پدر پيرم اندوهانش را هيچ گاهی نه گريسته است
پدر پيرم استعداد عجيبی دارد
در برگردانی اندوه به خشم
پدر پيرم خشمش را خيلی دير در می يابد
و از ميوه های پوسيده قهر
خسته های ملامتی را يکه يکه نگه می دارد.
حافظه من جنگليست سرزده از احساس تقصير
و من هيچ گاه به اندازه کافی خوب نبوده ام.
پدر پيرم تصويرش را در آيينه معلم مکتبش می بيند
که هر روز يک "مشت پس گردنی" هديه اش می کرد
و به ريخت و قامتش،
زبان و آيينش،
و قوم و قريه اش می خنديد
و به پدرش لعنت می فرستاد
و بعد روی تخته سياه می نوشت:
" جور استاد، به ز مهر پدر"
و پدرم در اوج لرزه ترس،
فروخوردن خشمش را هيچ حس نمی کرد.
پدر پيرم انديشيدن را دوست ندارد
حرف زدن را دوست ندارد
و گريستن را خلاف مردانگی می داند
پدرپيرم هيچ گاهی اعتراف نخواهد کرد که می ترسد
حتا وقتی که معلمش را به خواب می بيند
ترسش را به خشم تبديل می کند
و به جنگل حافظه من لرزه می اندازد
تا من برای ناتمامی هايم گريه کنم.
پدر پيرم بی آرمان نيست
بی رويا نيست
من امتداد آرمان هايش هستم
پدر پيرم آن قدر خواب طلايی اندوخته است
که من نيرومندی شانه هايم را بايد جار بزنم
جار بزنم
و جار بزنم
و به آن باور کنم.
پدر پيرم زنانه گی مرا انکار می کند
و مرا زنی می شناسد "مردانه"
فضيلتی در من،
که من بايد به آن فخر کنم
پدر پيرم به آن فخر می کند
ومادرم به آن فخر می کند
از مادرم گفتم...
بگذار بگريم
در دامان بی کران ناتمامی هايم.
...
دلم به شانه های کودکم می سوزد.
فروغ کريمی
|