عاشق خسته ! بپیرای دل زارت را
بکش از نای گلو عقده ی بسیارت را
بر سرِهیچ مپیچ ودگر از هیچ مگوی
خالی ازخویش بکن حجم شب تارت را
گره کورهوس بازکن از پشت نگه
با فلق بخیه بزن دیده ی بیدارت را
عاشق خسته ! زمان می گذرد تا که گذشت
زین بکن سوی افق باره ی رهوارت را
تکه ی ابرسیاه و دل تو هان چه شبیه ست !
توبباران ، همه اندوه دل آزارت را
فصل دلتنگی و غم رفت به پایان، عاشق!
بس کن افسانه ی «انگارنه انگار» ت را
ماسکو فبروری 2003 |