ميلان کوندرا نظريه پرداز و داستان نويس نامدار گفته است: « حقيقت توتاليتر، مقوله های نسبيت، ترديد و پرسش را نفی می کند و بنابر اين هرگز با آنچه من « روح رمان» می نامم، از در آشتی درآيد، اما مگر نه اينست که در روسيهء کمونيست، صد ها و هزار ها رمان با تيراژ زياد چاپ می شوند؟ چرا، ولی اين رمانها به فتح هستی ادامه نمی دهند. هيچ جز تازه ای از هستی را کشف نمی کنند.» (1) و کوندرا در رابطه به اينکه چرا در روسيهء کمونيست موقعيت رمان پايين آمد و وضعيت رمان چنان شد که نتوانست به « فتح هستی» ادامه بدهد و نتوانست هيچ جز تازه ای از هستی را کشف کند.، می گويد: « علت وجودی آنها، شکوه آنها، و سودمندی در جامعه ای که متعلق به آنهاست، در تاييد آنچه گفته می شود( و آنچه گفته شود) نهفته است.» (2)
آری، اين « تاييد آنچه گفته می شود» و « آنچه گفته شود»، ناشی از آن است که کمونيست ها در روسيه، با داشتن انديشهء « فرهنگ غضب» در سر، در پی «غضب فرهنگ» نيز بر آمدند. آنها با صدور دستور نامه ها و ديکته های فرهنگی شديداً حوزه های فرهنگی سرزمين شان را غضب نمودند. و با «غضب» حوزه های فرهنگی سرزمين شان، بعد ها « غضب» حوزه های فرهنگی سرزمين های مجاور و دور و نزديک، شاعر و نويسنده را واداشتند، تا روی خط تعين شده « در تاييد آنچه گفته ميشود» و « آنچه گفته شود» ( سوسيال رياليسم) آفرينشگری نمايند. اما بودند نويسنده گان و شاعرانی در آنجا که هرگز هم، روی آن خط تعين شده قرار نگرفتند و در تاييد « ناواقعيت رسمی» نپرداختند، بل بر آن بودند تا خلاقيت های هنری شان به شکلی از اشکال، بازتابگر « واقعيت ِ نا واقعيتِ رسمی» باشند. که ازشمار چنان شاعران ونويسنده گان می توان از « تره تياکف»* *، ( ميخائيل بولکاکوف) و ديگران نام
برد. ميخايل بولکاکوف نويسندء است که با نوشته هايش، به ويژه نوشتن رمانش به نام « قلب سگ» شديداً مخالف و بر «واقعيت نا واقعیت رسمی » ونامه های صادر شده از سوی گرداننده گان فرهنگی آنجا و خلاف ديدگاه رسمی هنری حاکم در روسيه وقت قرار گرفت.
من در اينجا، نگاهی می اندازم به اين رمان بولکاکوف:
الف ـ شناخت مختصر نويسنده:
ميخائيل بولکاکوف در پانزده هم می 1891 م در شهر کييف زاده شد. وی در کييف درس خواند و در سال 1916 از رشتهء طب فارغ شد. در سال 1919 م به خاطر شدت گرفتن جنگ به هجرت روی آورد و به قفقاز مهاجر شد. در راه مهاجرت بود که اولين داستانش را نوشت. خودش دربارهء نوشته است« در يک روز غم انگيز پاييزی سال 1919 در اتاقک ترنی که تلق تلق کنان در حرکت بود، در زير نور چراغی که از يک گيلنهء خالی بنزين ساخته بودند، اولين داستان کوتاه خود را نوشتم.» (3) وی در سال 1921 به ماسکو رفت و در آنجا کاملاً از شغلش ( طبابت) دست کشيد و به نويسنده گی روی آورد. بولگاکوف در پهلوی روزنامه نگاری و نوشتن داستان کوتاه و نمايشنامه، چندين رمان نيز نوشته است. رمان های برجستهء آواز اين قرار اند:
ـ قلب سگ ( 1925 م)
ـ در پرتو مهتاب ( 1925 م) سال چاپ 1965 م
ـ گارد سفيد ( 1926 م)ـ مرشد
و ماگریتا(39-1929م)
ـ بولکاکوف در سال 1940 م به سن چهل سالگی در ماسکو درگذشت.
رمان های بولکاکوف در زمان حياتش بيشتر به سانسور روبه رو می گردید. در سال 1929 وقتی رمان « گارد سفيد» او در تياتر مسکو به گونهء نمايشنامه پياده شد، دست اندرکاران اکادمی روسيه نمايشنامه را مضر دانسته و ادامه نمايش آن را منع کردند. لوناچارسکی مسئول فرهنگی آنجا گفت: « بولکاکوف نويسنده ای است منحط.» ****، اما بعد از گذشت بيشتر از نيم قرن، حال در روسيه بالای دستونشته هایش کار نموده و آثارش را به افتخار چاپ می نمايند.
امروزه آثار او به تمامی زبان های مطرح دنيا برگردان شده اند.
ب ـ خلاصه رمان:
يک پروفيسر جراحی است، که در رشتهء بازگرداندن جوانی متخصص می باشد، در رباطه به تجديد قوای جوانی به يک عمل جراحی تجربی و خيلی دشوار دست می زند. او در اين عمل جراحی، غده های « جنسی» و غدهء « هيپوفيز» ججمهء انسان را می گيرد، به جای غده های « جنسی» و غدهء « هيپوفيز » يک سگ عوض می کند. به اين منظور، او قبلاً سگ ولگردی را به نام« شارک» از کوچه های ماسکو برگزيده و می آورد در آپرتمانش نگهداری می کند. او منتظر می ماند تا غده های ياد شدهء انسان را به دست آورد. روزی دست يارش غدهء ياد شده را از انسانی که چند لحظه پيشتر مرده است می آورد و پرفيسر به عمل جراحی می پردازد. چند روز پس از عمل جراحی، پروفيسور شگفتی زده می نگرد، که «سگ» آرام آرام به « انسان» تغيير شکل می دهد. موهايش می ريزند، بالای دو پای می ايستد، و اندک اندک حرف می زند. تا سر انجام پس از چندی همان سگ موجودی می شود شبيه انسان، شبيه انسان با داشتن بعضی
از خاصيت های « سگی»؛ مثلاً: او هنوز در مقابل پشک حساسيت نشان می دهد، پشک را مضر می داند و در پی از بين بردن پشک می برايد. همين انسان عجيب، از طريق کميته حزبی محل سکونت شان، به حزب کمونيست جذب می شود، و از آن به بعد نام « رفيق شاريکوف » را بر خود می گذارد و از طريق حزب به حيث مسوول نابودی چهارپايان ولگرد ( مثل پشک و غيره » در سامان صحت شهر ماسکو مقرر می شود. رفيق شاريکوف از آن پس در نوشيدن ودکا مانند ساير رفيق هايش افراط می نمايد. او به دهشت و وحشت شروع نموده و به اذيت و آزار ديگران می پردازد، حتی به آزار و اذیت و تديد همکاران پروفيسور. و بالاخره رفيق شاريکوف در پهلوی دوسيه سازی برای پروفيسور، در پی تقسيم دارايی پروفيسور نيز می برايد، و او دردسر بزرگی می شود برای پروفيسور. پروفيسور، که به خاطر او و « سگ خويی» های او در اندوه بزرگی فرو رفته است، سرانجام به اين نتيجه می رسد که بايک عمل جراحی برعکس «
رفيق شاريکوف » را دوباره به موجودی اصلی اش « سگ» تبديل نمايد. و چنان می نمايد.
ج ـ ويژه گی های رمان:
اول ـ فانتزی و تخيل علمی در بعد اجتماعی:
بولگاکوف در «قلب سگ» توانسته است، به گونهء بسيار عالی و تخيل علمی ( Scientific ) ( تبديل سگ به انسان) و تبديل دوبارهء ( انسان به سگ) را پياده نمايد و از ورای استعاره اين تخل يا فانتزی علمی را در بعد اجتماعی قرار بدهد. به باور من در اين رمان، « سگ» نمادی است از شماری از مردم روسيهء پيش از انقلاب کمونيستی. مردم فقر زده و تهيدستی که ساليان درازی زير بار ظلم و ستم قرار داشتند. و پروفيسور چراح، نمادی است از حزب کمونيست که با عمل جراحی دشوار تجربی ( انقلاب)، « سگ» را به « انسان» تبديل می نمايد. اما به يک انسان ناکامل. انسانی با خاصيت های سگی. و همين انسان با خاصيت های سگی ( کمونيست) چنان عرصه را برای پروفيسور ( حزب) تنگ می نماید که در پايان از روی ناگزيری، پروفيسور ( حزب) راه بر عکس را بر می گزيند يعنی تبديل دوبارهء آن انسان به سگ.
دوم ـ رگه ای مفهوم « آشنايی زدايی»:
اشکلو فسکی می گويد: « ادراک های زنده گانی واقعی ما همواره در اثر عادت ملال آور می شوند اما هنر، رويکردهای ناآشنا و شيوه های نامنتظری برای ديدن فرهم می آورد تا بتوانيم به گونه ای اشيا را ببينيم که گويی نخستين بار آن ها می بينيم.» (4) ميخاييل بولگاکوف با استفاده از اين ديدگاه، در « قلب سگ» از ديد يک « سگ » تصوير گوشهء از زنده گی مردم ماسکورا چنن بيان می دارد:« يک تايپست رتبهء نه، ماهانه چهل و پنج روبل معاش می گيرد. البته عاشقش برای او جراب ابريشمی می خرد. اما فکر بکنيد که عوض جوراب ابريشمی ازش چه می خواهد. عشقبازی معمولی!» (ص7)
و يا:
« ناظر ها از همه پرولتاريا ها پست ترند.» همان ص)
توماشفسکی به اين باور است:
شگرد ها زاده می شوند، زنده گی می کنند پير می شوند و می ميرند. هر قدر که کار برد آن ها خود کار تر می شود، می ميرند، سودمندی و تاثير شان کمتر می شوند و ديگر نمی توانند در سياهء فنون پذيرفتنی جا بگيرند. برای جلوگیری از مکانيکی شدن فنون، شگرد های تازه ياب با معنا و عملکرد جديد است.» (5) و چون برداشت قرار دادی و مروج ذهن را فلج می سازد، بنابر آن هنر در حقيقت درهم شکستن اين برداشت قراردادی و مروج است. از اينرو آفرينشگران هنری بايد قرار دادهای متعارف و مروج را درهم شکنند تا اثر خوب و ماندگار بيافرينند. همين است که، بولگاکوف برای بيان حرفش يعنی موقعيت زادگاه اش زير سلطهء کمونيستها، و وحشت و دهشتی که کمونيستها، در زادگاه اش آورده بودند، قرار داد های متعارف و مروج را درهم می کند و از شگرد تازه ای کار می گيرد. او برای بيان حرفش از « سگی » که تازه « آدم» شده است ، استفاده می نمايد، که اين روش ،آشنايی زدايی
است.
سوم ـ حادترين استعاره:
بولگاکوف برای تريح واقعييت سوسياليزم ـ لينينيسم در روسيه، در رمان « قلب سگ» بزرگترين و حادترين استعارهء را به وجود آورده است، که از ديدگاه اول سخت مضحک به نشر می رسد ولی در رابطه به بيان «واقعييت نا واقعيت رسمی» سوسيلبيز ـ لينينيسم اين استعاره مبنای خلاقيت ادبی است. و از ورای اين خلاقيت ادبی، واقعيت سوسياليستها و لنينيستها را در روسيه کمونيستی چنين درک می کنيم:
« فليپ فيلپوچ فرياد زد: تو متعلق به پست ترين مرحلهء تکاملی هستی. هنوز در مرحلهء شکل بندی هستی از نظر هوش ضعيف و تمام اعمالت صرفاً حيوای است. با اين حال به خودت اجازه می دهی،با حالت تحمل ناپذير و کاملاً خودمانی در حضور دو مرد تحصيل کرده، در مقياسی جهانی، با حماقتی به همان درجه جهانی، درباره توزيع ثروت اظهار نظر کنی... و در عين حال کريم دندان هم می خوری...» (ص100)
چهارم ـ بزرگترين آشکار گری:
سارتر، با در نظر داشت از اين نظر هايدگر، که انسان در جست و جوی کشف معنای هستی بر می آيد و ابزاری است که امور جهان را آشکار می کند، می گويد: « پس آفرينش هريکی از راه های آشکارگری است» (6).سارتر می افزايد: « کدام يک از جلوه های جهان را می خواهی آشکار کنی؟» (7) و رمان « قلب سگ » با بیان« واقعيت نا واقعيت رسمی» کمونيسم در خط آشکار گری قرار می گيرد:
الف ـ اقدام در تصاحب حوزه ها و مالکيت فردی:
« آشوندر با انزجار گفت: ما، آمريت کميتهء ناحهء حزبی، با تصميم مجموع کرايه نشينان اين بلاگ که مسئول مشکل افزايش باشنده در اين تعميراست، پيش شما آمده ايم تا...
فليپ فيلوچ فرياد زد:
ـ بسيار خوب، می فهمم! آيا می دانيدکه طبق مقررات دوازدهم ماه می امسال آپارتمان من از هر افزايش باشنده ای معاف شده است.
آشوندر جواب داد:
ـ می دانيم، اما وقتی مجموع عمومی اين موضوع را بررسی کرد به اين نتيجه رسد که با در نظر گرفتن همهء جوانب شما فضای زيادی را اشغال کرده ايد، بيش از حد لازم. شما، به تنهايی، در هفت اتاق زنده گی می کنيد.
ليپ فيليپوويچ جواب داد:
ـ اين هفت اتاق محل زند گی و کار من است. من هشت اتاق ضرورت دارم و يکی هم برای کتابخانه ام.
جوان مو طلايی گفت:
ـ هشت اتاق! ها، ها! ثروت يعنی اين!...» (ص 49)
و يا:
« شاريکوف گفت:
ـ از اينجا شور نمی خورم. تو بايد حقم را بدهی. من دوازده متر مربع حق دارم و همين جا می مانم.» (ص 135)
ب ـ اتهام پروری و دوسيه سازی:
فيليپ فيليپوويچ ذره بينی مقابل عينکش گرفت و خواند. مدتی زير لب خواند و قيافه اش با هر سطر تغير کرد.
... همچنين رييس ناحيه حزبی را به مرگ تهديد کرده ست و همين نشان می دهد که تفنگچه دارد. بعلاوه حرفهای ضد انقلابی می زند، حتا به پيشخدمت خانه، زيناييدا دستور داده است که که کتاب انگلس را در بخاری بسوزاند بدون شک جز منشويکها است. و دستيارش ايوان آندوويچ، نيز همچنين. اين شخص بدون آنکه ثبت نام کند، مخفيانه در آپارتمان پروفيسور زنده گی می کند. امضاء: پ.پ. شاريکوف ...» ( ص 136)
ج ـ ايجاد وحشت و دهشت و ترس:
«دختر گريه کنان گفت:
ـ خودم را می کشم... او تهديدم کرد... بعد گفت افسر ارتش سرخ بوده و مرا می برد در يک آپارتمان شيک و قشنگی که زنده گی می کنم... بارها سر راهم را گرفته است... می گويد در حقيقت آدم خوش قلبی است. تنها از پشک ها متنفر است... انگشترم را برای يادگاری گرفت...
فيليپ فيليپوويچ داد زد:
ـ گريه نکن! يک لحظه صبر.
او به طرف شاريکوف برگشت و گفت: لطفاً انگشتر را بده!
شاريکوف مطيعانه انگشتر زمرد بزرگی را از انگشت خود بيرون کرد و رو به دختر با غضب گفت:
آخر گيرت می کنم. کاری می کنم که تا آخر عمر يادت بماند. فردا می گويم معاشت را قطع کنند.» ( ص 143)
و يا:
« دست چپش را که بوی وحشتناک پشکها را می داد به سوی فيليپ فيليپوويچ بلند کرد و با دست راستش به روی بورمنتال تفنگچه کشيد. سگرت بورمنتال از دستش افتاد پايين.» ( ص 135)
پنجم ـ شديدترين فراروی:
چون سياست به يک بعد قرار دادی قبلاً داده شده اشاره می کند. اتفاقاً هنر ـ سوای هنر سوسيال رياليسم ـ اين بعد تعيين شده گی را نه تنها مورد سوال قرار می دهد بلکه فراروی از اين بعد تعيين شده گی نيز می باشد. فراروی از بعد تعيينی سياسی ـ اجتماعی. لذا، رمان « قلب سگ» ازيک سو فراروی از بعد تعيين شده ياد داده شده از سوی گرداننده گان فرهنگی روسيه کمونيسم ( رياليسم سوسياليستی) است و از سوی ديگر، اين رمان خود عصيانی است، ضد سياست و عملکرد حکومت داران وقت روسيهء کمونيسم.
ششم ـ رگه های ديدگاهی پسامدرن:
لری مک کافری، در پهلوی آن يوگنی زاماتين را با نوشتن رمان «ما» که در سال 1920 م انتشار يافته است، يکی از آغاز گردان ادبيات داستانی پسامدرن می داند (6) وی داستانهای علمی تخيلی را در خط ديدگاهی ادبيات داستانی پسامدرن دانسته می گويد: « پيداست، که شماری از مهمترين نوآوران پسامدرن، نويسنده گان داستان های علمی تخيلی بودند.» (7) همچنان وی می افزايد: « شعر و داستان پسامدرن پيوند نزديکی با وقايع روزگار خود داشته و درگير ارزش های وسيعاً انسان گرايانه است.» (8)
اينجا می نگريم که لری مک کافری، اين نظريه را که ادبيات داستانی پسامدرن، پس از جنگ جهانی دوم به وجود آمده است، ابراز می نمايد. و اما رمان « قلب سگ»: چون اين رمان، يک رمان علمی ـ تخيلی است و از سوی ديگر با واقعهء روزگار نويسنده، يعنی آغازين سال های تسلط کونيسم در سرزمين نويسنده پيوند نزديک دارد. و هم به خاطری که نويسندهء رمان « قلب سگ» به دهشتی که کمونيستها در سرزمينش به راه انداخته بودند، انديشيده و به نجات و رهايی مردمش از شر دهشت آنها. پس این رمان، شديداً در گير ارزش های وسيعاً انسان گرايانه می باشد. لذاگفته می توانيم،که رمان « قلب سگ» رمانی است که در آن می توان رگه های ادبيات داستانی پامدرن را نگريست.
هفتم ـ بزرگترين نظريهء رهايی:
و، بولکاکوف در اين رمانش، برای رهايی مردم سرزمينش از شر کمونيسم، از ورای استعاره و نظريهء را ابراز می دارد؛ يعنی: « برگشت!»
و اين « برگشت» از کمونيسم، پس از سه ربع قرن توسط ميخائيل گرباچوف آخرین رهبری کمونيستی آن سر زمين، به کرسی نشست.
در پايان بايد ياد آوری نمايم، که در دوران زمامداری ميخائيل گرباچوف، در روسيه از رمان « قلب سگ» فلمی ساخته شد. اين فلم در دورهء حکومت دکتور نجيب الله، توسط هارون يوسفی رئيس سابق تلويزيون کابل به دری برگردان و در تلويزيون کابل نيز به نمايش گذاشته شد.
پايان
اشاه ها ورویکرد ها:
* ترتيا کوف، يکی از نويسندگان برجسته روسيه، که به سبب قرار نگرفتن روی خط تعيين شدهء قرمزی و به خاطر عدم تاييد« نا واقعيت رسمی »اعدام شد. برشت وقتی خبر اعدام اين نويسندهء نامور و دوست عزيزش را شنيد، نوشت:
استاد من
مردی برجسته و نيک نهاد
به حکم دادگاه خلق تيرباران شده است.
** ولاديمير ماياکوفسکی ، شاعر و نويسندهء نامدار روسيه، که با تضاد با« ناواقعيت رسمی »مجبور به خودکشی شد. او در پهلوی ديگر آثار جاودانه اش، دو نمايشنامه نوشته است به نامهای «ساس» و « حمام». ماياکوفسکی با نوشتن اين دو نمايشنامه، به ويژه « ساس» در جمع معترضين قرار گرفت و از اعمال کمونيستها در روسيه به افشاگری پرداخت.
*** از نمونه های ديگر« ناواقعيت رسمی» ، می توان از بردن دموکراسی در عراق و افغانستان نام برد.
**** برای شناخت بيشتر به ديدگاه لوناچارسکی، مراجعه شود به اين اثر:
لونا چارسکی، دربارهء ادبيات، مترجم، ع، ن، کميته دولتی طبع و نشر، مطبعهء دولتی، 1363خ
1 ـ ميلان کوندرا، هنر رمان، مترجم دکتر همايون پور، تهران، 1367 خ، ص 21.
2 ـ پيشين، همان صفحه.
3 ـ ميخائيل بوگاکوف، قلب سگ، موسسه چاپ کتابهای جيبی آلمان، اکتوبر 2003 م.
4 ـ ريچارد هارلند، درآمد تاريخی بر نظريه ادبی از افلاطون تا بارت، ص 241
5 ـ پيشين، همان صفحه.
6 ـ بابک احمدی، سارتر که می نوشت، تهران، 1384 خ، ص 470
7 ـ لری مک کافری ادبيات داستانی پسامدرن، ترجمه يزدانجو، تهران، 1381 خ، ص24
8 ـ پيشين، ص 25. |