يك نكته همواره جنجالي در گستره ادبيات و حواشي آن، اين دعوا بوده است كه چه چيزي شعر است و چه چيزي نه؟ و اين دعوايي است كه هيچ وقت قصد تمام شدن ندارد؛ حداقل در زبان فارسي. مثلا ما از جانبي منظومه <اسماعيل> رضا براهني را شعر مي دانيم كه سرتاسر يك بيانيه انقلا بي سوسياليستي است كه به صورت سطرهاي نامرتب نوشته شده با تكه هاي تكان دهنده و هيجان آور و بخش هايي شاعرانه )آنگونه كه اهل سخن اين صفت را به كار مي برند( و البته بسياري از مردم عام و خاص را )مر اهل فضل و خرد را و عام نادان را( به حيطه همدردي و همذات پنداري مي كشاند و اينكه تو مي تواني او را تاييد كني و بگويي حق با تو است؛ از جانبي ديگر منظومه شيداي گل هاي داوودي، از احمدرضا احمدي را نيز شعر مي دانيم كه ما را در جرياني مخملي، از خيال به سفر مي برد و دغدغه هاي انساني
اش را در پس هزار خواب مخمل به قول ميرزا بيدل دهلوي مي شكند.
اين گشاده دستي، گشاده رويي و گشادگي را مي توان از همين قبيل به هفتادودو جانب حد وسط نيز گسترد. مثلا مثنوي هاي فلسفي، حكمي و آركائيك علي معلم دامغاني و <دريايي ها> و <امضاها>ي فشرده، حكمت گريز و به روز همشهري او يدا... رويايي، هر دو تحت يك نام اعتبار داده مي شوند. نگارنده عاجزي چون من با علم به ان ا...اعلم بالصواب بودن گزاره هاي عالم، واقعا درمي ماند، چه بنگارد؟
هنوز فضلا ي بسياري هستند كه معتقدند شعر بي معني، بي پيام و بي رسالت، كان كشك و بهم افعل كه بي سود و پرزيان است و آدم هاي بسيار داناتري كه معتقدند جست وجوي معنا در شعر، از رذايل اعمال است. هرچه فكر مي كنم مي بينم اگر شعر محمل پيام، رسالت و معنا )چنانكه مراد اهل معنويت است( باشد، لا جرم است از برهان و تحقيق و استدلا ل؛ كه به راستي اين كارها وظايف خطابه، موعظه، مقاله و بيانيه است. مثلا فكر كنيم كه هيات رهبري، احزاب، فرقه هاي ديني و ... به جاي صدور بيانيه، چاپ مقاله، مناظره و مذاكره و حتي محاكمه و مجادله )با قلم و ديگر اسلحه هاي سرد و گرم( با همديگر شب شعر و اقتراح و مشاعره ترتيب بدهند و شايد اگر چنين بشود جهان پرگل و بلبلي از كار دربيايد. اما چنين اگري از مقولا ت كاشكي است. اصلا به شعر چه ربط دارد اين چيزها و اگر شاعري اينقدر حواسش به جهان جمع است و شعرش از چشمه هاي وحي و الهام نمي جوشد كه ديگر لا
زم نيست خودش را در كلمات بپيچاند. برود درست و راست، حرفش را بزند.
من نمي خواهم منظومه <اسماعيل> و بسياري از نوشته هاي ديگر كه اين ايام و هر ايامي، رونق بازار مجالس است را نفي وجود كنم، بلكه تنها قصد من نفي بلدشان از زمين شعر به زمين ديگري است. حالا خطابه است، بيانيه است، مقاله روزنامه هاي انقلا بي است، به ماطائفه شاعر مربوط نيست.
كتاب <كشور دلواپسي> سفر به كشوري است در حافظه مه آلود روياها، رازها و اساطير؛ باغي است ايراني با مشخصات يك باغ ايراني كه شاخص ترين نمونه نمود ذهن ايراني است؛ با زاويه ها، كنج ها و نيمكت ها. هر نيمكت، شهري است و هر شهر، كنجي پر از خاطره از زبان.
از آب بزرگي گذشته بود/ پوسيده بود تن اش از شكاف سنگ/ پيش از رفتن/ بوسه اي رد و بدل شد/ ولي از هوش رفته بود/ از هوش رفته بود؟/ نه/! خوابش گرفته بود/ يا نه/! تكرار مي شد در درون خودش.
در كتاب <يي چينگ> كتاب كهن تقديرات مشرقي، آب بزرگ، يك موتيو حياتي است. آب بزرگ، به معني برعهده گرفتن كاري خطير است و گذشتن از آن آب بزرگ را مي توان سفري به آن سوي آب ها تفسير كرد و همچنين آن را فائق آمدن برهر مشكل عظيمي دانست. پس از اين به سنگ مي رسيم و در سطر بعد به بوسه. در حافظه ادبيات مشرق زمين سنگي كه لب و بوسه را تداعي مي كند، لعل است و لعل بر مبناي نوشته هاي ارسطو دفع كننده طاعون است و همچنين حرز صاعقه. لعل به برآوردن آرزوها نيز كمك مي كند. در طب سنتي نيز از لعل استفاده مي شد و ميزان بسيار اندكي از آن را آسياب و نوشيدني مفرحي فراهم مي ساختند و افزون بر رابطه طبيعي بين لعل و لب و شراب، داستاني وجود دارد كه به لعل، مفهومي ژرف تر مي بخشد. اعتقاد دارند كه هر سنگ معمولي نيز در اثر تابش آفتاب ممكن است طي سده هاي متمادي به لعل بدل شود. از اينرو پرتو فروغ الهي كه از طريق عشق به انسان ها مي رسد،
او را متحول مي كند. اقبال لا هوري، عشق را تيشه برسينه زدن و <لعل را از سينه بيرون كردن> مي داند و ما اگر به نامي كه به پروردگار به عنوان <لعل لا مكان> اطلا ق شد، برگرديم، همان آموزه صوفيانه را كه برگرفته از حديثي است مي شنويم: <من عرف نفسه فقد عرف رب> و اينچنين ما به آخر شعر مي رسيم با اين ارجاع به سعدي كه:
اين تمنايم به بيداري ميسر كي شود
كاشكي خوابم ببردي تا به خوابت ديدمي
و اينگونه مخاطب با اولين شعر و اولين شهر <كشور دلواپسي> مواجه شود. شهر اولين نيمكت و سفر كودكان، سفر صوفيانه، سفر رويايي در <كشور دلواپسي> آغاز مي شود. |