ز ابری روسری دارد، ز باران پیرهن بانو
تعارف می کند رنگین کمانی را به من بانو
وطن صلح است و آب از سنگ می جوشد، گٌل از سندان
ز راه سبز باران خورده می آید وطن بانو
ز برگ تازه گل و بار آمدن بسته
به روی سرگرفته چتر ناز و نسترن بانو
به دستش ساعتی از ماه و از میچید ۱انگشتر
به پا کرده ست کفش از کهکشان و یاسمن بانو
جهان آرزوها می شود روشن ز گفتارش
دهانش صبح سرشار است هنگام سخن، بانو
لباس خواب من با انتحاری پاره شد آخر
نیامد روز دفن عاشق خود در وطن بانو
۱- میچید؛ پروین
24/11/1381 |