اززبان راویان کلام ، عاجزان بی نام وناظران فرمانروایی شاه بد اندام ، نقل کردندی که در جابلستان، سیلی مدهش دهان باز کرد، تر وخشک ندید، آب پاکیزۀ دریا را ملوث کرد و خرمن نان فردای یتیمان وبیوه گان با خود ببرد. درآن ایام ، شاه با نخوت وغرور فرمان میراند. هر فرمان او را صد خبرۀ بی خبر از امور، ترتیب نمودندی و صد مشاور اندر جیب زراندوخته، او را مشورده دادندی.
آثار سیل دیر بماندی، فقر وگشنگی ، مرض وبا ، راهگیری ،چپاول، وغارت وخانه بدوشی همه گیر شدی واز آدم های بسیار نه نامی برجای بماندی ونه نشانی.
چون خلایق به ستوه آمدندی ، پیری کار کشته واز تباردعا دهندگان که جامۀ سپید برتن همی داشت، استخاره نمودی. ثروتمند پیری که پدر اندر پدرپیشۀ بازرگانی داشتی، در خواب او بیامدی و گفتی که ما آفت های رسیده بر شما را برداریم، شاه دیگری به شما بفرستیم که سلطان باشد واز قبیلۀ سلطانان. راه شما امن نماییم . جامه های زرین و تیر و کمان نوین ، طلای یمنی با غلامان کمرزرینی بفرستیم .غم مدارید که کار های امور رونق بیابند تا اگر خدای تبارک تعالی خواست، گذر کاروان مارا دیگر آسیبی نباشد و اندک روغن کنجد شما با لعل بدخشانی بستانیم که بشنیده ایم ،درد پایها و زینت دست ها را درآن یافته اند.
روزگاری بگذشت، بندگان خدا دست بکار شدندی . فرزندان غربا دست به سوی باغ بردندی و نهال بنشاندی دهقنان برزمین های سوخته ، گندم خشکیده ریختندی که بذری شود وبه تنور های لب فرو بسته روند تا نانی بیرون آید. مرغان بر بلندای درختان ، لانه بساختندی . پیران ازدید چشم بازمانده، سراغ گور جوانان ار دست رفته گرفتندی وقسی علهذا.
اما هنوز آبلۀ پا و اشک چشم نخشکیده بودی، که سایه وابر وباران وبرف وژاله در کنار هم رسیدن گرفتندی ، هیچ کدام وقت وز مان خود ندانستندی، وخروسها نه در بام بلند که بر بلندای درختان رفتندی وبی هنگام صدا بیرون آوردندی، بلبلان سرگردان وبهت زده هراسیدندی ، اما ایشان راهی نبود.
از آن زرین جیب ها حکایتی آوریم : یکی در شوره زار تعفن بار، قصری بنا کرده بود، دلخراش. مردمان گفتندش ، حضرت والا، قصری بدین بلندی وتهدابی ناچسسیده برزمین را چه عجایب وغرایب در انتظار باشد ؟ گفتا : خلایق تهداب ننگرند، بلندی قصر بنگرند. دو دیگر اینکه ما درین قصر ننشینیم. یگان با ر بدینجا بیاییم و زر به زرستان ببریم که قصر ما بدانجا باشد.
مردمان نزد شاه جابلستان رفتندی وحکایتی کردندی که با اشک همراه بود. شاه عرایض ایشان بدید ونخواند که وقت خواندن نداشت، تبسمی نمود وچشمکی زد که در فرهنگ شاهان نو رسیده بود. مهری بر پای آن عرایض ناخوانده نهاد و رفت که پاسخ شکایت پیر زر اندوزان را مهری بگذارد.
مردمان روی به وزیران بردندی ، دبیران فرنگ جامه به ایشان توصیه نمودندی که در عرایض خویش بیاورید که وزیر سرپرست. اما ایشان را هم نیافتندی، زیرا که هر کدام زیر پرست بودندی . نزد پیراستخاره گر برفتندی وعرض حال نمودندی که ای پیر قصر های بی پایه فرود آیند و ما وفرزندان وعیال های ما تباه کنند، راهی نشان باید داد که خطر عظیم است . هر چند خداوند کریم است اما فرموده است که تو حرکت کن که ما برکت کنیم . بگو حرکت بندگان خدای تبارک تعالی چه باشد؟
پیر بخندید وبگفت مردمان!
چهار روزی دور دنیا باشد. درین چهار روز شما نیز قصری در جوار آن قصر بنا کنید، ما را نظر این بوده است که قبل از فرو افتیدن قصرها، حکمرانهای عجایب الخلقه دیگر برسند ومیخها بر تهداب قصرها بکوبند که شما را آسیبی نرسد. کار ما بدست فرنگ است. چون این دنیا از آن ایشان شدستی ، تهداب های ما میخ کنندی والسلام ، قصه تمام . |