در دانشگاه استم. به سوی کتابخانه می روم. کشناگ منتظرم است. باید برای روز فرهنگیی که هفتۀ بعد برگذار می شود، آماده گی بگیریم. آوازی از گوشۀ دیگر کتابخانه مرا به سویش می کشاند. گروهی از پسران و دختران با هم حرف می زنند. با دیدن شان و شنیدن حرفهای شان مطمین می شوم که افغانستانی استند. سلام می دهم. ازم می خواهند به جمع شان بپیوندم. کوشش می کنم با آن ها فارسی حرف بزنم، اما آن ها پس از هر واژه دوباره به انگلیسی حرف زدن شروع می کنند. من هنوز هم فارسی حرف می زنم. آن ها به انگلیسی پاسخم را می دهند. از شان می خواهم تا در پروژه يی که من و کشانگ آغاز کرده ایم با ما همکاری کنند. پوزخند می زنند. یکی از آن ها، بابر-یا به گفتۀ خود شان باب- می گوید:" مریم، ما هیچ چیزی در مورد افغانستان نمی فهمیم. نه هم می خواهیم بفهمیم. متأسفم، اما نمی توانیم کمکت کنیم. ما بهتر می دانیم خود را امریکایی بگوییم تا افغانستانی. تقریبن 7
سال است که این جا زنده گی می کنیم پس چه گونه از ما توقع داری در مورد افغانستان چیزی بدانیم. خدا را شکر از آن کشور بیرون شدیم." بابر به مشکل فارسی حرف می زند، گویی فارسی را فراموش کرده است، گویی زبان اولش انگلیسی است، نه فارسی. به سوی شان می بینم. نمی توانم جلو خیره خیره نگاه کردنم را بگیریم. از وقت شان سپاسگزاری می کنم و به سوی کشانگ می روم. با لبخند کنارم می نشیند و می گوید: "حتمن خیلی شاد استی که هم وطنانت را دیدی. آیا آن ها می خواهند در محفل هفتۀ آینده بیایند؟" چیزی نمی گویم. جرأت این را ندارم که بگویم هم میهنانم افغانستانی بودن را عار می دانند.
به فکر فرو رفته ام. بیشتر مردمی که به خاطر نا امنی ها در افغانستان به کشور های اروپایی و امریکایی پناه برده اند، تمام پیوند های خود را با افغانستان قطع کرده اند. تا اندازه يی که از افغانستانی بودن خود می شرمند. این مردم با یک بحرانی برابر اند که خیلی بدتر از وضعیت بحرانی در افغانستان است. این مردم با بحران هویت دچار استند. آن ها نمی دانند کی استند و از کجا آمده اند. هر چند آن ها در ژرفای قلب های خود می دانند که هویت خود را گم کرده اند، ساده ترین راه برای شان همین است که خود را امریکایی و یا اروپایی بنامند. با دیدن شان به یاد قصه يی می افتم که سال ها پیش شنیده بودم. قصۀ زاغی که از زیبایی و سپیدی کبوتران رشک می برد. برای همین سر و تن خود را به آرد می مالد تا مثل آنان شود. پس از آن به سوی خیل کبوتران می رود و با آنان به پرواز شروع کرد. فکر می کند با مالیدن آرد به خودش، چون کبوتران معلوم می شود. کبوتران
به زودی از موجودیت بیگانه يی در میان شان با خبر می شوند و او را از خود راندند. زاغ با ناامیدی به سوی زاغ ها می رود تا با ان ها پرواز کند، اما زاغ ها هم او را زا خود راندند چون آرد روی تنش او را از دیگران متفاوت می ساخت. زاغ با این کار خود در میان کبوتر ها جا نمی یابد و جای خود را در میان زاغ ها هم از دست می دهد.
زمانی که برای بار نخست این قصه را شنیده بودم، نمی توانستم درک کنم چه مفهومی دارد. شاید هم توجه زیادی به آن نکردم. این روزها هر باری که از خانه بیرون می شوم این قصه به یادم می آید. چرا مردم می خواهند کسانی باشند که نیستند؟ چرا هویت خود را گم کرده اند و به سراغ هویتی استند که هیچ گاهی کاملن از آن ها نبوده است و نخواهد بود؟
این روز ها، مردم از جهانی شدن حرف می زنند و این پدیده را دلیلی برای همه کارهای خود می دانند. من طرفدار جهانی شدن استم چون تعریف من از جهانی شدن وسعت اندیشه ها است. تعریف من از جهانی شدن شریک ساختن معلومات است، هم پذیری است، همبسته گی است نه فراموش کردن ارزش های فرهنگی و ادبی کشور خود. جهانی شدن بدین معنا نیست که هویت مان را فراموش کنیم.
|