کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
 

در ادامه قصه‌نویسی محمد حسین محمدی!؟


مجیب مهرداد

 
 

محمدحسین محمدی نویسنده جوان و پرکار و آشنا برای ما فارسی‌زبانان با وجود مدت نه چندان دراز در کار نویسندگی توانسته است آثار ارزشمندی را به وجود بیاورد. او که در بستر فرهنگی ایران به رشد و بالندگی رسیده است با «روايت بيگانگي و خصومت و تيره‌روزي و خشونت، نگاهي بي‌طرفانه و غيرايدیولوژيک به جنگ و لطمات آن، استفاده از شگردهاي گوناگون داستاني و نظرگاه‌هاي متفاوت براي  کالبدشکافي جنگ، توفيق در آميختن عنصر خيال و واقعيت در خلق موقعيت‌هاي تراژيک و فضاهاي داستاني تاثيرگذار، ساختمان قوي اغلب داستان‌ها به واسطه تناسب اجزا با کل، خلق روايت‌هاي گوناگون از فضا و مکاني واحد، زباني درخور درونمايه تکان‌دهنده داستان‌ها» جوایز معتبری را از جشنواره‌های معتبر ادبی در ایران از آن خود کرده است.

 

جايزه منتقدان و نويسندگان مطبوعات سال 87 برای رمان از یاد رفتن، جایزه اول مجموعه داستان گلشیری برای انجیر‌های سرخ مزار، جایزه قلم زرین برای تاريخ تحليلي داستان‌نويسي افغانستان، جایزه اول(مشترک)- پنجمین جشنواره سراسری دانشجویان ایران سال 1381 برای عبدل بیتل آمده بود این جا بمیرد، جایزه اول چهارمین کنگره شعر و قصه جوان ایران سال 1381 برای داستان کوتاه مردگان، برنده جایزه اول و تندیس نخستین جایزه ادبی اصفهان سال 1382 برای داستان کوتاه مردگان، جایزه سوم، (مشترک)- جایزه ادبی بهرام صادقی سال 1382 برای داستان کوتاه مردگان، جایزه اول- پنجمین کنگره شعر و قصه جوان ایران- سال1382 برای داستان کوتاه دشت لیلی، جایزه صلح نهاد‌های جامعه مدنی افغانستان برای مجموعه انجیرهای سرخ مزار، کتاب برگزیده سال 1386.
محمد حسین محمدی نویسنده جنگ است. او که دوران نوجوانیش را در  میان بم و خمپاره گذرانده است، در میان تمام نویسندگان افغانستانی توانسته تکان‌دهنده‌ترین تصاویر جنگ را در پیش دیده ما بگذارد. اما او تنها جنگ را با زیرکی و تردستی به تصویر نمی‌کشد بلکه ما را و وجدان تاریخی و جمعی ما را به درون جنگ‌ها می‌برد تا هرکدام سهم‌مان را در این ویرانی‌ها جستجو کنیم و خاطره شوم جنگ را از حافظه‌ها نزداییم و این پدیده هولناک را بدون هرگونه فرافکنی در کلیت آن محکوم کنیم. او در تصاویری که از جنگ به دست می‌دهد تنها تیره‌روزی را به تصویر می‌کشد. زبان و نژاد و قوم در هاله‌ی خاک و گرد و آتش جنگ ناپدید می‌شوند یا اگر اشارتی هم به هویت قربانیان یا جنایت‌کاران می‌رود بدون هرگونه جهت‌گیری و پیش‌فرض، آگاهانه همه را با تکیه آگاهانه بر تاریخ افغانستان مقصر می‌داند و تنها سیمایی که پررنگ می‌ماند سیمای انسان قربانی است که جنگ او را به خاک و خون کشیده است. داستان‌های مردگان و دشت لیلی از مجموعه انجیر‌های سرخ مزار، نمونه‌های برجسته این رویکرداند. او حتا در استفاده از تکنیک‌های داستانیش نیز کارکرد هنرش را از یاد نمی‌برد. به گونه نمونه استفاده بیش از حد از زاویه شخص اول هر مخاطبی را در جای جنایت‌کاران و قربانیانی قرار می‌دهد که جنگ را تجربه می‌کنند، به ویژه زمانی که این زاویه‌دید را جمع می‌بندد «ما»ی تاریخی ماست که مسوولیت جنگ و تبعات آن را تا پایان داستان‌ها بردوش می‌کشد (ما هشت نفر بودیم که پای نداشتیم از مجموعه تو هیچ گپ نزن، دشت لیلی و مردگان از مجموعه انجیر‌های سرخ مزار). به نظر من هنر  در کلیت و به خصوص ادبیات می‌تواند با کارکرد عاطفی‌اش بزرگترین موانع را بر سر راه روان‌های بیمار و جنگ‌طلب خلق کند و اراده معطوف به جرم و خشونت آدمی را در نطفه خنثا سازد. ادبیات، جنگ را گزارش می‌دهد ولی آن‌گونه که موی بر اندام ما راست می‌شود. ما با کارکتر‌های شوربخت هم‌ذات‌پنداری می‌کنیم و طعم تلخ جنگ کام ما را ـ اگرچند در جنگ حضور مستقیم نداریم ـ تلخ می‌کند، از همین جاست که نویسندگان بزرگ با ترسیم تصاویر تکان‌دهنده از جنگ می‌خواهند ضدیت با جنگ را به بخش تاثیرگذاری از روان جمعی ما بدل سازند. در این راه چه پدیده‌ای بهتر از هنر می‌تواند کارایی داشته باشد. بر پایه همین درک از کارکرد ادبیات است که نویسندگان بزرگی که یا در جنگ زیسته‌اند یا از تبعات جنگ آسیب دیده‌اند، با آفریده‌های متعالی در برابر این پدیده هولناک ایستاده‌اند و وجدان‌های جنگ‌افروز ما را در برابر پرسش‌های بزرگی قرار داده‌اند. نویسندگانی چون «تولستوی، ارنست همینگوی، برتولت برشت، مارگیت میچل، مارگریت دوراس، کلود سیمون، ژان ژیرودو، میخاییل شولوخف، ارنست یونگر، اشتفان تسوایگ، توماس مان، گونتر گراس» ادبیاتی به وجود آورده‌اند که از آن به نام «ادبیات جنگ» یا «ادبیات ضد جنگ» یاد می‌شود. ادبیات جنگ، ادبیات ضد فراموشی است. جنگ و جنایت نباید فراموش شود چون انسان به صورت طبیعی فراموش‌کار است و حافظه‌باختگی او که ریشه در منافع و علایق خاص او دارد و جز لاینفک خصلت انسانیش است، باید با تکرار هشداردهنده این رخداد‌های غم‌انگیز جبران شود وگرنه انسانی که با خسارات عظیم جنگ جهانی اول برای جنگ جهانی دوم کمر بست، بعید نیست که جنگ سومی را نیز مشتعل سازد.  به خصوص در افغانستان احتمال وقوع جنگ در هر زمانی وجود دارد، افغانستان سرزمینی است که نزاع‌های زیادی پشت این آرامش نهان شده‌اند، پشت این آرامش تصنعی و شکننده و بی‌اساس. از سوی دیگر بدون آن‌که بخواهیم تاثیر ادبیات را روی این جمعیت با گسست‌های قومی و زبانی و نژادی متوقع باشیم.  خلاصه صلح فرهنگ نویسنده‌ای است که می‌گوید «می‌خواهم با زبان فارسی جهانی شوم» و هنوز هم باور دارد که می‌توان از جنگ نوشت و نوشت و نوشت و این حدیث را پایانی نیست. با وجودی‌ که برخی منتقدین بدین باوراند زمان آن رسیده است که محمدی دیگر از متن جنگ به حاشیه‌های  آن گذار کند.
در داستان‌های محمد حسین محمدی هرچند توازن سنی به لحاظ حضور کاراکتر‌ها از سنین گوناگون حفظ شده است ولی حضور کودکان در میان دود و خاک جنگ، جلوه عمیقی به این داستان‌ها بخشیده است. همان‌گونه که مثلا در جریان جنگ زنانی که تن‌فروشی می‌کنند و به فراخور بی‌بند و باری‌های جنگ بر آنها ستم و آزار جنسی روا داشته می‌شود، مثل داستان «کنچنی» در مجموعه انجیر‌های سرخ مزار، کودکان نیز قربانیان جنگ‌اند. محمد حسین محمدی با هوشیاری تمام ابعاد گوناگونی از جنگ را به نمایش می‌گذارد و از هیچ جلوه و پهلویی فروگذار نمی‌کند مثل حضور تیپیک کودکان در داستان‌های «ما را هم می‌کشند»، «انجیر‌های سرخ مزار» از مجموعه انجیر‌های سرخ مزار یا داستان «پروانه‌ها و چادر‌های سفید»،«مزه آفتاب» از مجموعه تو هیچ گپ نزن در عین آن‌که در پهلو‌های دیگر هم به کودکان پرداخته است مثل داستان زیبای «رانا» در مجموعه تو هیچ گپ نزن که تنهایی‌های کودکی را عمیق و روان‌شناسانه به تصویر کشیده است.

 

و اما مجموعه تو هیچ گپ نزن

این مجموعه که پس از مجموعه داستان انجیر‌های سرخ مزار و رمان از یاد رفتن به چاپ رسید، بحث‌های زیادی را در مورد کار قصه‌نویسی محمدی بر انگیخت. برخی از منتقدین ایرانی بر این باوراند که محمدی تمام تکنیک‌هایش را در همان مجموعه انجیر‌های سرخ مزار رو کرده است و داستان‌های تو هیچ گپ نزن تکرار آن شگردهایند، عده‌ای هم بر این باوراند که محمدی در این مجموعه از متن جنگ فاصله گرفته است و کم کم به حاشیه و تبعات جنگ یا مسایل غیرجنگ نیز پرداخته است که خود نویسنده هم به همین باور است. مثلا او در مصاحبه‌ای می‌گوید که درست است که مثلا محتوای داستان، «هشت نفر بودیم ما که پای نداشتیم» جنگ است ولی دغدغه آن هشت سرباز چیزی غیرجنگ است، مثلا دغدغه جنسی. در داستان «کبک مست» یا داستان «چلی» اما به قول یکی از منتقدان: «آن چه که به عنوان چالشی در برابر محمدی مطرح می‌گردد اینست که آیا او به همین روال ادامه خواهد داد؟ در «تو هیچ گپ نزن» فضا‌های داستانی  مجموعه انجیر‌های سرخ مزار و از یاد رفتن تکرار گردیده‌اند. کسانی که خوانندگان دایمی داستان‌های محمدی‌اند، نوعی تسلسل فکری، تکنیکی و محتوایی را در داستان‌هایش حس می‌کنند که اگر برای کوتاه‌مدت نوعی برتری شمرده می‌شد، در درازمدت به ملال و یکنواختی تبدیل خواهد شد.»
اما پیش از هر قضاوتی باید گفت که از میان نه داستان این کتاب، پنج داستان آن (کبک مست، پروانه‌ها و چادر‌های سفید، مزه آفتاب، وطن و رانا) از کار‌های دهه هفتاد اویند. بنابراین برخلاف آن قضاوت‌ها ما زمانی که می‌خواهیم در مورد چگونگی سیر داستان‌نویسی محمدی قضاوت کنیم نه بر اساس کتاب بلکه بر اساس چهار داستانی باید باشد که در دهه هشتاد نوشته شده‌اند،  یعنی بر اساس داستان‌های آواز شن، تو هیچ گپ نزن، هشت نفر بودیم ما که پای نداشتیم. ما باید روشن کنیم که در این داستان‌ها محمدی مخاطبانش را در زاویه دید، فضاها، قصه‌ها و سایر تکنیک‌هایی که به کار برده است، آشنایی‌زدایی می‌کند یا خیر.
من که داستان‌های مجموعه انجیر‌های سرخ مزار و رمان از یاد رفتن را خوانده‌ام، در این مجموعه‌ی داستانی با چیزی شگفت و متفاوت یا قوی‌تر از کار‌های آن مجموعه (همان چهار داستان) و رمان از یاد رفتن روبه‌رو نشدم، شاید دلیل آن تفاوت کمی داستان‌هاست یعنی زمانی ما می‌توانیم میان دو مجموعه قضاوت کنیم که این دو مجموعه به لحاظ شمار داستان‌ها هم مساوی باشند چون محمدی این چهار داستان را برای نشر آن پنج داستان دیگر چاپ کرده است تا این‌که خواسته باشد در ادامه کارهایش کاری متفاوت‌تر ارایه کند. رمان از یاد رفتن اما انصافا کار زیبایی بود چیزی که با وجود حفظ فضاهای جنگی و ترس و رعب طالبانی، ما را با نحوه روایت و تکنیکی که یک مساله بدیهی و غیرداستانی را که ظرفیت یک داستان کوتاه را ندارد، به یک رمان مبدل می‌کند آشنایی‌زدایی می‌کند؛ برخلاف توقع مخاطب که هر لحظه تصور حادثه‌ای را دارد، داستان در اوج سادگی به پایان می‌رسد و مخاطب از سادگی پایان این داستان به شدت شگفت‌زده می‌شود. این چهار داستان واقعا در مراتبی نازل‌تر از داستان‌های همگون‌شان در انجیر‌های سرخ مزار قرار دارند ولی یک حقیقت را نباید از نظر دور داشت که بدون این‌که به این چهار داستان کم بها داده باشیم، کار تمام نویسندگان همراه با این فراز و فرود‌ها همراه بوده است. وانگهی، برای سنجش منصفانه‌تر باید منتظر کار‌های بعدی او بود تا این کتاب که مجموعه‌ای از کار‌های قدیم و جدید او است. داستانی که ظرفیت بزرگی برای یک داستان مهم داشت، همان داستان «هشت نفر بودیم ما که پای نداشتیم» است. نویسنده با انتخاب زاویه دید شخص اول جمع، مشکل بزرگی را برای خودش ایجاد می‌کند یعنی نویسنده هم‌زمان از هشت نفر با یک زبان قصه می‌کند ولی من فکر می‌کنم با پرداخت خوبی که با این زاویه دشوار صورت گرفته است، تعلیلی که برای بی‌پایی آن هشت نفر شده است محکم نیست، بهتر آن بود که دلیل این‌که  هشت نفر پای ندارند گفته نمی‌شد تا سوالی در ذهن مخاطب ایجاد می‌شد و مخاطب خود این دلیل را جستجو می‌کرد، آن وقت داستان جذابیت و ابهام بیشتری می‌یافت. به جای این‌که گفته شده است که یک پای‌مان را ماین پرانده بود و پای دیگرمان هم به فرمان قومندان گل قطع شده بود، من فکر می‌کنم با کتمان همین نقطه، داستان بسیار نیرومندتر از آنی می‌شد که حالا هست. داستان آواز شن داستان زیبایی است اما باز هم به لحاظ تکنیک همان تکنیک همیشگی محمدی را می‌بینیم، یعنی داستان برای ما افغانستانی‌ها که از این راه گرفتن‌ها زیاد شنیده‌ایم قصه جالبی ندارد ولی به واسطه کاربرد هنرمندانه زبان و توصیف‌های ریزبینانه و جزبه‌جز فضا، زیبا شده است. در این داستان حتا برای کاراکتر داستان هم تعلیق وجود دارد. او فکر می‌کند این اسیران حتما واکنشی نشان می‌دهند ولی در اخیر ملتفت می‌شود که این اسیران که مسافرینی عادی‌اند و در حلقه‌ای دست و چشم بسته نشسته‌اند و دورشان هم ماین فرش شده است و اگر بتوانند از این حلقه‌ها بگذرند، جان‌شان را خریده‌اند، در اوج بی‌باوری سرباز، هیچ واکنشی نشان نمی‌دهند و یک شبانه‌روز را روی آن ریگ مانده‌اند و هنوز هم بی‌هیچ سخنی تسلیم این وضع‌اند. این داستان بر اساس حادثه اذیت مسافرین که در جنگ‌های داخلی به مراتب تکرار شده است و چندان هم جالب نیست، به وجود آمده است ولی توانایی نویسنده در پرورش این حادثه عادی و رها کردن‌شان در بی‌سرنوشتی، ما را در نگرانی عظیمی رها می‌کند. داستان «تو هیچ گپ نزن» هم تک‌گویی‌های یک زن است .داستان به لحاظ تکنیک روایت در کار‌های محمدی پیشینه ندارد؛ زنی از اول تا آخر داستان گپ می‌زند اگر در مقابلش کسی هست یا نیست؛ زنی که از شهر مزار برای یک جوال کاه به خانه پدرش آمده است و با یک جوال کاه دوباره برمی‌گردد ولی در این جریان از شهر در وضع جنگ گزارش می‌دهد و از احوال خودش که شوهرش در ایران است و همچنین از اوضاع خانواده پدرش.
شیوه روایت در این داستان کارکردی دوگانه دارد، هم به عنوان تکنیک در این داستان مطرح است و هم نوعی بیماری را نشان می‌دهد، زنی که یکسره حرف می‌زند، شاید برای همین هم هست که نام این داستان «تو هیچ گپ نزن» مانده شده است یعنی تمام گپ‌ها را من می‌زنم. یا این‌که از بس‌که این زن مجال سخن گفتن نیافته است (که اگر زن را به عنوان یک تیپ فرض کنیم) تمام حرف‌هایش را با خودش می‌زند. این داستان تکنیک متفاوتی به تناسب داستان‌های انجیر‌های سرخ مزار دارد. در حالی که سایر داستان‌ها از لحاظ انتخاب زاویه دید و سایر مانور‌های داستانی ما را به یاد برخی داستان‌های انجیر‌های سرخ مزار می‌اندازند.
من فکر می‌کنم دو تفاوت عمده می‌توان میان انجیر‌های سرخ مزار و چهار داستان این کتاب قایل شد؛ اول زبان روایت، دوم قصه. زبان روایت در داستان‌های دهه هفتاد محمدی کارکردی داستانی و شاعرانه دارد یعنی شما با سطر‌ها و پاره‌های درخشان، توصیف‌های زیبا روبه‌رو هستید که داستان‌ها را حال و هوای خاصی می‌بخشند ولی در این مجموعه از آن تکه‌ها و توصیف‌های شاعرانه خبری نیست. بر عکس، توصیف‌ها داستانی محض‌اند، به طور مثال در همین کتاب این تفاوت را میان داستان مزه آفتاب که مربوط به کار‌های دهه هفتاد نویسنده است و تو هیچ گپ نزن که مربوط به دهه هشتاد است، می‌توان دید. در تو هیچ گپ نزن همان گونه که محمدی هم در مصاحبه‌ای گفته است، زبان تنها کارکرد داستانی دارد و از آن چاشنی‌هایی که در داستان زیبای «مزه آفتاب» و سایر داستان‌های آن زمان او مثل داستان انجیر‌های سرخ مزار هست، دیگر خبری نیست. من فکر می‌کنم داستان‌های محمدی بخشی از زیبایی‌های‌شان را با این گذار به زبان داستانی محض از دست داده‌اند.
تفاوت دوم در قصه است؛ داستان‌های دهه هفتاد محمدی سرشاراند از تنوع. درست است که فضا، فضای جنگی است اما تمام قصه‌ها در خطوط اول جبهه اتفاق نمی‌افتند یا در درون جنگ، بلکه جنگ از زاویه‌های گوناگونی دیده می‌شود که هر کدام دلپذیراند، مانند داستان «عبدل بیتل آمده بود که اینجا بمیرد» که فضای قومندان‌سالاری را نشان می‌دهد یا داستان «بچه‌ها بیدار نشوند» که یک نفر یک جسد را در یک شب می‌بیند و نمی‌تواند این راز را به کسی بگوید. در چهار داستان این مجموعه به استثنای چلی هر سه داستان دیگر در  درون جنگ اتفاق می‌افتند. اساسا مشکل در این مجموعه داستان، تدوام قصه‌های جنگ نیست بلکه یک‌نواختی این قصه‌ها و فضاهاست که مثلا با داستان‌های همانندشان در انجیر‌های سرخ مزار در مرتبه پایین‌تری قرار می‌گیرند. من در این مجموعه باز هم از داستان‌های قدیمی آن بیشتر لذت بردم و به حق هم که شگفت‌ترین قصه این چهار داستان که همان «هشت نفر بودیم ما که پای نداشتیم» باشد زیباتر از داستان «کبک مست» که مربوط آن دوره‌هاست، نیست، یا «تو هیچ گپ نزن» به اندازه «رانا» که هم قصه زیبا دارد و هم عمق روان‌شناسانه زیبا. من باز هم به این باورم که این چهار داستان، داستان‌های انضمامی‌ای‌اند برای همان داستان‌هایی که از قدیم از چاپ باز مانده بودند و برای این‌که سیر داستان‌نویسی محمد حسین محمدی را به لحاظ کیفی بررسی کنیم، باید منتظر کار‌های تازه‌تر او باشیم. محمد حسین محمدی با نوشتن «از یاد رفتن» نشان داد که کارهایش سیر صعودی دارند و این چهار داستان به تنهایی نمی‌توانند محک منصفانه‌ای برای بررسی باشند. ولی یک چیزی که قابل مقایسه است این است که این چهار داستان را اگر با  هر کدامی از چهار داستان کار‌های پیش از رمانش مقایسه کنیم، از جاذبه‌ها و تنوع‌دلپذیر آن داستان‌ها در قصه، فضا و تکنیک برخوردار نیستند.
به هر روی محمد حسین محمدی نویسنده‌ای است توانا و می‌تواند در هر مرحله‌ای ما را با یک داستان خوب دیگر غافل‌گیر کند.

 

 

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢۷        سال شـــشم              سنبله ۱۳۸٩  خورشیدی         سپتمبر ٢٠۱٠