kabulnath.de  کابل ناتهـ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان
همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل
 

 

 

 
 
 
 
 
"من یک معتاد هستم"
 
 
مریم هوتکی
 
 

ساعت 8 شام است. با شتاب فراوان از دانشگاه بیرون میشوم. دیوه جان منتظرم هست. او می خواهد به یکی از گردهمایی هایی برود که برای حمایه از معتادان برگزار میشود. او برایم میگوید که این گردهمایی ها برای همه معتادانی هستند که یا می خواهند نوشیدن را ترک کنند و یا مشکلات خود را با هم دیگر شریک بسازند. هرچند خیلی خسته هستم، تصمیم میگیرم با او بروم. از آن جایی که باید برای صنف روانشانسی یک مقاله در مورد معتادان و ناآرامی های روانی شان بنویسم، اشتیاقم به رفتن به این مجلس بیشتر میشود. می دانم حرف زدن با آنان و دیدن شان برایم تجربۀ خوبی خواهد بود.

شیشۀ موتر را پایین میکنم. باد ملایم و خوشایندی که به رویم میوزد، نشانۀ آمدن بهار هست. باد با ملایمت در میان موهایم جا باز میکند و رویم را نوازش می دهد. هوای زیبا و نم نم قطره های کوچک باران برایم شادمانی میبخشند. احساس راحتی میکنم. باد همه خسته گی هایم را با خود میبرد.

از موتر پایین میشوم. کمی نگران استم. میخواهم قیافه ام جدی به نطر برسد. به تالار نسبتن بزرگی که قرار است مجلس در آن برگزار شود وارد میشوم. 30-40 نفر، در چوکی هایی که گرد هم چون یک دایره چیده شده اند، نشسته اند. تالار نیمه تاریک است. تصویری را که از فلم ها از این مجلس به ذهن دارم با تصویری که در مقابل چشمانم هست مقایسه میکنم. متعجب استم. این مجلس از جمله اندک چیزهایی است که فلم ها آن را چنان چه هست، به پرده تلویزیون میکشند. صدای خنده در تالار پیچیده است. لبخند میزنم. از این که فکر میکردم باید آرام و جدی بنشینم خنده ام میگیرد. قیافه های همه شاداب به نظر میرسند، اما چشم های شان از نگرانی شان حرف میزنند. به یاد خرف یکی از استادانم می افتم: "معتاد تنها کسی نیست که قیافۀ ناراحت داشته باشد یا دور چشمهایش حلقه های سیاه باشند یا رنگ رویش زرد باشد. هر کسی میتواند یک معتاد باشد."

مجلس شروع شده است. یکی از آنان مجلس را گرداننده گی میکند. همه یکی پس از دیگری خود را معرفی کنند. ژولیا آغازگر این کار هست: "سلام من ژولیا، یک معتاد ،هستم." همه با صدای بلند می گویند:" خوش آمدی ژولیا. شادیم که با ما پیوستی."

به جرأت شان آفرین می گویم. هر چند ساده به نظر می رسد، اما خیلی مشکل است بگویی "من یک معتاد هستم." آن هم در مقابل آن همه مردم که همه به تو خیره می شوند. هر چند این مردم ضعیف به نظر می رسند، اما قوی تر از خیلی کسانی هستند که از مشکلات فرار می کنند. آن ها آموخته اند که با مشکلات باید مبارزه کرد. فرار کردن از دشواری ها، آنان را بیشتر می سازد، از شمار شان نمی کاهد.

خانمی میان سال با موهای زرد رنگ و چشم های آبی شروع به حرف زدن می کند. به نقطۀ نا معلومی خیره شده است. او از این که چگونه خیلی چیز های عزیز زنده گی خود را از بابت اعتیاد خود از دست داده است سخن می گوید. هرچند خیلی ناراحت به نظر می رسد، کوشش می کند لبخند بزند و لحن خنده داری به حرفهای خود بدهد تا به لبهای دیگران لبخند بیاورد.

پسری لاغراندام که در گوشه يی از اتاق نشته است توجه ام را جلب می کند. در حدود 17-18 ساله به نظر می رسد. او می گوید:" از این که در میان شما هستم شادم. من از تدانستن در مورد تجربه های تلخ شما یاد گرفته ام که باید به تجربه های تلخ خود در همین جا پایان ببخشم. من فقط 17 سال دارم، اما دشواری های زیادی را دیده ام. نه تنها زنده گی خودم را بی مفهوم کرده بودم، بلکه پدر و مادرم را هم ناراحت ساخته بودم. چار ماه است که نوشیدن را ترک کرده ام تا شاید بتوانم چون نوجوانان دیگر از بهترین روزهای زنده گی ام استفاده کنم."

چشم هایم اشک آلود می شوند. برای یک پسر 17 ساله خیلی مشکل است در میان این همه مرد و زن میان سال بنشیند و از اعتیاد خود سخن بگوید. عزمش در بیرون شدن از گودالی که خود در عالم نافهمی به وجود آورده بود قابل ستایش است.

حرفهای همۀ شان تأثیرگذار و جالب اند. به حرفهای شان می اندیشم و به ارادۀ شان در بهبود یافتن احترام میگذارم.

مجلس به پایان رسیده است. از جا می خیزم. شماری از آن ها به سوی من و دیوه جان می آیند و از آمدن ما و از این که از آن ها و تصمیم شان در بهبودی حمایه میکنیم سپاسگزاری میکنند. برخورد گرم و صمیمانۀ شان را میستایم و با لبخند از آن ها سپاسگزاری میکنم. برای نوشتن مقالۀ صنف روانشناسی کاملن آماده هستم. تصمیم می گیرم از این پس در همچو مجلس ها و گردهمایی ها شرکت کنم.

 

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    ۱٢٠        سال شـشم       ثور/جوزا  ۱۳۸٩  هجری خورشیدی      می  2010