مادرم
سنگسار شد
آنگاه
که من
با سنگ بازی آشنا
بودم
بازی من بود پنجاق
دستان کوچکم
پنج سنگ ساده داشت
در بر
سنگها
با هم برا بر
مادرم
اما
فراوان داشت
روی شا نه و دور کمر
سنگهای رخدار و نا برا بر
سنگها
پرتاب گشته
بر سر و بر پیکر زیبا
و
روح سرکش انسانی اش
در کشمکش، تنها
سنگها
چرکین
و ننگین
در هوای وحشت ونفرین
پریده
بار ها
از دستا ن
مردان پر شده از باد غیرت
برده گان مذهب و رسم شریعت
حامیان رونق بی بند وباری و جهالت
جمع شده بر کشته یی ناموس و عزت
روی میدان
پر هیاهو
مست از وحشت
غرق در نفرت
سنگها
بودند
بس خاموش
آنجا
در کنار مادرم تنها
سنگهای کر
سنگهای کور
سنگهای نا برابر
روی میدان
مادرم تنها
فتاده
نیمه جان
با لحظه های سرد در پیوند
سرکش
چون گلی از سنگ
زیر سنگ
و روی سنگها
و در میا ن سنگها، ا نسا نها
از انسانها دور
چشمان کوچکم بی نور
زیر آبی آسمان
د نیایی از آواز ها بر پا
مادرم تنها
رمیده بی صدا
اما
شنیدم
روح آزادش
که:
هرگز!
عشق
سنگسار
ا ست
به زیر آ سمان
ا بنجا
و آ نجا
دور از میدان
و
در مید ان
سپاه شب بگفتا:
نا فرمان
پیکر زن
گشت سنگسار
مر
قناری ها سرود ند: دوستی
و مهر انسانی
سفید سر بیسوادی گفت با خود:
نیمه عقل زن
صدایی گفت :
آزادی
و
کودک گفت:
مادر
هستی من
مادر
هستی من
مریم عظیمی
اوسلو 2002 م |