روييده نفس در تن بيمار من انگار
تا نقش كنم دفتر پندار تو اي يار
اي يار كه افراخته اي مشعل پيكار
در نبض هريمن يكي و در صف تاتار
اي ياد تو تقديس و حمايل شده اعصار
فرهيخته سر بودي و فرآخته شمشير
هم خامه ترا در كف و هم غيرت آن شير
لرزيد تن معركه از نعره ى تو دير
درياي پر از موج تو از همهمه ها سير
نازيده سپه تا تو شدي مير سپهدار
اين راه تو و « بابك» پيشينه همانند
تاريخ چنين نام ترا با فري آگند
اي فاضل دوران ز تو گرديده خردمند
انديشه سران ياد تو را نيك رسانند
آري تو گشادي ز من اين دفتر پندار
از كلك تو سر زد يكي آن برق دلاويز
سر زد فلق از پنجره ى ياد تو زرخيز
اين آتش تو اي كه درخشيده بسي تيز
تصوير كند خاطره ى خسرو پرويز
اسطوره ز تو زنده شده باز دگر بار
آوردگه از خون شهيدان شده دلگير
شب قامتي افراشته با جامه ى چون قير
از بس كه جوانان بشدند كشته ى تقدير
طفلان شده اند معركه گير و پدر پير
باري تو كجايي كه كنم حال خود اظهار
ديري كه تو را پنجه به خاك است صد افسوس
شب دامن خود را بگشادست صد افسوس
ديوان ترا خاك فرا بست صد افسوس
اين درد كه افسوس تمامست صد افسوس
دردا كه سپه دور شد از قافله سالار
پشاور، سال ١٩٨٤ ميلادى
|