پیوندهای ما با مفاخر
شاید قدری سادهلوحانه باشد اگر کسی بدین افتخار کند که شبی در مهمانسرایی استراحت کرده است که سی سال پیش مثلاً استاد خلیلی یا غلاممحمد غبار یا استاد فروزانفر یا دکتر شریعتی در آن استراحت کرده است.
ولی ما در باب مفاخر فرهنگ و دانش بشری همین کار را میکنیم و مثلاً بدین مفتخریم که چندصد سال پیش از ما، در این شهر یا کشور، فلان انسان بزرگ میزیسته است. خوب میزیسته است که میزیسته است، به تو چه ربطی دارد؟
بحث این است که به راستی چه پیوندی میان ما و آن شخص یا موضوع قابل افتخار باید برقرار باشد تا بتوانیم بدان مباهات کنیم؟ پیوند نَسبی؟ یا قومی و قبیلهای؟ یا جغرافیایی؟
حقیقت این است که در اینجا هیچ پیوندی به کار نمیآید، مگر پیوندهای معنوی و فرهنگی که ما غالباً از آنها غافل میمانیم و در پی ارتباطهای نَسَبی یا جغرافیایی میگردیم که کمترین ارزش و اعتبار را دارد.
هیچکس را آب و خاک و کوی و برزن شاعر و نویسنده و دانشمند نساخته است. یعنی مثلاً چنین نیست که خاک هرات همان طور که انگور خوب میدهد، نویسندة خوب هم پرورش دهد.
همچنین نسبتهای قومی و قبیلهای با همه تأثیری که در کوتاه زمان دارند، در طی چندین نسل، بسیار کمرنگ و کماثر میشوند و چنین میشود که مثلاً از میان مغولان بیابانگرد پس از چند نسل، کسی مثل عبدالقادر بیدل برمیخیزد.
من یک دانشمند علوم تربیتی و یا روانشناسی نیستم تا با قطعیت بتوانم بگویم که در پرورش یک فرد نخبه (شاعر، نویسنده، دانشمند، سیاستمدار، مصلح اجتماعی یا هر نخبة دیگری) چه عواملی و تا چه اندازه مؤثرند. اما اینقدر میتوانم گفت که قطعاً نقش آب و خاک به معنی فیزیکی آن باید بسیار کمرنگ باشد. همچنین است نقش وراثت اگر از یکی دو نسل بگذرد.
البته نقش وراثت برای یک دو نسل غیر قابل انکار است، ولی وقتی این نسلها تداوم مییابد، به سبب گسترش پیوندها، این تأثیر کم میشود. شما شخص بااستعداد، حتی نابغهای را در نظر بگیرید و فرض کنید که بخشی از این استعداد، از طریق وراثت به فرزندش منتقل شود. میتوان فرض کرد که این فرزند، نیمی از استعداد را از او نیمی دیگر را از یکی دیگر از والدین به ارث میبرد. پس تا اینجا آن عامل وراثتی نصف شده است.
در نسل بعد این عامل نصف میشود و در نسلهای بعدی همینطور تصاعدی کاهش مییابد تا بعد از هفت نسل، به حدود یک درصد میرسد (یا دقیقتر بگوییم، یک در صد و بیست و هشت یا دو به توان هفت).
نمیگویم آدمهای نسل هفتم یک درصد نسل اول استعداد دارند. مسلماً آنها بخشی از آن را از طرفهای دیگر والدینشان میگیرند و هوش و توانایی فکری انسانها در طول زمان ثابت میماند. ولی میتوان گفت که آنچه از آن پدربزرگ هفتم به این کودک رسیده است، کمتر از یک درصد است و بقیه از دیگر پدران و مادران و پدران و مادران آنها و همه کسانی رسیده است که غیرمستقیم در پیدایش این نسل سهیم بودهاند.
پس اگر کسی به جد هفتمش ببالد که او شخصی بااستعداد و حتی نابغه بوده است، باید پذیرد که حدود یک درصد از آن استعداد اینک به او رسیده است. بقیه را اگر هم دارد، از جاهای دیگری کسب کرده است، نه از آن جدّ نابغه.
تازه این همه در صورتی است که ما همه تواناییهای افراد را به استعداد ذاتی و به اصطلاح ژنیتیکی آنها نسبت دهیم، وگرنه چنان که باری خواهیم دید، خود وراثت فقط یک عامل از عوامل نخبه گشتن افراد است.
اما به نظر میرسد که نقش محیط در پرورش افراد بیشتر از آب و خاک و نیاکان باشد و تجربه هم نشان داده است که بیشتر نخبگان، حاصل محیطهای مساعد بودهاند. به راستی در پرورش بیدل جدّ هفتم او مؤثر است یا محیط بسیار مساعد هندوستان برای رشد ادب فارسی؟ در مورد مولانا چطور؟ دیگر بزرگان چطور؟ همیشه دیدهایم که بزرگان ادب و دانش، از محیطهای خانوادگی و اجتماعی ادبپرور و دانشدوست برخاستهاند. در این شاید کسی تردیدی نداشته باشد.
با این وصف، این که فلان دوست شاعر ما میآید و نسب عبدالقادر بیدل را بعد از حدود ده نسل، به شاه ابواسحاق اینجو پادشاه فارس میرساند، میخواهد چه چیزی را ثابت کند؟ برفرض که چنین انتسابی صحت داشته باشد، به راستی باید مردم شیراز به پروردن بیدل افتخار کنند یا مردم هندوستان؟ (فعلاً در اینجا به این کاری ندارم که همین افتخار کردن هم به مردم همان زمان میزیبد نه به انسانهایی که اکنون سیصد سال بعد از بیدل در این جایها زندگی میکنند.)
بنا بر همین قاعده است که باید به نقش مؤثر مردم قونیه در پرورش مولانا جلالالدین معترف بود و این را قدر دانست و مردم ترکیة کنونی را به ربودن نابحق مولانا متهم نکرد.
مسلماً استعداد فطری مولانا و تأثیر وراثتی پدرش سلطانالعلما غیر قابل انکار است و باز در پروراندن آن سلطانالعلما، نقش شهر بلخ قطعاً برجسته بوده است. مولانا به واقع میوة شرایط مناسبی است که قرنها در بلخ وجود داشت و این شهر، حدود پنجصد سال یا بیشتر نخبهپرور بود، تا این که به زیر پای مغولان لگدکوب شد و از آن پس روی خوبی ندید.
ولی با این همه میتوان تصوّر کرد که اگر سلطانالعلما مثلاً به قلب افریقا یا شمال اروپا هم مهاجرت میکرد، مولانا جلالالدین با این برومندی پرورش مییافت و چنین مقام رفیعی در ادب و عرفان مییافت؟
میتوان تأثیر صدرالدین قونوی استاد مولانا را منکر شد؟ میتوان تأثیر آن همه مرید عارف و دانشمند را که به مولانا انگیزه دادند و حتی زمینهساز پیدایش بعضی از آثار او شدند ناچیز شمرد؟ میتوان شمس تبریزی را فراموش کرد؟
ملاحظه میکنید که در پرورش کسی مثل مولانا بسیار عوامل مؤثر بوده است و هر گروه از مردم که یکی از آن عوامل را پدید آوردهاند، در این افتخارات سهیماند. البته فراموش نکنیم، آنان که پدید آوردند و نه آنان که باز بعد از چندصد سال با آن قونیه و بلخ قدیم فقط یک پیوند فیزیکی دارند و بس.
پس سخن را کوتاه کنم و به این نتیجهگیری برسانم که در مورد افتخار به بزرگان و نخبگان، باید بیش از پیوندهای مادی و فیزیکی (آب و خاک، نَسَب، قوم و قبیله) در پی پیوندهای فرهنگی بود، یعنی باید دید که نسبت آن گروهی که به یک شخص افتخار میکنند از لحاظ فرهنگی با او چگونه بوده است |