کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 
 
لیلا در یاد ها
 
باقی سمندر
 
 

 

اسد 1389

جولای 2010-07-27

 

 

لیلا در خاطره ها ویاد ها زنده است و در شبستان  کنونی میتوانم بنویسم که روشنایی اورا میبینم .

لیلا زنده است و صراحت کلامش میگویدکه در پایان هر شب تاریک و تاریک ترین شب های یلدا بازهم روشنایی پدیدار میگردد.

لیلا زنده است و سرشار از روشنایی.

لیلا زنده است واورادر کوچه باغهای شمالی سرشارتر از گذشته ها میبینم.

 هنگامیکه لیلا با "حوا در تبعید" گاه هالند بود ، " در رد اعدام " را نوشتم و به لیلا فرستادم واو" در رد اعدام" را زیر چاپ فرستاد.

  از مسعود قانع نشانی خانه اش را گرفته و بدیدارش رفتم.

 لیلی خندان و شاداب وخانه پر ازروشنایی بود.

باری با مسعود قانع به دیدن دکتور حمیرانگهت دستگیر زاده وخانواده اش رفته و قرار گذاشتیم تا فردا در بیمارستان به دیدن لیلا برویم .

بامداد آنروز با حمیرا نگهت دستگیر زاده و همسرش وهمچنان با دوست دیرینه ام مسعود قانع بدیدار لیلا در بیمارستان رفتیم و درتمام راه  قصه از لیلا بود.

لیلا در بستر بود وخاموش اما سر شار از روشنایی.

اما از فروغ فرخ زاد خوانده  بودم که میگفت :

فقط صداست که میماند "

چشمانم در بیمارستان به لیلا دوخته شده بود و در کتاب خاطرات دوستان پیامهایی راکه برای لیلا نوشته بودند ، میخواندم واز این دیدار خاموشی فیلم برداری مینمودم.

اما درگوشم صدای لیلا را از محفل شعری که در شهر هامبورگ   نصیرمهرین و دوستانش برایش دایر کرده بودند ، میشنیدم و بخاطر می آوردم که چگونه خود لیلا با روشنایی ای سرشار از محبت وصفا و صمیمیت اشعارش را دیکلمه مینمود.

 بیاد می آوردم که چگونه شبگیر پولادیان از سرشار شمالی پدرلیلا و  ازچگونگی  حادثه دلخراش و به آب غرق شدن شاعری از خانواده روشنایی در استرالیا برایم سخن میگفت.

بیاد می آوردم که چگونه لیلا با صفا و لبان خندان مرا در خانه اش به نوشنیدن چای دعوت میکرد ومی پرسیدکه در این روز ها کدام کتاب را میخوانی ووقتی گفته بودم که " کتاب انسانها و قدرت " اثر هلموت شمیت رامیخوانم ؛بی درنگ سوالهایی دیگر مینمود و باهم وارد جروبحث میشدیم .

اما در بیمارستان لیلا را در بستر ش دیدم که لبانش خندان بود و زبانش خاموش.

با صدای بلند گریستم و از همه دوستان فیلم یادگاری تهیه کرده و باچشمان پر از اشک اتاقش را ترک گفتم.

دکتور حمیرا نگهت دستگیر زاده و همسر اش هم روان شدند و من با مسعود قانع  در راه رفتن ادامه دادیم و از هالند  هم خدا حافظی نمودم.

روزی مسعود قانع برایم در تیلفون گفت:

" لیلی رفت !

لیلی پرواز کرد"

 ومسعود میگریست. هر دو باهم دردوطرف خط تیلفون گریستیم و مسعود قانع برایم از انتقال دادن تابوت لیلی به کابلستان سخن گفت .

من با مسعود صحبت کرده و برایم گفت که فردا از میدان هوایی فرانکفورت لیلی را به کابل میبرند.

فردا با نصیر مهرین بسوی فرانکفورت رفتیم و در یک اتاق فرودگاه فرانکفورت عده ای زیادی از دوستان لیلا گرد هم جمع شده بودند و هریک از دوستانش از لیلا سخنی داشت.

سرانجام دوستان ای با لیلا بسوی کابل پروازنمودند.

در 28 جولای از ان پرواز هفت سال گذشت.

 لیلا رفت و فقط صدای روشناییست که سرشار از محبت از اینجا تا شمالی در برابر تاریکی ها قد برافراشته است.

وقتی با واصف باختری از لیلا صحبت میکردم ، او نیز با چشمان پر از آب دیده از لیلا و بسیاری ازدوستانش یاد میکرد و خاطراتشان رابیان میداشت و اشعارشان را میخواند.

اما لیلا پرهای خود را واز کرد وبر بلند ی هایی دور دست ها پرید و از فرازآن دور ها بازهم روشنایی اش سرشار از صمیمیت  در برابر تاریکی ها شعر میسراید.

انچه را در کابل گذشت  ، در پایان بخوانید.

یاد لیلا گرامی باد .

 

 

 

 لیلی، تو مرده ای و فراموش میکنی

 

 

 

لیلی تو مرده ای کسی فریاد میزند

سنگ از زمین گرفته و بر باد میزند

لیلی تبار حنجره از اطلس سیاه

روز عزای پنجره را داد میزند

 

 

 

فصل دریچه، موسم زاغست سوگوار

آینه و ستاره و باغست سوگوار

لیلی تو میروی و تن ات خاک میشود

 

 

گزارشي از مراسم خاكسپاري ليلا صراحت روشني

" آنگاه که جسدی روی شانه های جمعی سوگوار حمل ميشود"

" مرگ پایان کبوتر نیست"

گزارش از پرويز کاوه

... از خواب برمیخیزم. ساعت 5 صبح است. نگاهی به تقويم می اندازم:

پنجشنبه هشتم اسد سال
۱۳۸۳ خورشدی (۲۹ جولای ۲۰۰۴). میبینم تا ساعت 7 دو ساعت وقت دارم. شب خواب راحتی نداشتم. همه اش به فکر ساعت 7 صبح بودم. سر ساعت 7 خود را به فرودگاه کابل رساندم. اضطراب عجیبی داشتم. در اولین نگاه، چشمم به سیدعسکر موسوی افتاد که در کناری ایستاده بود. مطمین شدم که دیر نیامده ام. موتر را در گوشه یی توقف دادم و به سوی دروازه ورودی ترمینال چشمانم راه باز کردند. جمعی ایستاده بودند: داکتر اقبال سرشار روشنی (برادر لیلا صراحت روشنی)، استاد رهنورد زریاب، افسر رهبین، محب بارش، ضیاء رفعت، زلمی هیوادمل...

به جمع شان پیوستم. با محب بارش و افسر رهبین روبوسی کردم و دیگران را به حال خودشان گذاشتم، چون آنها در هنگام حرکت به سوی جایگاه مخصوص انتظار بودند. از دروازة ویژة ورودی به داخل فرودگاه وارد شدیم و در چمنی که با چوکی ها و میزها و سایبانهایی که به روی شان
PEPSI نوشته بود، آراسته شده بود، به انتظار ایستادیم. به ما اطلاع داده بودند که ساعت 7 صبح هواپیما به فرودگاه مینشیند و...
دوستان و فرهنگیان یکی پی دیگر میآمدند. چشمم به اطراف افتاد: رهنورد زریاب، عزیزالله نهفته، عتیق رحیمی، صدیق برمک، پرتو نادری، خالده فروغ، حضرت وهریز، وحید وارسته، خالد نویسا، صفیه صدیقی، حسین فخری، افسر رهبین، حبیب الله رفیع، سیدعسکر موسوی، زلمی هیوادمل، نجیب روشن، حمید هامی، ضیاء رفعت، لطیف پدرام، بشیر بیژن، محب بارش، بتول مرادی... و ده های دیگر...
انتظار و انتظار... در حدود یک ساعت تأخیر در نشست هواپیما، اما هیچ کس از این انتظار خسته به نظر نمیرسد. همه در انتظار رسیدن هواپیما فضا را نظاره میکنند. باید قبل از رسیدن هواپیما، وظایف دوستان مشخص شود. من با وحید وارسته باید یک شعار را که در برگیرندة یک پیام تسلیت است و جلوتر از همه باید حمل شود، و از جانب انجمن قلم تهیه شده است، برداریم. عزیزالله نهفته و حمید هامی هم یک اکلیل گل را که از طرف انجمن قلم افغانستان تهیه شده است، باید حمل کنند. یک خانم دیگر هم (که من نشناختمش) در پیشاپیش همه تصویری از لیلا صراحت روشنی را با خود باید حمل کند. دو نفر از انجمن فرهنگی حکیم ناصر خسرو هم باید اکلیل گلی را حمل کنند. اکلیل گلی نیز از جانب وزارت امور زنان تهیه شده است که باید حمل شود. وزارت اطلاعات و فرهنگ هم بی نصیب نمانده است و یک حلقه گل تهیه کرده است... در نظر است راهپیمایی شود. باید تابوت بر دوش، فاصله یی را بپیماییم.
هواپیما به زمین مینشیند. زلمی هیوادمل (مشاور رئیس دولت حامد کرزی در امور فرهنگی) و ضیاء رفعت میروند و تا پله گان هواپیما خود را میرسانند. همه در انتظار به سر میبرند. خواهر لیلا صراحت روشنی که از هالند جسد بی جان لیلا را تا کابل همراهی میکرده، گریه کنان به جمع ما نزدیک میشود و با برادر خود داکتر اقبال سرشار و سایر اعضای خانواده اش گریه میکنند. گریه یی که «دل را قطره قطره قطره» بر گونه های شان و مان آب میکرد. گریه یی که نبود لیلا را غمگنانه زبانه میکشید...
تابوت بی جان لیلا بر روی شانه های عده یی میرسد. میخواهند تابوت را به داخل موتر بگذارند، اما دوست داران لیلا میخواهند تابوت را تا فاصله یی بر شانه های شان حمل کنند و به این وسیله یاد لیلا را گرامی بدارند. باد میوزد و شعاری را که من و وارسته از دو طرف محکم نگهداشته ایم، سنگین میسازد. جسد تا فاصله تقریباً دو سه صد متری به روی شانه ها حمل میشود. شجاع الدین خراسانی هم در آخرین لحظات راهپیمایی به جمع ما میپیوندد. تابوت را در داخل موتر مخصوص حمل جنازه میگذارند. در جلو موتر مخصوص حمل جنازه بر تکة سیاهی نوشته است:
لیلا چه افتادت به سر، که ناگهان و بی خبر
گل های سرخ عارضت، نیلوفر تالاب شد
گنجشک آه از سینه ات، پر پر زنان پرواز کرد
دل قطره قطره قطره بر رخسار سردت آب شد

(از شعر زمهریر، سرودة لیلا صراحت)

همه راه می افتیم. صف طولانی از موتر... همه غمگین هستند. به حصه اول خیرخانه میرسیم. جنازه را به داخل خانه اقبال سرشار میبرند. صدای گریه و مویه از داخل خانه تا کوچه سرایت میکند. کوچه پر از آدم است. هرکس در گوشه یی خاطره یی میگوید... خاطره یی از لیلا... همه دچار سرسنگینی هستند. باید نبود لیلا را تحمل کرد.

حوالی ساعت 11 جنازه از خانه داکتر اقبال بیرون آورده میشود و در مسجد حضرت علی در حصه دوم خیرخانه نماز جنازه خوانده میشود. باز هم صف طویلی از موتر... به جانب گورستان شهدای صالحین راه می افتیم. بالاخره شهدای صالحین نمودار میشود. آنجا که غبار خفته است و استاد جاوید خفته است؛ آنجا که سرشار شمالی خفته است؛ آنجا که احمد ظاهر خفته است، آنجا که بیشتر نامداران هنر و فرهنگ خفته اند.
محلی را چتر زده اند تا جلو تابش سوزان آفتاب را بگیرد. همه زیر چتر گرد می آیند. اینجا کسان دیگری هم به چشم میخورند: رزاق مامون، حیدری وجودی، فاروق فارانی، حبیب الله اصغری، نیلاب رحیمی، ولی تلاش، همایون پاییز، عبدالهادی هادی...

افسر رهبین گرداننده گی برنامه را به عهده میگیرد. میگوید که جای آن است که او به دیگران تسلیت بدهد، اما او از دیگران میخواهد که به او تسلیت بدهند، چون او همسال دردهای تاکستانهای لیلا است. او از رزاق مامون خواهش میکند که زنده گی نامة لیلا را بخواند. مامون مایک را در دست میگیرد. صدایش ارتعاش عجیبی دارد. او یکی از دوستان نزدیک لیلا بود. برای او نبود لیلا سنگینی میکرد. صدایش را شکسته شکسته شنیدم:

لیلا در 23 جوزای سال 1337 خورشیدی در پروان به دنیا آمد. در سال 1344 شامل مکتب ملالی شد و در سال 1355 از همان دبیرستان فارغ شد. در سال 1359 لیسانس ادبیات را از دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه کابل به دست آورد...

او نام کتابهای لیلا را گرفت... و گفت و گفت که من هیچ نشنیدم. همه اش به این می اندیشیدم که آیا قادر هستم مرگ لیلا را بپذیرم یا نه؟ میدیدم که راهی ندارم. لیلا مرده است و باید مرگش را بپذیرم.
بعد از آن شجاع الدین خراسانی پیام انجمن قلم افغانستان را خواند. خالده فروغ هم سوگ سرودی را به خوانش گرفت که اشک را به موج می آورد و گریه را در نهاد آدمی بیدار میکرد. حبیب الله رفیع هم سوگ سرودی را که به مناسبت مرگ لیلا سروده بود، خواند. فاروق فارانی هم مرثیه یی از مسعود قانع را که در سوگ لیلا سروده شده بود، قرائت کرد. صفیه صدیقی هم مرثیه یی را خواند. لطیف پدرام هم مرثیه یی از شاملو را که در سوگ فروغ فرخزاد سروده شده بود، خواند و سخنرانی کوتاهی هم در مورد لیلا داشت. در آخر داکتر اقبال سرشار روشنی با سپاسگذاری از همة اشتراک کننده گان، سخنانی با حاضرین داشت.
گورستان چقدر وحشتناک میشود، آنگاه که تو کسی را در آن به خاک سپرده ای و حال میخواهی از آن خاک دور شوی. لیلا در زیر توده های خاک خفته است. دیگر کارد مرگ به استخوانش رسیده است. شاید هنوز هم در درون خاک میسراید:
وقتی کارد به استخوان برسد
خدا چه رنگی میداشته باشد؟
گناه چه رنگی میداشته باشد؟
وقتی کارد به استخوان برسد.

(از شعر تباه، سروده لیلا صراحت)

باری استاد باختری در مقدمه کتاب از سنگها و آیینه ها گفته بود:

«دخترک آزرمگینی که سالها پیش در خانة شاعر شهید سرشار روشنی دیده بودمش و قامتی برابر نهالهای کوچکی که آن شهید به دست خود کاشته بودشان، داشت و به بازی های کودکانه و کندن برگ های نهالک ها میپرداخت، اکنون بالیده و شعرش تناور درختی شده بسا تناور تر از آن نهال های درخت شدة خانة خود شان و ستاکهای مرصعی بر درختستان شعر زبان فارسی دری افزوده همین لیلا صراحت روشنی خودما، همین لیلا صراحت روشنی که از شاعران استاد روزگار ماست، با نجابت یک قدیسه، کوشا، فروتن و خودش خویشتن خویش.»
دریغا، این قدیسة نجیب خود را با دردهایش به آغوش خاک سپرد، اما هنوز در سیمای درخت شعر اشتیاق کنده شدن برگ های فراوانی دیده میشود که لیلا در پله های فراتر از چهل و ششم باید میچید شان.
سپهری به دادم میرسد: مرگ پایان کبوتر نیست...
========================
گزارش فوق از مجله ء انترنتي برگنامه فانوس هنر گرفته شده است .

; ٢:٤٧ ب.ظ ; یکشنبه ۱٥ شهریور ،۱۳۸۳

 

 


احسان پاکزاد
 

من روز بعد از خاموشیی این بانوی گرانقدر این غزل را سروده بودم

ظلمتی امد پدید و "روشنی " از ما گرفت
دست مرگ امد برون از دامن " لیلا " گرفت
از نهیب مرگ او لرزید ایوان غزل
...چلچراغ شعر افتاد و زبان ما گرفت
رهزن اقلیم جان غارتگری ملک وجود
ماه خوبان را به یکدم از میان ما گرفت
گاه سروی را بیاندازد گهی مرغی بدام
این هیولای اجل تا در گلستان جا گرفت
و الا اخر .........

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۱٢۵         سال شـــشم               اســـــد ۱۳۸٩  خورشیدی         اگست ٢٠۱٠