در مقدمه کتاب شاهنامه فردوسی میخوانیم
" فردوسی در66 سالگی خود ازرنج فقروتهیدستی بعذاب آمده و به فکر افتاد که شاهنامه را به امید صله وپاداشی لایق بسلطان محمود تقدیم کند تا مگر با درآوردن آن بنام محمود به مال وثروتی برسد.
تقدیم شاهنامه به سلطان محمود
در این آوان میان فردوسی ودربار سلطان محمود رابطه ای پدید آمده بود ظاهرا ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی، نخست وزیر سلطان محمود وسیله این ارتباط بود ووعده قدر شناسی لایق نیز به فردوسی داده شده است. و فردوسی در شاهنامه بنام ابوالعباس اشارتی دارد:
کجا فضل را مسند و مرقد است نشستنگه فضـل بن احمد است
نبد خسـروان را چنان کد خدای بـپر هیزو داد و بدین و برای
که آرام این پادشاهـی بدوسـت که او برسر نامداران نکوست
کشـاده زبان و دل و پـاکد سـت پرسـتنده شـاه و یزدان پرسـت
چنین برمی آید که فضل بن احمد وزیردانشمند محمود براثر محبتی که بزبان فارسی داشت بفردوسی وشاهنامه او اقبالی تمام کرد واورا به اتمام آن بر انگیخت وبنعمت .مال نوید داد، ولی پس از اینکه ابوالعباس از وزارت محمود معزول شد فردوسی از داشتن حامی ونگاهبانی در دربار محمود محروم ماندو از بدبختی شاهنامه را هنگامی بدرگاه شاه غزنوی برد که ابوالعباس ازرونوق افتاده وبازداشت ومصادره کشیده بود وگویا یکی ازناکام ماندن فردوسی وبی نصیب گشتن اوازصلات وجواهرمرفورهمین دوستی ورابطه او با ابوالعباس بو ده باشد.
درباب رفتن فردوسی به غزنین(در حدود سال 394 هجری) وتقدیم شاهنامه وناکامی شاعر داستانهای مختلفی است..
خلاصه این اقوال اینست که قبلا از طرف دربار محمود با فردوسی عهد کرده بودند که در برابرهربیت یک دینار بدو دهند و پس از حضور فردوسی وتقدیم شاهنامه، محمود بجای هردیناردرهمی داد واین امربررنجش فردوسی افزود وکاربجایی رسید که محمود قصد قتل فردوسی کرد وفردوسی از بیم جان غزنین را ترک گفت.
روایت نظامی عروضی با اندک تصرفی دراین قسمت اینست :
" چون بیست هزاردرهم بفردوسی رسید بغایت رنجورشد وبگرمابه رفت وبر آمد فقاعی بخورد و آن سیم ( پول ) میان حمامی وفقاعی تقسیم فرمود وچون سیاست محمود دانست شبانه از غزنین برفت وبه هری بدکان اسمعیل وراق، پدر ازرقی فرود آمد وشش ماه درخانه اومتواری تاطالبان محمود به طوس رسیدند وبازگشتند وچون فردوسی ایمن شد از هری روی بطوس نهاد وشاهنامه برگرفت وبطبرستان شد به نزدیک سپهبد شهریار که از آل باوندودرطبرستان پاشاه بود و آن خاندانی است بزرگ که نسبت ایشان به یزدگردشهریار پیوندد پس فردوسی محمود را دردیباچه کتاب صد بیت هجا کرد وبرشهریارخواند وگفت من این کتاب راازنام محمود بنام تو خواهم کردکه این کتاب همه اخبار نیاکان توست. شهریاراورا بنواخت ونیکوئیها کرد و گفت ای استاد سبب این بود که کتاب رابدرستی برمحمود عرضه نکردند و ویرا به این بی مهری واداشتند وتخلیط کردند ومحمود خداوند
گارمنست تو شاهنامه بنام او رها کن وهجو او بمن ده تا بشویم وترا اندک چیزی بدهم او خود ترا طلب خواهد کرد ورضای تو خواهد جست ورنج چنین کتاب ضایع نماند ودیگر روز صد هزاردرهم فرستاد وگفت هربیت هجو نامه را بهزاردرهم خریدم آن صد بیت بمن ده وبا محمود دل خوش کن . فر دوسی آن بیت ها فرستاد وشهریار بفرمود تا بشستند..."
القصه چون فردوسی کتاب شاهنامه پیش والی گذراندید، ابیات چندی در وصف والی در شهنامه درج کرده بود و بعادات شعرا نام ونصب اورا طول وعریض داد، والی ازینمعنی بغایت خرم ومسرورشد وعزیمت برتوقف اوتصمیم دادوبازازمواخذه و ومعاتبه سلطان دراندیشه افتاد وصله سنگین پیش اوفرستاد و وتمهید عذری نمود و گفت چون سلطان از تو آزرده است مبادا توقف تو بمضرت عاید گردد، اکنون این محقر بردار و چنانچه کسی برحال تو مطلع نشود بر موضع دیگر تحویل کن:
چو فردوسی آن جود انـفاق دید گـزیده سـخـنـهای والـی شـنـیـد
پذیرفت و بر لوح خاطر نگاشت همه هوش ودل برعزیمت گماشت
گرفـت آن عطارا وبس شـاد شـد وز آنـجـا یـگه سـوی بـغـداد شـد
چون دربغداد درآمد درآنجا با هیچ کس سابقه معرفتی نداشت، چند روزدروحشت تنهائی گذرانید. روزی تاجری که با او سوابق معرفتی داشت، انواع اکرام واحترام با اوبجا آورد و فردوسی را بوثاق خود برد و از مشقت راه ورنج سفر وپریشانی روزگاربرآسود:
در آنجا درخت اقامـت نشـاند زدامـن غبـار مشـقت فـشـاند
از اول حکایت خود باز گفت هرانچ از نهان بد بآواز گفت
چون فردوسی حال خود سراسر پیش تاجر گفت تاجر بدو گفت که بحمدالله که فرجام کار در ساحه خلیفه آرمیدی وبدارالسلام رسیدی اکنون ایمن باش و آسوده واز حوادث ومکاره زمان مرفه که مرا پیش خلیه قرب ومنزلتی هست که میباشد که احوال تو بسمع وزیر رسانم تا خلیفه را مطلع گرداند :
پس آنگاه شد تاجر نیک رای بنزدیک دستور مشگل گـشای
حـکایـات فـردوسـی پـر هـنـر بیـان کـرد در پیـش او سـر بسـر
چو برحال او گشت واقف وزیر که درفضل ودانش بد اوبی نظیر
طلب کردش آن مظهردین و داد نشاندش باعزازو تشریف وداد
چون فردوسی در در املای شعر عربی وفارسی سوار بلکه در معرفت دقائق علوم ادبیه یگانه روزگار بود قصیده تازی که به بیان معانی بدیع مشحون وچون در رغرر در صدف بیاض درج مکنون بود بعرض رسانید، فصحا وبلغا که در مجلس حاظر بودند در بلاغت وفصاحت او تعجب نمودند، وزیر اورا درحریم خود مسکن داد وفر مود که ترا نزد خلیفه رتبتی ومنزلتی خواهد بود و حشمت رفیع پیدا خواهد شد که صنعت سخنوری وآوازه فضل تو بسمع شریف او رسیده است :
وزیـر هـمایـون دانـش پـرسـت سـزاوار صـدرو سـزاوار دسـت
سخنهای فردوسی از بیش وکم که خسته روان است و خاطردژم
چـو پـا بـربـساط خلـیـفـه نـهـاد چو در جمله در گوش او جـایـداد
سخنهای سلطان و پرخاش اوی وزآن رنج سی سال و پاداش اوی
دگـرقـصد میمندی سفـله خوی بد اندیش وبدسیرت وهرزه گوی
به پیـش خلـیفه همه باز گـفـت که درد از طبیـبان نشـایـد نـهـفـت
چون خلیفه از حال فر دوسی آگاه شد مثال فرمود فردوسی را نزد اوبردندواورا نوازش نمود، فردوسی هزار بیت در مدح او انشا فرمود چون بعرض رسانید خلیفه براعزازاو بسیار بیفزود
پـس آنگه خلـیفه گـرامیـش کـرد بـالـطـاف شـاهـانـه نامـیـش کـرد
هـمـش پایـه هم قدرو هم جاه داد بـخـلـوت بـنـزد خـودش راه داد
بـدو گـفـت کـی مـرد نـیکو سـیر سـزد گـر بـر آری بـخورشید سر
چو نعمت نبی کرده ورد خویش تدارک کند چرخش از کرد خویش
چون فردوسی در بغداد رحل اقامت بینداخت وکتاب شاهنامه را خلیفه واهل بغداد بجهته آنکه مدح ملوک عجم بود که آتش پرست بودند عیب میکردند، فردوسی قصه یوسف وزلیخارا که در قرآن مجید در یک سوره مذکور است بنظم آورد.
حکایات آنداستان بس خوشست سخنهای جان پرورودلکش است
بـیا قـصه از قـول دادار خـوان کـه بـستایـدت مـرد بسـیار دان
الـف لام را تـلـک آیـات را بـخـوان تا بـدانـی حـکـایـات را
چون قصه یوسف را بعرض رسانید خلیفه و اهل بغداد را خوش افتاد ودر اعزاز او بیفزودند.
بعد مدتی طایر مخفی وتجسس سلطان بقوادم جوانی استقصاءاستکشاف حال فردوسی کرد معلوم شد که آن طوطی حدیقۀ سخن گستری وهمای بلند پرواز چرخ هنر پروری در آستان احسان ومرکز امتنان خلیفه بغداد آرمیده ونسایم رعایت وحمایت او براطراف اکناف ریاض حصول آمال او ورزیده :
چو در ظل والی ورا جای شد چوطوطی بشکر شکر خای شد
زبـیـداد سـلطان و جـور زمان بـر آسـود در ظـل امـن و امان
سلطان محمود مکتوبی بدارالخلافه فرستاد واساس کتاب بر قاعده تهدید و وعید نهاد وفرمود که اگر آن قرمطیرا بدر گاه ما نفرستی شهر بغداد را درپای پیلان بسپرم، چون مکتوب نرد خلیفه رسید که در ظهر کتابت سلطان نوشتند که الم والسلام چون رسول معاوت نمود جواب مکتوب بیاورد، ارباب فکرت وخداوندان حدس وکیاست در آن سه حرف متعجب بماندند و سلطان بغایت متفکر شد و از دانایان پرسید که این سه حرف اشارت بچیست، تامل بسیار در آن نمودند آخرالامر گفتند که سلطان خطاب بخلیفه کرده بود که بغداد را در پای پیلان بسپرم.
خلیفه درجواب نوشت الف تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل، سلطان بغایت مسرورشد و ایشانرا خلعت داد
هـنر پایـۀ مـرد افـزون کند سـرازجـیـب اقـبال بیرون کند
هنر هر کجا افگند سایه ای چو ظـل هـمایـش دهد پایه ای
کجا بیهـنر شـد اسـیـر نیاز هـنـر مـند هر جا بود سر فراز
بسوی هنر رو از آن تافتم کـه کـام دو گـیـتی ازآن یافـتـم
هنرازخرد هست بایسته تر بدن را زجان گشته شایسته تر
فردوسی درموطن خود با خاطرافسرده وپریشان وفقر زندگی میکرد وهیچ توصل وشفاعتی در محمود موثر نیفتاد ومحمود با او برسرمهر نیامد وفردوسی تا آخرعمرازبدست آوردن نتیجه کارخود محروم ماند فردوسی درهشتاد سالگی خود از این محرومیت چنین یاد میکند :
کنون عمر نز دیک هشتاد شد امیدم بیکباره بر باد شد.
هجو سلطان محمود
ایا شـاه مـحمـود کشـور گـشای زکس گرنترسی بترس از خدای
که پیش از توشاهان فراوان بدند هـمـه تـا جـداران کیـهان بدند
فزون از تو بودند یکـسر بـجـا ه بـگنـج و کـلاه و بتـخـت وسـپاه
نـکردنـد جـز خـوبی و را ستی نـگشـتند گــرد کـم و کا سـتـی
هـمه داد کـردند بـر زیـر دست نبودند جـز پـاک یزدان پرسـت
نجسـتند از دهـر جـز نـام نـیک وزان نام جستند سر انجام نیک
هــر آنـشه کـه در بند دیـنار بود بـنزدیـک اهـل خـرد خـواربـود
گرایدونکه شاهی بگیتی تراست نگوئیکه این خیره گفتن چراست
نـدیدی تـو ایـن خاطـر تیـز مـن نـیندیـشی از تیـخ خـونریز مـن
که بد دین و بد کیش خوانی مرا منم شـیر نر میـش خـوانی مـرا
مـرا غمز کـردند کـان بد سـخـن بـمـهـر نـبی و علـی شـد کـهـن
هرآنکس که دردلش کین علیست ازوخار تردرجهان گو که کیست
مـنـم بـنـده هـردو تـا رستخـیز اگـر شـه کـنـد پـیـکرم ریز ریز
من ازمهراین هـردو شه نگذرم اگـر تـیـغ شـه بـگـذرد بـرسـرم
نبا شـد جـز از بی پـدر دشـمنش که یـزدان بـسوزد بآتـش تـنش
مـنـم بـنـده اهــل بـیـت نبی سـتـا یـنـده خـاک پـای وصی
مـراسـهـم دادی که در پای پـیل تـنت را بـسایم چـو دریـای نـیل
نـترسم کـه دارم زرو شند لی بـدل مهـر جـان نـبی وعـلـی
چه گفت آن خداوند تنزیل ووحی خـداونـد امـر و خـداونـد نـهـی
که من شهرعـلمم علیم دراست درست این سخن گفت پیغمبراست
گواهی دهم کاین سخن رازاوست توگوئی دوگوشم بر آوازاو ست
چو باشد ترا عقل و تد بیرورای بـنـزد نـبی و عـلی گـیر جـای
گـرت زیــن بد آید گـناه مـنسـت چنین است اینرسم و راه منست
بایـن زاده ام هـم بـایـن بـگـذرم چـنـان دان خـاک پـی حـیـدرم
ابـا دیـگران مـرمـرا کار نیـست بر این در مرا جای گفتار نیست
اگـر شاه محمود از این بگـذرد مر اورا بـیکـجو نسنـجد خـرد
چو بر تخت شاهی نشاند خدای نبی و علی را بـد یگر سـرای
....
این بود گوشه ازرفتارسلطان محمود درمقابل شاعرعالی قدرفردوسی بزرگ.
منبع : شاهنامه فردوسی
معلومات مختصردررابطه سلطان محمود که مربوط به امپراطوری غزنوی ها میشود، قرار ذیل تقدیم میشود.
غزنوی ها یک سلسلۀ اسلامی وفارس شدۀ ازمملوک های تورک نصب بودند که از 975 الا 1187وجود داشته وبخش بزرگ از فارس، ترانزوکسانیا ، وحصه شمالی شبه قارۀ هند را اداره میکردند. دولت غزنوی ها درغزنی، شهری در افغانستان کنونی، مرکزیت یافت. متاثر ازسیاست و کلچرامپراطور سامانی، این تورک نصبان کاملا فارس شدند.
پایه گزار این سلسله سبکتگین که از طریق موفقیت پدرخوانده اش الپتیگین، یک جنرال جداشده از سلطنت سامانی برای حکومت در ساحه شهرغزنی بود. فرزند سبکتگین، شاه محمود، امپراطوری را در منطقه تاسیس کرد که از دریای آمو الا درۀ سند وبحر هند ودر غرب الا ری و همدان امتداد داشت. این سلسله تحت اداره مسعود، ازدست دادن مناطق وسیعی تحت اداره اش را تجربه کرد".
محمود 17 دفعه بر شمال هند حمله، کنترل خود را در آنجا برقرار و دولت های خراج دهنده تعین کرد. تجاوزات او همچنان منتج به چوروچپاول بزرگ شد".
|