در کابل و شهرهای عمدۀ افغانستان امروز، به هر گوشهای که نگاه کنید، مظاهر تازه و کهنه، تودرتو، ظریفانه و مهرآمیز به هم بافت خوردهاند. برای مثال، یک گوشه قالی خوش طرح زندگی روزمره را بالا میزنیم: در چند نقطه مزدحم کابل از جمله "جاده نادرپشتون"، "میدانچۀ خاکآلود روبه روی در عمومی ولایت کابل"، و"چهارراهی دهمزنگ"هنوز کمره (دوربین)های مربعی بزرگ جثۀ عهد اولیۀ عکاسی میراث قرن نوزده و بیست، به حیث سمبولهای سرشار از خاطره و جاذبۀ نسلهای پارینه روی پا ایستادهاند. این نمادها نه این که قطبنمایی برای مشتریان دورۀ عکسهای سیاه و سفید است؛ گویا برای پاسداشت آدمهایی گذاشته شدهاند که نسیم رنگین دوربینهای دیجیتال هنوزهم خرمن خاطرههای زندگیشان را باد نمیزند؛ چرا که حقیقتهای حیات برای آنان از لون دیگر بوده است که گاه از سر ذوق، گاه از روی نیاز برای گرفتن شناسنامه، قباله، جدولهای خدمت سربازی و چه بسا
برای یادگاری "عکس فوری" میانداختند. تصادفی نیست که اکثر البومهای کهنۀ باز مانده از نسل دیروز، پر از همین گونه تصاویر سیاه و سفیداند.
این طور نتیجه گرفتهام که "صنعت عکاسی" در افغانستان هیچگاه رگ و ریشهای پایدار پیدا نکرد و ارزشهای بومی هم چیزی بر این صنعت نیفزود. شاید یک علتش این بوده که عکاسی سادۀ سیاه و سفید، درین کشور طی اضافه از یک قرن پس از پیدایش، به اسباب انتقال اخبار و پیامها به کار گرفته نشد و صرفاً در سیمای افراد، شخصیتها، درباریان و خانوادههای اشراف خلاصه شده بود. آن چه شاهد بودیم، سرنوشت چنان آورد که سیلاب اخبار و اطلاعات یکجا با ابزارهای عکاسی رنگه و دیجیتالی به این سرزمین راه یافتهاند.
دستگاههای عکسانداز"فوری" نخستین بار در دورۀ پادشاهی شاه شجاع در صد و چهل سال پیش در نقاط مشخصی از بازار کابل ظاهر شده بودند. در آن اوان، سفر به سرزمین هندوستان، تنها راه آشنایی با مظاهر و شگفتیهای تمدن بود وعدهای از ارباب ذوق، چند تا از این دستگاهها را با خود آورده بودند و مردم بیشماری را در کوچه و بازار به سوی خویش کشانیده بودند. همانها بودند که حرفۀ عکاسیفوری را نسل به نسل در افغانستان ادامه دادند و کمرههای امروزی، مال اخلاف همانهاست که هنوز از رده خارج نشدهاند.
پیش از آن در دورۀ سلطنت امیرشیرعلی خان (حدود دوصد سال پیش) شماری از انگلیسهای گردشگر که از هند به این سو دوره میکردند، از اعضای دربار سلطنتی عکسهای یادگاری برداشته بودند که از نخستین نمونههای عکس در تاریخ افغانستان به شمار میآیند.
دستگاههای کمره فوری از همان سالهای انزوای جغرافیایی و تمدنی افغانستان، لبخندها، حجب و شرمندگی و احساس حیرت چندین نسل را آئینهداری کردهاند. چه رازی بوده است که جادوی پر زرق و برق عکاسی نوین، هنوز جعبههای کهنه چوبی ــ استوار بر سه پایه - را از بازار دل بسیاری از مردم کابل و افغانستان خارج نکرده است؟ گویا عشق وعادات دیرینۀ مردم برای عکسهای سیاه و سفید، درین صندوقچههای غریب، دست ناخورده ــ ناموس وار- چونان یک شاخۀ جنگل به سوی نور جاودانگی فریاد میکشد.
عکاسان "فوری" اگرچه سالهاست تسلیم هلهلۀ نگاههای رنگی و دیجیتالی شدهاند؛ اما دریافتهاند که ارضای ذوق نسلهای وابسته به "عکسهای فوری" به این سادگی هم میسر نمیشود. همین مسأله کارشان را پیچیدهتر کردهاست. این عکاسان درعین حالی که کمرههای کهنۀ عهد قدیم را برای جلب مشتریان قدیم جلو چشم مردم گذاشتهاند، خود با کمرههای دیجیتالی مجهزاند!
درین جا، اصحاب دعاوی مثل سالیان قدیم، هنوز هم به یاری منشیهای صاحب قلم، درخواستی مینویسند؛ خرده پولی میدهند وعکسی میاندازند.
محمد عارف یکی از آنهایی است که بار میراث هنرعکاسی قدیم یا به قول خودش "کسب پدری" را بر دوش میکشد. وی باور دارد که کرشمۀ نگاههای رنگی به زندگی، سِحر دیگری دارد. چون بادی بیخیال بر دامن عشق ساده و سیاه و سپید نسلهای فرومانده در سکون میپیچد تا به جولانش درآورد؛ اما مشتریان قدیمی به هوای عکسهای "فوری" به سوی این جعبههای خاموش، حزنانگیز و خالی شده از هنر دیروز میآیند. او راضی است که رؤیاهای به خلوت نشسته در زمینههای سیاه و سپید، به جای آن که از تابلوهای چشم خیره کن رنگی خودشان را کنار بکشند، دست همزیستی وهم آمیزی به سوی حریف زیبا و جوان دراز کردهاند.
او میگوید: "مشتریان ازروی عادت گذشته به جای مراجعه به بنگاههای رنگۀ دیجیتالی، راه خود را به سوی ما کج میکنند". گویا "کمرههای فوری" حتی با اجرای نقش سمبولیک، برای صاحبانشان درآمد زایند.
هر چند زیبایی عکسهای سیاه و سفید به وسیلۀ دستگاههای دیجیتالی چشم هر بیننده را خیره میکند؛ مگر این زیباییها، از نظر صاحبان کمرههای قدیمی نه تنها کافی نیست؛ بلکه به نظر آنها، مزیت هنرعکاسی فوری به شیوۀ قدیم نسبت به عکس فوری دیجیتالی مشخص و غیرقابل اغماض است.
محمدعارف میگوید:"عکس سیاه و سفید دیجیتالی، پنج دقیقه زمان میبرد؛ اما کار کمرۀ قدیم، فقط سه دقیقه وقت میگیرد. هر قطعه عکس کمرۀ قدیم یک یا دو افغانی ارزانتر از عکس دیجیتال است. عکس فوری جعبه چوبی، از حیث کیفیت و دیرپایی به مراتب نسبت به محصول دیجیتال بهتراست و حتی با گذشت صدها سال، در برابر نور، نم وهوای نامناسب مقاومت دارد. متأسفانه مادۀ شوینده و کاغذ مخصوص آن حالا در بازار قابل دسترسی نیست و کسانی که از گذشته مواد و کاغذ کمرههای فوری قدیمی در اختیار دارند، هنوز هم درآمد خوب دارند".
دوربینهای رنگی از سالهای چهل به بعد، تک و توک در خانوادههای سلطنتی، قشر اعیانی، مأموران عالی رتبه دولت و در میان برخی تحصیل یافتههای کابل نمودار شده بودند که گهگاه یا پیوسته به کشورهای خارجی سفر میکردند. اگر دستگاههای تصویربردار رنگی را از سطح عام جدا فرض کنیم، عمر دوربینهای رنگه بیشتراز پنجاه سال و قدامت دوربینهای پیشرفته که نگاهها، لبخندها و سیمای آدمها را نسبت به دوربینهای سیاه و سفید جادویی و زیباتر میپیرایند، کمتر از ده سال است.
به نخستین کمره چوبی ـ استوار بر سه پایه- روبه روی ساختمان کهنه ولایت (استانداری) کابل نزدیک میشوم. قبل از آنکه با "چشم سوم" به این پدیدۀ از کارافتاده نگاهی بکنم، آدمهایی که دورادور جعبۀ متروکه نشستهاند توضیح میدهند که آری این جعبه از سالیان پیش درین جا، از هزاران چهره ریشو و بیریش، صاحب کلاه، برهنه سر، دستارپوش... پیر یا جوان، عکس برداشته است. اما عکسهای رنگی در دو سوی این کمره کهنه ردیف شدهاند. از چهارچوبۀ کوچک جعبۀ عکاسی به درون نگاهی میاندازم. صدای تیک تیک قلب آدمهایی که زمانی در مقابل یگانه چشم این صندوق برای چند لحظهای نفس را در سینههاشان حبس کرده بودند، در گوشم مینشیند. صدای نفسهای آدمهای ذوق زده، در جستجوی مراد دل، خوشبخت یا نگون بخت، چاق یا لاغر... همه در قفسۀ سرم پیچیدن میگیرند. فیالبداهه به چهل سال پیش، به دوران شش هفت سالگی خودم برمی گردم.
پدرم روزی برایم گفت: برایت تذکره میگیرم.
درهمین جا (روبه روی ساختمان ولایت، مقابل یک جعبۀ ایستاده) روی صندلی نشستم. صاحب کمره کمی سرم را بالا نگهداشت؛ سپس دکمۀ یقهام را انداخت. آنگاه در آستین سیاه رنگ آویخته از جعبه دست تا بازو فرو برد. لحظاتی بازوی خود را از آستین سیاه بیرون کشید و گفت: تکان نخوری!
خون در صورتم جمع شده بود. کلاهک سیاه از روی یگانه چشم جعبه برداشت و گفت:
تمام شد!
خیلی هیجان زدهام. نکند همان کمرهای است که زمانی از من عکس انداخته بود؟ دلم وقتی میریزد که صاحب کمره میگوید: پدرم، خدا بیامرز از پنجاه سال پیش با همین کمره در همین جا کار میکرد!
هر کسی هم به جای من باشد، تحت فشار یک حس فوقالعاده، گمشده و سیال، دنبال چیزی میگردد که نامش را فقط میتوان ارزش وجودی گذاشت. برای همه قابل درک است که عکسهای سیاه و سفید دیجیتالی هم راه و رسم ویژهای دارد؛ مثل نورپردازی، تبدیل عکس رنگی به سیاه و سفید و چاپ سیاه و سفید عکس... اما رسم اولیۀ چاپ عکس سیاه و سفید دارای اصالتی بوده است که نمیشود آن را به درستی توضیح داد اما میتوانم از تجربۀ درونی خودم گواهی بدهم که آن عکسها حس باطنی آدم را تمام و کمال ارضا میکردند.
فشردۀ نتیجهام این است که حس دوربین دیجیتال و جعبه چوبی با هم متفاوتاند؛ چیزی مانند از دست دادن طبیعت و درآمیزی با طبیعت. با این حال، هر دو با توقف دادن ذرهای از زمان، لمحات زشت و زیبا یا تلخ و شیرین را برای احساسات مان چاشنی میزنند. شاید دوربینهای قدیمی، براثرجلایش جادویی هنر دیجیتال که با سرعت حریم خانوادهها را فتح میکند، در آیندهای بسیار نزدیک از کنارۀ جادهها ناپدید شوند. از همین حالا ظرفهای کوچک شویند و پالایش دهندۀ درون جعبهها خشک و خالیاند و فقط چند تایی باقی ماندهاند که دغدغههای درونی صاحبان عکسها را در خود شناور میکنند و رؤیت میدهند.
جعبههای عکس فوری، آخرین نقش خویش را در جادههای بینظم کابل بازی میکنند:
کشف و شکار مشتریان قدیمی!
مشتریانی که بعضی مانند صاحب اولیۀ این جعبه، با زندگی وداع گفتهاند و برخی هم سالیان جوانی را گم کردهاند؛ اما با نقد رؤیاهایشان در دست، باز هم سراغ این کمرهها میآیند.
من وقتی آخرین عکس را از جعبه عکاسی فوری بر میداشتم، به خود گفتم: این همان جعبهای نبود که چهل سال پیش رودررویش نشسته بودم؟ ازین که چهرۀ عکاس در خاطرم احیا نمیشود، اندوهی در دلم التهاب میکند.
داستان کوتاه "عکس" از نوشتههای رهنورد زریاب را به یاد آوردم. داستان"عکس" هم حدود چهل سال پیش نوشته شدهاست. مذابی رازناک به رنگ سیاه و سفید در خونم جاری میشود. در آن داستان، هیجان رقیق، کنجکاوی سیری ناپذیر و تپشهای کودکی در برابر چیزی که تصویر آدم را به آدم پس میدهد، در حد یک شاهکار ادبی پردازش یافته است. کودک هفت سالهای مقابل همین جعبه چوبی، روی صندلی مینشیند و به صندوقچه یک چشم زل میزند. صاحب دوربین دستش را در آستین ساخته از پارچهای کهنه فرو میبرد. سپس چند بار گوشزدش میکند که از جایش تکان نخورد، پلک هم نزند. کودک تأسی میجوید. عکاس سرانجام کلاهک سیاه از سوی چشم کمره بر میدارد و کار تمام میشود. سالها بعد وقتی کودک به جوانی و کمال میرسد، روزی در یکی از مجلات، از تماشای عکس سیاه و سفید کودکی بیخیال، که تلاش دارد خندهاش را بخورد، تکان میخورد و دنیایی پیش نظرش تا و سر میشود و ذهن
دوران کودکی، سریع، شفاف و دلهرهآمیز در وی بیدار میشود. خودش را دوباره کشف میکند و مجله را به چشمهایش نزدیکترمی کند.
زیرعکس نوشتهاند: "عکس جالب هفته." |