یک شبی سر را نهاد م پای د ل
در نگاۀ شعله برد م جای د ل
باد سردی د ر سرای ما د مید
شعله پر پر شد به چشمم آ رمید
آسمان آهنگ طوفان سر نمود
موج باران قصه اش از سر نمود
قطره ها رقصان دلم بی آشیان
جان هرد و سیل را گشتند میان
رود د ر جان صدا طغیان گرفت
آسمان گویی سر هذ یان گرفت
جنگل بی پا و سر درآب شد
تا همه ابر سیاه بی آب شد
لب خموش و دل سراپا در خروش
ساغر ما پر ز فیض می فروش
دل سرود افسانه ء بید ا ری ا م
عشق گردید همدم بی یاری ا م
ساز دل را موج دریا شد صد ا
بزم هردو روح ما را شد ندا
تا سحر در چشمها باران گرفت
خلوتم راهی به کهساران گرفت
چون فروغ آیینه گردید در برم
جلوه گر شد عشق در سر تاسرم
آسمان ، باران ، دلم بیدار بود
شعله ، قطره ، محفلم دیدار بود
مریم عظیمی
اوسلو 23 جولای 2009
|