبودند، مورد تجاوز قرار می دهد. بعد از این عمل این مرد به نازنین ده کلدار می دهد.

این بار اولین و آخرین باری نخواهد بود، که نازنین از طرف این مرد مورد تجاوز قرار می گرفت. با مرگ پدر و برادراش این مرد پاکستانی با سؤ استفاده از حالت پرشان این فامیل مادراش را با نشان دادن مرحمت و مهربانی منحیث یک مسلمان بشر دوست راضی به آن می سازد، تا او به دختراش اجازه دهد، در منزل اش به صفت خدمت گار در مقابل پرداخت پول کار کند.

 او به مادر نازنین هم قول می دهد، که از دختراش مانند طفل خود محافظت و نگه داری خواهد  کرد. مادراش، که بعد از وفات شوهر و پسر نان آوراش با شست و شوی لباس در فامیل های پاکستانی پولی ناچیزی را بدست می آورد، رضایت خود را ابراز می نماید ولی مشروط براینکه نازنین اجازه داشته باشد قبل از ظهر ها به مکتب برود.

از آن به بعد نازنین صبح ها روانهٔ مکتب می گرید و بعد از ظهر ها در خانهٔ این مرد پاکستانی بعد از انجام دادن امور منزل مشغول رفع خواهشات نامشروع این مرد و مردان دیگر می شود، که با دریافت پول از آنان این مرد نازنین را در اختیار آنان می گذاشت.

بعد از مدتی این مرد پاکستانی نازنین را هم با خود در محافل و مجالس پاکستانی ها، که در  آنجا او را مجبور به رقص و پای کوبی می نماید، می برد. به بهانهٔ اینکه نازنین در این محافل و  مجالس با همکاری در قسمت آشپزی امکان کمایی کردن یک مقدار پول اضافی را دارد، او رضایت مادر بی خبراش را حاصل می نماید و مادراش هم به پاس شکر گذاری و احسان مندی از این مرد مسلمان و نیک با هیچ کدام ممانعتی سر راه او قرار نمی گیرد.

این مرد نازنین را همهٔ وقت با تهدید به مرگ و کشتن  مادر، خواهران و خاله اش وادار به خاموشی در مقابل مادراش می نماید.

دشواری های زمان مهاجرت و غم و درد و اندوه  زندگی قلب ناتوان مادر نازنین را روزی ناهنگام از تپش می اندازد و مرگ او را از نازنین و خواهران اش می رباید. بعد از این حادثهٔ ناگوار نازنین است، که مسولیت کامل اعاشه و اباطه خواهران یتیم و خالهٔ اش را عهده دار می شود.

با گذشت زمان، درک این موضوع، که زیبایی سر و صورت اش مردان را مانند حیوانات  گرسنه به دنبال او می گشاند و آشنا شدن با اصول و قوانین تجارت جسم فروشی نازنین اختیار خود را بدست می گیرد و مرد دلال پاکستانی اش را به کمک دوستان جدید و وفاداراش، که به طور مسلسل با فروش پیکراش در خدمت آنان  قرار داشت، به جرم قاچاق مواد مخدر به زندان روانه می کند.

در سن بیست سالگی دیگر نازنین در شهر مسکونی اش در پاکستان یک دختر مهاجر و غریب نیست بلکه یک دختر خانم خود فروش افغان است، که با ده دختر و خانم دیگر افغان و پاکستانی با پای کوبی و رقص به رونق محافل سرور و خوشی مردان می افزایند و با هم آغوشی شدن با  این مردان سبب خوشی خاطر آنان می شوند.

بعد از سقوط طالبان نازنین با خواهران اش، که اکنون می دانند با کدام شغل خواهر بزرگ شان پول زندگی را کمایی می نماید، و خاله اش روانهٔ کابل می شود.

امروز نازنین با بیست خانم بیوهٔ، که همه از ناچاری و جهت تامین زندگی اطفال یتیم شان پیکر  خود را به فروش می رسانند، مشغول خود فروشی هستند. در پهلوی خود فروشی نازنین نظر به با تجربه بودن در این تجارت وظیفهٔ دلالی خود و دیگر همکاران اش، کنترول پول و ترتیب و  تنظیم ملاقات با مشتریان را به عهده گرفته است.

وظیفهٔ دیگر و قابل قدری را، که نازنین به عهده گرقته است، مراقبت جدی از درس و تعلیم اطفال یتیم همان بیوه زنان می باشد، که با او همکار اند. تا روزی هیچ یک از این اطفال مانند او و مادران شان مجبور به خود فروشی نشوند.

بعد از ختم ملاقات قصهٔ نازنین برای آن ژورنالست آلمانی و من غیر قابل باور بود و به همین دلیل از او خواهش نمودیم، که اگر کدام ممانعتی موجود نباشد، مارا با همکارانش آشنا بسازد.

به خواهش ما لبیک گفت و برای اثبات حرف هایش ما را با یک تعداد از این خانم ها آشنا ساخت. همت و احساس این خانم جوان با وجود اینکه در یک شغلی مصروف است، که از طرف همهٔ  اجتماع به دیدهٔ ناپاک، ضد اخلاقی و کثیف مورد بررسی و بحث قرار می گیرد، آنقدر مرا تحت  تاثیر آورد، که شخصا نخواستم، رابطهٔ من با او قطع شود. خواستم با یک شخصی مربوط به پاین ترین قشر اجتماع بهتر آشنا شوم تا بتوانم او را، خواسته ها، خواهشات، آرزو های انسانی، مشکلات، درد و نا امیدی هایش را درک نمایم.

و شخصی را، که شناختم، امروز از جملهٔ دوستان خوبم به شمار می رود با وجود آگاه بودن از حقیقت زندگی اش. در نگاه ام در ردیف پاک ترین انسان های این جهان قرار دارد.

امروز من به فرد فرد زن خود فروش افغان، که زن بیوه و یا دختر یتیم و یا هم خانمی کسی است، که شرایط تنگ و ناگوار زندگی آنان را مجبور به اجرأ این عمل کرده است،احترام می گذارم و آنان را دیگر متهم به کثیف بودن نمی کنم.

آیا مقدس ترین انسانی از مادر، دختر و یا خواهری، که برای زنده ماندن و سیرایی شکم گرسنهٔ اعضأ فامیل اش این فداکاری را می نماید و پیکر خود را در معرض فروش قرار می دهد،  وجود  دارد؟؟؟

 

اه ـ فگ

مارچ  ـ ۲۰۰۹

کلن ـ جرمنی

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱۳٠        سال شـــشم             میزان/عقــــرب ۱۳۸٩  خورشیدی         اکتوبر ٢٠۱٠