تآزه مهاجر شده بودم، دنبال کار های پناهندگی خود میگشتم،باری گرانی را متحمل میشدم زیرا اقرار بدهم که میخواهم پناهنده شوم و از وطن فرار کرده ام. فشار روحی را متقبل شده و می گفتم در کشورم آمنیت وجود ندارد، باری سنگینی شانه هایم را فشار میداد، بازهم حوصله را از دست نمیدادم.
کار ها نسبتاً انجام شد، ولی درد و رنجی که داشتم انجام نشد. فکر میکردم بالاخره روشنی یی خواهد تابید تا از نور آن مستفید گردیم. پیوسته افکارم زجر بی وطنی را متقبل میگردید، دقیقه وساعتها رامیشمردم، چه سخت تمام میشد بعد ها روز شماری نموده ، بالاخره هفته ها ، ماه ها و کنون که سالها میگذرد همچنان به خواب و خیال به سر می برم.چه خوب می بود اگر در صلح وصفای وطنم میبودم.
وقتی از بودوباشم چندان نگذشته بود ، روزی از روزها اتفاقاً در یکی از سوپرمارکیتهای قریه ام پیر مرد آلمانی را مواجه شدم که با کنجکاوی مرا در عالم ناشناسی مورد سوال قرار داد متعجب گردیدم ، زیرا با کلتور شان هنوز بلد نشده بودم ، نگاهش کردم مردی مهربانی به نظر میخورد ، به من گفت شما از کجا آمده اید؟ مقصدش از( کدام سر زمین ) بود. به بسیار افتخار گفتم افغانستان. گفت چه؟ پاسخ دادم دوباره که افغانستان ، ابروها یش را بالا کشیده با حیرت پرسید در کجا موقعیت دارد؟ چونکه بخود بالیده بودم اندکی خجل شدم، در دلم گشت او باید خجل شود زیرا در جغرافیای جهان به چنین اسمی بر نخورده بود. به حیرت ماندم، آه کشیدم نمیدانستم چه نشانی بگویم، گفتم پاکستان و ایران را میشناسید؟ گفت بلی، گفتم سرزمین من همسایۀ ایشان اند. گفت از هندوستان هستید. گفتم نه بابا.. مگر به هندوستانی شبیه هستم؟ گفت همچون خنده ام گرفت مکثی نمودم ، پرسیدم
اسم افغانستان را گاهی شنیده اید؟ بگفت به گوشم کاملاً نا آشناست.
آنمرد چونکه با حوصله بود یک تعداد سوال های دیگری مانند : پس به کدام زبان حرف میزنید و آب و هوای وطن تان چگونه میباشد و غیره مطرح کرد. من که بی حوصله شده بودم و وقت هم نداشتم با خونسردی سوالاتش را پاسخ داده خدا حافظ گفتم. به جر گفت به امید دیدار .
زمانی تنها میبودم به فکر فرورفته و از خود می پرسیدم ، چه خواهیم کرد ؟ چنین افکار دماغم را مشغول و حواسم را متاءثر میساخت،خواب آینده را ترسیم میکردم مکان و زمان را در مقایسه قرار میدادم، واضع درک میکردم از نگاه عواطف فرق دارد. با خود میگفتم ، امنیت خواستم ، که چنین است ، پس دیگر چه میخواهم. آسمان را می بینم بعضاً ابرآلود است، آفتاب و مهتاب را نگاه مکنم کاملاً مانند افعانستان. که باز هم فکر میکنم، درست نیست . هنوز هم ناراحت میباشم. چه شده ، فقط باین میماند که من چیزی را گم کرده باشم . به اطراف خود مینگرم ، جوانب را به مقایسه میگزارم مغموم گردیده و هیچ نمیدانم جواب سوال در کجا خواهد بود . از دوستان میشنیدم ، چه غم داریم ، مشکلات کم است بیهوده حواس خود را نارام نسازیم،چه فایده دارد ؟ آخر مریض میشویم، یک عهدۀ میگفتند زمین ، زمین خداوند است حالا این جا میباشیم. در تنهایی دوباره همان افکار و احساساتم
بود. با وجود روزگاران عجیب و غریب، تلاش را به مفهوم زنده گی از دست نداده ، همواره در صدد کار و روزگار میشدم یا اینکه نامه میفرستادم، جواب نامه را به خوشحالی باز نموده ودو چند مایوس میگردیدم... حال چه کنم؟ کوشش کنم از راه دیگری اگر امکان داشته باشد ،که بعدش از طریق دیگر. به همین ترتیب از عمر هم زیادی گذشت.
نام خدا فرزندان گزرگ شدند هر کدام به فکر کار و آیندۀ خود متوجه اند . با خود گفتم حال خواهم توانست
دنبال یک کاری بروم، متوجه شدم ، که بی موقع بود .با خود گفتم همین جون سال جاری پوره نوزده سال سپری شد که میخواستم پناهنده شوم .
بسیار خسته کن است، که بعضاً اتفاق افتیده ،به چنین سوالهای مانندروزهای اول از کجا آمده اید و غیره... حال چه بگویم که نه تنها حوصله نبوده ،وجروبحث بی ثمرچه فایده دارد. افسوس، مایوسیت ها جای نازک خیالی ها را بخود گرفت. چارۀ دیگربجز قلم وکاغذ که از درد دل کاسته ، دوست و یاور و مانده گار است ، فکر کردم چارۀ ندارم.
پایان نا فرجام |