بر اوراقِ زرد و پراگندهء روزها
سرسبزی سحرآمیز صداهایت را
گم کرده است
مردی که از چشم های تو قهوه می نوشید
و سپیده را
بر لبهایت می گذاشت
حالا
در پاییز ابری
عریانی درختان زرد احساس را
ـ به اکراه ـ
اعتماد کرده است
اکنون که زندگی
با پاهای متورم
و چشم های قرمز و گود
ـ که به زخم های عمیقش مانند است ـ
در کوچه های بی چراغ و بی فرجام
راه می رود
قم ۱۳۷٢
|