٢٢ نوامبر ١۹٢١ عيسوی، هیأت انگلیس در
کابل و با هیأت افغانی معاهده استرداد استقلال افغانستان را عقد کرد. اعضای هیأت
افغانی:
محمود طزری رئیس، غلام محمد خان وزیر تجارت، دیوان نرنجنداس وزیر مالیه (نفر
اول، از طرف چپ، نشسته) عبدالهادی داوی، عبدالوهاب طرزی، میرزا بازمحمد خان،
پیرمحمـــد فرقه مشر و دیوان نند لال بهسین (نفر اول، از طرف راست، نشسته) کارشناس
دفتر شاه امان الله غازی.
نواسهء دیوان نندلال عمری را در فروشگاه «زوحل» در شهر نو، کارمند بود و کواسه ی آن بزرگمرد، نریندرکمار بهسین، در لندن مهاجر است.
فردای آنروز بهدیدار استاد عبدالوهاب طرزی شتافتم. دفتر سازمان جهانگردی کشور که ریاست گرځندوی خوانده میشد، در طبقهی دوم وزارت اطلاعات و کلتور قرار داشت. جاییکه اکنون دفتر وزیر اطلاعات و فرهنگ قرار دارد. طرزی که استادی دانشمند و شخصیتی خوش برخورد و مهربان بود؛ به سبب اقامت طولانی در ترکیه و تدریس در دانشگاههای آن کشور تیپ روشنفکران آغاز سده ی بیستم به ویژه روشنفکران تحصیل یافتهی خارج را داشت. این گروه از باسوادان ما با مردم عادی تفاوتهای بارزی داشتند، نخست آنکه به سبب دانش و فضل شان بسیار شکسته نفس و خوش برخورد بوده از فرهنگ بالایی برخوردار بودند. طرز صحبت و واژههای محاورهی شان به ادبیات نزدیک بود تا زبان گفتاری، در پهلوی آن این گروه نکات مثبت فرهنگ کشورهایی را که در آنها تحصیل کرده بودند؛ به نیکی فرا گرفته و بنابر ضرورت زمان و پالیسی دولت امانی آن را در زندهگی عملی خویش بهکار
میبستند، تا مایهی ترویج این نکات مثبت گردند. پس استاد طرزی نیز بهعنوان نمود این تیپ برایم سخت دلچسپ بود. چون سکرتر او ادیبه جان که نطاق برنامههای سازمان ملل متحد در رادیو نیز بودند؛ و فعلاً در ویرجینیای امریکا زندهگی میکنند، خبر آمدن مرا برای شان برد، با بزرگواری خاصی از دفتر کار شان بیرون برآمده، بعد از احوالپرسی مرا با خود به داخل رهنمایی کردند. با آنکه من از هر لحاظی کوچکتر از او بودم، ولی ایشان از روی احترام بهعقب میز کار خود نرفتند، بلکه روی کوچی رو بر روی من نشسته، سفارش چای دادند و در جریان صرف چای پیوسته از شغل شریف روزنامه نگاری و نقش آن در بیداری مردم سخن میگفتند و مثالهای جالبی از کشورهای اروپایی میدادند که این صحبت ها برای من سخت آموزنده بود. استاد پرسیدند چی کتابی را زیر مطالعه داری؟ گفتم چند روزیست که دیوان ناصر خسرو را همچو وظیفهی صنفی میخوانم. پرسیدند کدام استاد این وظیفه
را برایت داده؟ گفتم پوهاند صاحب داکتر جاوید. گفتند ازین استاد حد اعظم استفاده را باید بنمایید. او دانشمند بزرگیست، بحر است، بحر! خداوند چی حضور ذهنی برایش اعطا فرموده است. بعد اضافه کردند که ایشان خود در باره ناصر خسرو کتابی نوشته بودند که در دانشگاه ادبیات ترکیه تدریس میشد و اکنون میخواهند آن را در داخل کشور بهچاپ برسانند. استاد در بارهی منابع کتابش و اصول منبعشناسی و گزینش منابع دست اول و معتبر در تحقیق، حرفهای جالبی گفتند که بعد ازآن روز از هیچ استاد دیگری نشنیده ام و بسیاری از گفتههای این مرد بزرگوار تا بههمین امروز نیز رهنمای نگارش این قلم در نوشته های پژوهشیاست. بعد استاد از مدیرهی مجلهی ژوندون که یکی از ژورنالیست زنان پیشآهنگ جامعهی ما هستند و فعلاً در رادیو صدای امریکا کار میکنند، تعریف کرد و برای نخستین باز از ایشان شنیدم که گفتند شکریه جان رعد جوانترین و آخرین فرزند پادشاه
کشور بخاراست که در کابل به دنیا آمده اند. چون امیر سیدعالم شاه بعد از سقوط سلطنت بخارا در ١٩٢٤ به کابل پناهنده شده بود و در همین شهر دیده از جهان فرو بست. سپس استاد گفتند : خوب میخواستی در زمینهی فعالیتهای گرزندوی گزارشی تهیه نمایی؟ گفتم نخیر میخواهم از خاطرات تان در جریان مذاکره با انگلیسها و رویدادهای امضای معاهدهی استقلال چیزی بنویسم. دیدم استاد طرزی نیز تکان خورده به فکر فرو رفتند و بعد گفتند: دولت خود درین زمینه چیزی را که بخواهد میگوید، فکر میکنی مصاحبه درین مورد بسیار ضروری باشد؟ در پاسخ گفتم بلی! و همان دلایل را که برای استاد داوی گفته بودم برای استاد طرزی نیز تکرار کردم. گفتند:
ــ دنبال خاطرات نگرد که به خطرات مبدل خواهد شد، میتوانی در بارهی سهم محمود طرزی در تحریک روحیهی استقلال خواهی چیزی بنویسی؛ من مطالب کافی در اختیارت قرار میدهم به شرطی که از من هیچگونه نامی هم نبری.
استاد طرزی برای اینکه به این کار تشویقم کرده باشد، از جا برخاسته عقب میز کارش رفت و از خانهی میز دوسیهیی را بیرون کشیده گفت:
ــ ببین یک دانشمند شوروی چی کتاب پر محتوایی در بارهی محمود طرزی نوشته است؛ معرفی نامهی آن کتاب را برایم فرستاده است. بعد از بین دوسیه اوراق تایپ شدهیی را برداشته آورد و بهمن سپرد. این اوراق که مجموعاً بیست و دو صفحهی تایپی بود، در آنها محتویات فصول کتابی در بارهی طرزی، بازشناسانده شده بود که توسط دانشمندی به نام صابر میرزایف به تحریر درآمده بود، بعدها فهمیدم که آن اوراق ترجمهی دری معرفی نامهی رساله دورهی دکترای نویسندهی آن بود که در شوروی آن را «افتوریفرت» مینامیدند. با آنکه رسالهی مذکور با دیدگاه مارکسیستی نوشته شده بود، ولی مطالب بسیار ارزشمند تاریخی در آن انعکاس یافته و تحلیلهای جالبی در آن وجود داشت. تا امروز که چهار دهه از نوشتن آن رساله میگذرد هیچ کسی چنان اثری در بارهی طرزی نه نوشته است. استاد گفتند این اوراق نزدت باشند، تحلیلهای کمونیستی آن را حذف کن و از
بقیه مطالبش میتوانی برای نوشتهات الهام بگیری، هر چیز دیگری که ضرورت داشته باشی با من در تماس شو. من بازهم موضوع مصاحبه را پیش کشیدم. استاد بدون اینکه چیزی بگوید به طرف تلفن رفت و جایی زنگ زد و بعد با طرف مقابل شروع کرد به حرف زدن بهزبان ترکی. من که چند جمله زبان ازبکی را میفهمیدم و به ترکیه نیز سفر کرده بودم و با عبارات معدودی از زبان ترکی نیز آشنا بودم همین قدر فهمیدم که استاد به طرف مقابل گفتند: افندی! تو خود موقعیت مرا میدانی، این پسر میخواهد مرا بهدهانه ی توپ برابر کند. بعد از سه چهار دقیقه حرف زدن به من اشاره کردند که گوشی را از دست شان بگیرم، متوجه شدم آن طرف خط جناب دگروال خواجه محمدخان صدیقی هستند که از اقوام نزدیک ما بودند و وقت مصاحبه با طرزی نیز توسط وی گرفته شده بود. جناب صدیقی از جملهی نخستین گروه افسران نظامی افغانستان بودند که در عهد امانی برای تحصیل به کشور ترکیه فرستاده شده
بود و در آنکشور مدت دوازده سال به تحصیل پرداخته بهدرجهی ارکانحربی رسیده بود. او دوست نزدیک و همصنفی عبدالتواب طرزی برادر استاد طرزی بوده و بعد از مرگ او که پیلوت قوای هوایی بود؛ با برادرش دوستی نزدیک برقرار کرده بود. ایشان گفتند طرزی صاحب امروز مجلس مهمی دارند، مصاحبهات را برای روز دیگر بگذار که من هم در جریان آن حاضر باشم. همین اکنون اگر کاری نداری به خانه ی ما بیا!
دیدم که تیر دومی نیز بهخاک خورده، بهناچار از استاد خداحافظی نمودم. ایشان بازهم با کمال بزرگواری تا دروازه لفت که با دفتر شان ده، پانزده قدم بیشتر فاصله نداشت همراهیام کردند و جلو در لفت گفتند کتاب ناصر خسرو نزدم نبود تا برای مطالعهات میدادم خیلی چیزها را از آن میآموختی، اکنون نزد استاد ابراهیم خلیل است هر وقت آورد توسط صدیقی برای تان خواهم فرستاد. از ایشان خدا حافظی نموده به سوی کارته چهار در حرکت شدم تا ببینم جناب صدیقی چی فرمایشاتی دارند؟
* * *
فردای آن که بهدفتر مجلهی ژوندون رفتم، جریان را برای شکریه جان رعد قصه کردم. ایشان با بی تفاوتی گفتند:
ــ بلا ده پس هردوی شان، ما به قحطی مطالب دچار نیستیم که ازین موضوع متأثر گردیم، فقط میخواستیم از خود ایشان به عنوان شخصیتهای بزرگ تاریخی خویش قدردانی کنیم، حالا که خود نمیخواهند ما چرا ناراحت باشیم؟ در همین رابطه هزاران موضوع دیگر داریم که به گفتن و نوشتن میارزند؛ برو ببین همین پوهنتون خود تان برای سهمگیری در جشن امسال چی برنامههایی دارد، این خود یک گزارش بسیار خواندنی میشود.
لحظاتی بعد چون سری به دفتر روزنامهی هیواد در طبقه بالایی آن عمارت زدم؛ جریان را برای دوست و استاد خود زندهیاد عبدالجلیل وجدی که معاون آن روزنامه و مشوق من در کارهای مطبوعاتیام بودند، نیز حکایت کردم. ایشان با زهرخندی گفتند: ما مردم که داد از تغییر سیستم دولتی خود میزنیم، به خاطر همینست. مطبوعات آزاد داریم، دیموکراسی داریم، احزاب سیاسی داریم، پارلمان انتخابی داریم ولی قهرمانان ما حتی خاطرات خود را نیز بازگفته نمیتوانند تا مبادا خاطر عاطر والاحضرتی که خود را قهرمان یگانهی کشور میداند، آزرده نشود؛ احزاب سیاسی داریم ولی آنها خود را حزب نامیده نمیتوانند، باید جریان بگویند. وکیل انتخابی داریم ولی به نام. این نظام از بیخ و بنیاد فاسدست، باید آن را ما و شما تغییر دهیم کسی از بیرون این کار را برای ما نخواهد کرد.
از راست بهچپ: استاد عزیزالدین وکیلی، استاد عبدالوهاب طرزی، نگارنده و داکتر روان فرهادی در درهی سالنگ. سنبلهی 1356ش
ازین جریان شش ـ هفت سال گذشت و نظام سیاسی و اداری کشور نیز تغییر کرد. رژیم شاهی سرنگون شد و جمهوریت آمد. جناب وجدی نیز از طریق جنرال عبدالکریم مستغنی به داؤودخان نزدیک شد و به ریاست ادارهی انکشاف زبان پشتوی وزارت اطلاعات و کلتور رسید . یکی از کارهایش درین پست تدویر سمینار بینالمللی تجلیل از دوصد سالگی آثار چاپی زبان پشتو بود که نگارندهی این سطور نیز در آن مقالهیی زیر عنوان «چاربیتههای اولسی پشتو یا وسیلهی مفاهمهی شفاهی پیش از آثار چاپی» داشت. از حسن تصادف جناب استاد عبدالهادی داوی و همچنان استاد عبدالوهاب طرزی نیز از اعضای افتخاری آن سمینار بودند. استاد داوی در جلسات شرکت نمی کردند؛ چون گوشهای شان بهصورت کامل شنوایی خود از دست داده بودند، ولی استاد طرزی در برخی از جلسات حضور بهم میرساند و در وقفههای بین جلسات و گاهی نیز در هنگام صرف غذای چاشت از صحبت های شان فیض
میبردم. در آخرین روز سمینار که وزارت امور سرحدات و قبایل ضیافت شب نشینییی را به افتخار شرکت کنندهگان آن سمینار در هوتل انترکانتیننتل کابل برپا داشته بود، استاد داوی نیز تشریف آوردند. دیدم زندهیاد وجدی که برگزارکنندهی سمینار بود با عجله بهمیزی که با عدهیی از جوانان چون داکتر حبیب الله فرهمند، داکتر زرغونه رشتین، داکتر عبدالرزاق پالوال و داکتر غلام غوث شجاعی نشسته بودیم، نزدیک گردیده به عجله گفتند: شعوره مندی وهه! سناتور خوگیانی سره کینه چی داوی صاحب به هلته راوړم. (شعور بدو! با سناتور خوگیانی بنشین که داوی صاحب را بهآنجا میآورم) به سویی که وجدی اشاره کرد، نگاه گردم. دیدم که سناتور میرمحمدامین خوگیانی تنها نشستهاند. بهعجله برخاسته بهعنوان اینکه برای ادای احترام به ایشان که از نخستین روزنامهنگاران کشور بودند، بهمیزِ شان نزدیک شدم، چون تنها بودند از من دعوت به نشستن نمودند. لحظاتی بیش
نگذشته بود که جناب وجدی و صدیق روهی استاد داوی را به آن میز آوردند و ما نیز به پاس احترام ایشان بپا برخاستیم. داوی به مقایسه ی شش، هفت سال پیش زیاد تغییر کرده بود. از لحاظ جسمی بسیار شکسته و ضعیف به نظر می رسید. گوشهای شان به طور کامل ناشنوا شده بودند. یک چشم شان نیز پرده آورده، بهکلی سفید گردیده بود و در نتیجه، قوهی دید خود را از دست داده بود، ولی یگانه چشم شان که قدرت دید داشت، کاملاً سالم بود، حتی بدون مدد عینک خط ریز را خوانده میتوانست. مفاهمهی دانشمندان دور میز با استاد چنین بود که هریکی چیزی را می خواست به استاد داوی بگوید، روی کاغذ مینوشت و استاد با لحن بسیار آرام و موقر شفاهی جواب میگفتند، وجدی نخستین کسی بود که بعد از احوالپرسی از استاد در بارهی تداوی گوش هایش سوال کرد. داوی در حالی لبخندی روی لبانش نقش بست، گفت:
ز فیض گوش گران راحتی به تن دارم
چی خلوتیست که با خود در انجمن دارم
از چپ بهراست: زندهیاد سناتور عبدالهادی داوی، زندهیاد استاد عبدالوهاب محمود طرزی و
نگارنده در هوتل انترکانتیننتل کابل. سنبلهی 1356.
درست بهیادم نمانده که مصرع اول را «راحت بدن دارم» خواندند و یا «راحتی به تن دارم». همه گان ازین جواب شاعرانه مشعوف گردیدند. چند لحظهیی نگذشته بود که سفیر اتحاد شوروی الکساندر میخاییلوچ پوزانف با فیض محمد وزیر امور سرحدات وارد سالون شده با دیدن داوی به سوی او آمده ادای احترام کردند. اما داوی از جایش حرکتی نکرد و نشسته پاسخ داد. پوزانف میخواست با داوی برخورد گرم داشته باشد، ولی وی هر دو نفر را چندان تحویلی نگرفت. آنها خم و چم کرده با صدیق روهی یکجا از میز ما دور شدند. داوی رو به سوی سناتور خوگیانی نموده گفتند: خوب شد که اینجا نهنشستند. مجلس ما رسمی میشد. منظور داوی روشن بود؛ هر چند خوشی از دور شدن آنها را با الفاظ بسیار مودبانه و دیپلومانه ابراز کردند، ولی معلوم بود که از آنها چندان خوشش نمیآمد. در همین لحظات استاد عبدالوهاب طرزی با شمیم احمد قریشی آتشه فرهنگی سفارت هند و
دانشمند دنمارکی کلاوس فردیناند وارد سالون گردیدند. به طرف وجدی اشاره کردم، او منظورم را فهمید؛ فوراً برخاسته به استقبال تازه واردین شتافت و آنها را بهسوی میز مهمانان خارجی که در آن منوهر سنگهـ بترا و پروفیسر رام راول از هند، دوریانکوف از شوروی و یکتن دیگر که فکر می کنم شیفر از فرانسه بود، رهنمون شد ولی استاد طرزی را با خود به میز ما آوردند.
در جریان صرف غذا فرهمند و شاه زمان وریځ نزدیکم آمده گفتند: چی دنبال کهنه پیخ ها را گرفتهیی میفهمی که در کجا هستی؟ والله اگر هفتهی آینده ما و شما را کسی اجازه دهد که نزدیک دروازه ی این هوتل نیز بیاییم. رها کن آدم های قرن نزدهم را بیا که بگردیم و از دیدنی ها و فضای این هوتل کیف کنیم. گفتم شش، هفت سال است که منتظر شنیدن حرفهایی هستم که امشب وجدی صاحب زمینهی آنرا مساعد ساخته است. این زمینه هیچگاه دیگر مساعد نخواهد شد. وریځ که سرش کمی گرم بود به شوخی گفت: گیرم کشف کردی که در عهد امیر شهید، نادرخان با سور جرنیل . . . زده بود، فکر می کنی که با این حقیقت فارمول بم اتم را بدست آوردهیی؟ و یا این امر برای استحکام نظام جمهوری و پیشرفت افغانستان فایدهیی دارد؟ فرهمند رو بمن کرده گفت این کله خراب که شامل حزب انقلاب ملی شده است و از استحکام نظام جمهوری حرف میزند برو من هم با تو هستم تا حرف
های بزرگان قرن نزده را بشنوم. برای من هم خیلی جالب خواهد بود. وریځ نیز ناگزیر شد با ما بیاید. بعد از صرف غذای شب استاد اولمیر، قمرگل و طلامحمد برنامهی موسیقی داشتند، ولی ما به گرد آن دو استاد حلقه زدیم. ابتدا وجدی برای سناتور نوشت این جوان از شما و جناب طرزی کمی متأثرست که مصاحبهاش را رد نموده بودید. دیدم استاد داوی با وجود کهولت، تمام جریان آن روز را به خاطر داشت؛ حتی سوالاتم را. رو بمن نموده گفت با آنکه بیشتر از نصف حاضرین مجلس دوستان و عقیدتمندان رییس صاحب جمهور هستند (منظورش خبررسانها بود) ولی چون از زندهگی من چیزی باقی نمانده و آن قید و قیود دورهی شاهی را نیز حس نمیکنم؛ هر سوالی که داری آزادانه مطرح کن! گفتم علت ناخشنودی تان از پولیس و دیدن صحن ارگ چی بود که در لویه جرگه چوکی تان را کج میگذاشتید تا آن را نبینید؟ وریځ نیز به حرفم دویده گفت: پدرم جنرال علم خان که وکیل آن جرگه بود این قصه
را برای من هم گفته است؛ خوبست من هم جریان را از زبان مبارک خود تان بشنوم. وجدی حرفهای وریز را برای داوی نوشت. ایشان گفتند :
بعد از اینکه اعلیحضرت غازی از افغانستان به روم تشریف بردند، دولت جدید مرا هم وزیر مختار گویا به خارج فرستادند. چون اجراآت دولت جدید خلاف آزروهای مشروطه خواهان بود، اعضای جنبش جوانان افغان برای آوردن اصلاحات و برگشتاندن نظام امانی به کشور در داخل و خارج فعال گردیدند. ولی دولت به کمک دیگران در صفوف ما نفوذ کرده زیر نظرمان گرفتند. هنگامی که حکومت انگلیس برای استحکام رژیم جدید کمک علنی مالی فرستاد، همه وطنپرستان ازین وابسته گی دولت تکان خوردند. منهم روی همین علت از وظیفه ام در خارج استعفا دادم. دولت مرا به مرکز فرا خواند و زیر نظر گرفت، یک سال و چند ماهی به این طریق گذشت تا اینکه به زندانم فرستادند. شرایط زندان چنان سخت و غیر انسانی بود که تعجب میکنم چیگونه عدهیی از آن زنده بیرون آمدند؟ در پهلوی شکنجههای گوناگون جسمی، زندانیان را شکنجهی روانی نیز میدادند. یکی از بدترین شکنجههای
روحی آن بود که تعدادی از زندانیان جنایی را بهاستخدام درآورده، در بین زندانیان سیاسی رها کرده بودند. اینها تبلیغ میکردند که به پایوازهای شان در هنگام انتظار در جلو دروازهی ارگ، توسط محافظین و افسران نظامی، پیوسته تجاوز جنسی صورت میگیرد. آنانیکه در خانواده مرد نداشتند و خانم ها برای پایوازی و ملاقاتی شان می آمدند روز پایوازی هزار بار مرگ آرزو میکردند و بههنگام برگشت بهسلولها چشم از زمین بلند کرده نمیتوانستند. پسرهای جوان را هم از آمدن پایوازی منع میکردند، زیرا سراج الدین گردیزی آمر محبس سیاسی ارگ که آدم بیسوادی بود و به کشیدن چرس و همجنس بازی خود علناً افتخار میکرد. میگفتند او با عساکر محافظ نیز چنان رابطههایی دارد. رنج آن عده از زندانیان بیشتر از همه بود که پایواز خود را دیده نمی توانستند، زیرا آنها فقط لباس و خرج زندانیان را از عقب دروازهی ارگ می فرستادند.
سراجالدین، کسانی را که برای اعدام میبرد و چند ساعت بعد با ولچک و زولانهی شکستهی آنها بر می گشت، از پیش روی یکایک از سلولها می گذشت تا زندانیان دیگر آنها را ببینند و یا از عقب درهای بسته شرنگس آنها را بشنوند و بدانند که عدهیی از وطنپرستان را به دار زده اند.
استاد افزودند: زمانی که مرا زندانی ساختند، برای سه سال متواتر در زندان تجریدی کوته قلفی بودم. نه رنگِ آفتاب را می دیدم، نی از خانواده خبری داشتم. ناخنهای رسیده را به بسیار مشکل توسط دندانهایم قطع میکردم، سر و ریشم سه سال کامل اصلاح نشده بود، برای استحمام فقط هفتهی یک کوزه آب سرد در تابستان و زمستان در اختیارم قرار داده می شد، به استثنای عساکر محافظ که گاهگاه روی شان را می دیدم، ولی حق نداشتند حرفی با من بزنند؛ در طول این سه سال روی آدم دیگری را ندیده بودم. اوایل نوروز سال چهارم بود که اجاره دادند روز نیم ساعت برای آفتاب گرفتن در گوشهیی از صحن حویلی محبس که به استثنای محافظم کس دیگری در آنجا نمی بود، پیتو میکردم. در ابتدا چشمانم که به کلی شاریده بودند، در روشنایی آفتاب نه تنها که چیزی را دیده نمی توانستند، بلکه نور آفتاب سخت اذیتم نیز میکرد که فکر می کردم اکنون میخواهند به
این گونه شکنجهام نمایند. در یکی از روزهای پایوازی که شب پیشترش بارش باریده و زمین را گل ساخته بود، در کنجی پیتو کرده بودم که سراج الدین به صحن زندان نمایان شده با صدای بلند فریاد زد : عبدالهادی ولد عبدالاحد! او بچه پهره دار ببین که این اجل گرفته در کدام کوتهاست. حالت عجیبی بهمن دست داد، یک سو ترس از مرگ و از سوی دیگر حالت خوشی ازینکه با اعدام شدن ازین همه رنج طاقت فرسا نجات مییابم. با صدای لرزانی گفتم که منم. گفت خو تو هستی! همی تو؟ بعد گفت عبدالقوی نامی را می شناسی؟ از ترس نزدیک بود غش کنم، فکر کردم پسرم را نیز دستگیر نمودهاند. با لکنت زبان گفتم: بلی او پسر منست. چیزی نگفت و از صحن زندان خارج شد. حالتی داشتم که هیچ کلمهیی نمیتواند توصیفش کند. در حال مرگ و جانکندن بودم که سراجالدین برگشت و خریطهی کاغذییی را که در دست داشت به طرفم پیش کشید و گفت: برایت پایواز آمده بود، قلعه بیگی صاحب فقط
همین میوه را اجازه داد برایت بیاورم. خدا را شکر گفتم و قوتی در دلم پیدا شد که او تندرست است و دستگیر هم نشده است. خریطه را بدست محافظ داد و رفت زیرا یارای حرکت از من سلب شده بود. در حالی که به شدت خوشحال نیز شده بودم بی اختیار گریه ام گرفت. اشک چشمان شاریده ام را چنان می سوختاند که گویی بر آنها تیزاب ریخته باشند. برای نخستین بار سرباز محافظ به سخن درآمده گفت: غصه نخور این حالت سر مردها می آید، بگیر! برایت شفتالو آورده اند. ازین حرف او دلم قوت بیشتر گرفت، دانستم که شفتالو را کی فرستاده است، زیرا در آن هنگام درختان کابل تازه پنگ زده بودند. اول بهار بود. یکتن از عزیزان ما به هندوستان رفت و آمد داشت و با دوستان فراری ما در آنجا به تماس بود، هر وقت به کابل بر می گشت با خود میوهی تازه میآورد. چون او می دانست که من شفتالو را دوست دارم، اغلب برایم شفتالو میآورد. به سرباز تعارف کردم اما او از گرفتن شفتالو
امتناع کرده دور تر از من ایستاد. چون سه سال تمام روی میوه را ندیده بودم با اشتیاق عجیبی به خوردن شفتالو شروع کردم؛ دومین دانهی آنرا که در دهن گذاشتم سوزش شدیدی در کام و زبان خویش احساس کردم و نتوانستم آن را فرو ببرم. چون آنرا به بیرون پرتاب کردم، دیدم که پر خون شده اند. خیلی ترسیدم و فکر کردم که شفتالو زهرآگین بوده، ولی سرباز باز به حرف آمده گفت: وارخطا نباش چون بسیار ضعیف شدهیی و سالها میوه نخوردهیی شفتالو دهانت را شاراند. دیگر نخوری که دهانت زخم نشود که درینجا نه دواست و نی طبیب. سخنان سرباز آرامم ساخت. خریطهی شفتالو را در همانجا گذاشته به سرباز گفتم اگر این را به زندانیان دیگر بدهی ثواب خواهی یافت.
چون زمین را بارشِ شب قبل گل ساخته بود، هستهی آن دو شفتالو را به زیر گل فرو بردم. و به علت تمام شدن وقت به سوی سلول خویش روان شدم. چند روز بعد باز هم کوته قلفی مطلق از سر شروع شد و تا دو سال دیگر بازهم نه از خانواده خبری داشتم و نه هم رنگ آفتاب را دیدم. در سال پنجم زندان را به یکباره گی بر ما آسان گرفتند. از سلول تجریدی به اتاق های دو نفره انتقال یافتیم و تفریح و گردش در صحن زندان به صورت منظم و مطابق تقسیم اوقات تنظیم گردید. گاهگاهی پایوازی را نیز برای مان اجازه میدادند که باعث ناراحتی مان میشد. وقتی که بعد از دو سال دوباره به صحن حویلی زندان رفتم، دیدم که همان هسته های شفتالو را که به زیر گل فرو برده بودم، به نهال هایی مبدل گردیده اند که یک سال بعد از آن حاصل دادند. یکی از آنها خشک شد و من هفت سال تمام حاصل دومی را می خوردم و هنوز هم در زندان بودم. چون بعد از سیزده سال از آن
زندان لعنتی نجات یافتم اندکی بعد با ساختن زندان دهمزنگ زندانیان را به آنجا انتقال داده و محبس ارگ را ویران کردند که تا کنون نیز ویرانههای آن باقیست. و اما در مورد حرکت من در لویه جرگهی قانون اساسی.
در لویه جرگه به عنوان رییس آن برگزیده شدم. تصادفاٌ چوکی من در جایی قرار داشت که ویرانههای آن زندان درست در پیش چشمانم قرار داشت، مخصوصاً درخت شفتالویی را که در صحن زندان کاشته بودم با شاخ و برگ گشن و انبوه خودنمایی نموده، دیده گان مرا میآرزد و ذهنم را مشغول بدترین خاطرات زندهگانیام میساخت. از ترس اینکه مبادا در جریان جلسات لویه جرگه زیر تأثیر دیدن آن درخت و ویرانههای زندان حرفی احساساتی از زبانم صادر نشود، چوکی خود طوری میگذاشتم که آن منظرهی منحوس هر لحظه تیغ بر جگر و نشتر بر چشمانم نزند. این بود قصهی لویه جرگه که آن وقت کج نشستم و اکنون راست گفتم. اسدالله جان شعور کدام سوال دیگری نیز داری؟
این سرگذشت همهی مان را چنان غرق در تأثر ساخته بود که من جواب استاد را نیز داده نتوانستم. متوجه شدم که نشأه از سر شاه زمان وریځ پریده و اشک از عقب عینکهایش جریان دارد. پایان |