تن ها
من خود را تنها، بسیار تنها
من خود را تنهای تنها احساس می کنم
من تن خود را جدا از ها احساس می کنم
من متن تن تنهای یکتن خود را
وطن خود را...
پ. پ
اهدا به افغانان محکوم به اعدام در ایران
به علی گفت مادرش روزی...
ا جنوری 2010
علی جون سلام،
سال نو نوار شد. تازه تازه باورم می شه که دارم در قرن بیست و یکم زنده گی می کنم. تا این ور دونیا نپریده بودم، گمون می کردم در قرن نوزدهم به سر می برم. این جوری یه هو از یه قرن پریدم به قرن دیگه. در این میونه قصهء قرن بیستوم مفت شد. من یه قرن رو از دس دادم، اما واسه اش غصه نمی خورم. برای من جشن گرفتن میلاد مسیح در قرن بیست و یکم مثل تولد دوباره اس...
حالا می تونم بدونم وقتی فروغ می گفت، تولد دوباره... به قدرت خدا منظورش چه بوده. باید این رو ممنون دختر خانوم فاطمه بود. هنوز که هنوزه همانجوری توی نخ کتاب و شعرهای فرخزوده؟ من فکر می کنم اگه اون نبود، اگه عیشق کتاب خوانی اون نبود، من و تو پاک بیسواد مونده بودیم، ها؟
مدتیس جدی جدی شروع کرده ام به آموزش اینگلیسی... مثل اون وقت ها نیس که دل خودو به یس یس و نو نو باغ باغون می ساختیم. حالا که پاسخ وزارت مهاجرین واسهء من مثبته، سر از فردو می تونم برم مدرسه و اسممو توی اون سیاه کنم. آخرین روزی که پیشت میز مدرسه نشسه بودم، نه ده سالم بود. هنوز افغانستون بودیم. تا پامو گذاشتم به ایرون، دونسم که مدرسه رفتنو همو بهتر که تنها درخواب ببینم. ولی در کانادو برگشت به مدرسه برام در بیداری ممکن شد. پدر پرورش دهندهء ام می گه چون ترم درسی آغاز سال رو از دس داده ام، باید سخت کوشا باشم. اون نمیتونه بدانه برای کسی که یه قرن رو از دس داده، یک ترم در جمع هیچ هیچ اس.
راسی وقت نکردم برایت بنویسم که به محض خروج از پناهگاه مهاجرین بنده رو سپردن دس یه زن و شوهر مهربون تا «فاستر پرینتم» باشن. میگن من هنوزه به سن قانونی ام نرسیده ام و میشه لولو خوره بخوردم. خنده می کنی ها؟ اینا نمی دونن که ماها از نو ده ساله گی مرد شدیم! خوب برگشتن به دنیای بچه گی هم عالمی داره که نپرس. حالا تو هر چی می خایی به من بخندی، بخند. ولی من تصمیم دارم، تا می تانم بستنی بخورم، آدامس بجوم، بادبادک هوا کنم و بچهء سربه راهی باشم.
تو چه؟ چه خبرها؟
زود زود بنویس ها.
قربونت،
محمد
*
24 دی 1389
هی محمد جون سلام برسه!
دلم برات تنگ شده بود. خوشالم که از نظارت خانه برآمدی و دیگه تشویش رد مرز شدن نداری. راسی توی نامه های قبلی به قدری زر زری و نوزک نورنجی تشریف داشتی که خدو خدو می کردم بال دربیارم و یه مشت بکوبم توی پوزت! این بار نامه ات حال و هوای دیگه داره. خوشا به حالت! برای خود آدم حسابی شدی. ننه بابای تازه ات هام ایشالا مبارکه! تا به بابا گفتم، پخ زد زیر خنده. ولی ننه خاطرش جمع جمع شد و دیگه دلش واسهء تو شور نمی زنه. خوب پس بچه های پونزه شونزه ساله و گنده یی مثل ما توی آن ورها هنوز بچه به حساب میآن؟ این ور که تا ریش و سبیل دربیاوری، شده ای مرد و باید فکر مرگت باشی!
این روزها هوا خیلی پسه. تو گفتی قرن نوزده و ما هم باور کردیم؟ نه بابا ما از قرن چارده هام پس مونده تریم! تقویم رو به عقب گوم می زنه و قاطر لنگ آخر کاروان شده، اسپ سر قافله. احمدی نژادو می گم. قوارهء نحسشو مرده شور ببره! اتوم بازی فلفلی توی کونش ریخته که داره ورجه ورجه یورتمه میره. اوضاع مملکت طوری شلوغه که الوغ صاحبشو پیدا نمیتانه، آنوقت او و تخم و ترکه اش دق دل شونو خالی می کنن بالای افغون ها. عمو سنگر از کرمون می رفت بیرجند؛ گمونم بعد از اونم خیال زیارت مشهد رو داش؛ توی اتوبوس خوابش برده، روننده هام اونو راسه راس برده پوسگاه. یه کیلو هیرویین از بار و بسته اش یافتن. هر چه داد زده بابا مال من نیس، گوش شنوا کو؟ خدو خودش به دادش برسه... حالا بار خرچ خونودهء اونم شد بار شانهء ما.
بابا عاصی و کفری شده. داره خون خونشو می خوره. می گه تو رو خدو اگه منو می بستن، یه چیزی! آخه سال هاس که با هی کار سرمو گرفته ام توی دسم. ولی عمو سنگر کوجا و دود نشه آور کوجا؟ این همه اش زیر سر مافیای مواد مخدر خود ایرونی هاس. خدا میدونه میون روننده و افسرون پوسگاه چه زد و بند های پنهانی بوده ولی کاسه کوزه باید سر افاغنه بیشکنه. این هام شد ملک مسلمونی؟ این هام شد زنده گونی؟
رفتم.
افغونی پدر سوخته،
علی
*
1 فبروری 2010
علی جون سلام،
دلم از برای عمو سنگر خون شد. اون مجاهد پاک با پدرم در یه سنگر بود. از بدترین جنگ ها جان سالم بدر بورد. من گاه حسودیم می شد که خدا یه بنده اش را با اولین توپ می پرانه و دیگری را چون شیشه میان سنگ سالم نگهمیدوره. راسش حالا که خبر شدم توبه کردم. پدرم حداقل شهید شد، ولی عمو سنگر بیچوره که از هفت خوان روس ها جان سالم بدر بورد، عاقبتش تهمت و زنجیر و زندان گشت.
علی برار،
بابای تو، مردی بزرگ اس. درسه که یه کمی دسش کجه، درسه که یه کمی پایش می لنگه، مگه میشه تا گلو توی لجن غرقه بود و بو نگرفت؟ ولی برای او بارکشی قوم و خیش چون نماز فرض خواندنیس. هیچ وقت فراموشم نمیشه و نمک حروم باشم اگه بذارم فراموشم بشه که پس از شهادت پدرم، همو بود که مرو زیر بول و پر خودیش گرفت. تومن بالای تومن گذاش تا پول قاچاق منو تا ترکیه میسر ساخ. از قضای روزگار موجیزه شد و ملل متحد از میان هزاران بی سر و سومون مرو به این ور آب ها فورستاد. من دلم قرص نیس که تو هم بتونی به قدر من چانس بیاری، ولی تا دیر نشده پاشو و از اونجا بیا بیرون. «هر کی که دریا رو به عمرش ندیده، از زنده گیش چه فهمیده؟»
اینجا افغان ها برای خود شان اسم و رسمی دارن. دکون ها، تجارتخونه ها، روزنومه و اتحادیه. یه اورگنایزشنی اس به اسم انجمن زنان افغان. خانم ریسه اش به فرشته می مونه. برای اینکه احساس دلتنگی و غربت نکنم، منو به گروپ جوونان معرفی کرد. چه جوونانی! به به! سر شون به گردن شون می ارزه. ولی با این لهجه ایکه توی ایرون ورد زبونمون شده، تا دهن لامصبم را گشودم، خیال کردن ایرونی ام. به ام برخورد. به امام غایب قسم خوردم که افغانم. خودم از شنیدن حرفم حیرت کردم. باورت می آیه؟ توی آن خرابکده برای اینکه محل سگ به آدم بذارن، باید عرق بریزی، لهجه بسازی و با ادا و اطوار ثابت کنی که اهل ایرونی. این بار بی ترس از دونیا و موفیا تونستم با سر بلند بگم من افغان هستم. نه بربر، نه افغونی، نه افغانی، نه افاغنه، نه پدرسوخته... بلکه
افغان هستم. اوه از آن بهتر این که احساس می کنم انسان هستم. باورت میشه؟
دیگه نبینم تو هم در نامه ها «افغانی پدر سوخته» امضا کنی، ها!
قربونت،
محمد
نوت: به بابا بگو، همین که یه کاری یافتم، به اون پول خواهم فرستاد. برای فاطمه یه کتاب خوشگل شعر خریده ام، سر فرصت می فرسم. در خیابان کووین یه کتاب فروشیه به نام پگاه، به یاد او رفتم و یه نگاهی انداختم به کتاب ها. دست ننه را از جانبم ببوس. فراموش نکنی، اوکی؟
*
29 بهمن 1389
پسرعمو سلام،
بابا رو بردن به زندون. زندون زاهدون. همدس ایرونیش بالای سرش کلاهی گنده گذاش. حالا همهء ما موندیم توی میدون. خانوادهء عمو سنگر برگشتن فراه. ما مونده ایم که ببینیم چیکار. من با یه دوس کهنه کار بابا دیده ام. الان داره به قدر محموله های کوچیک بالام اعتبار می کنه. باید میون فاحشه های زاهدون آبش کنم. شاید باورت نشه، ولی تا پودر به دسم رسید، دلم خاس یک بوتل کولا بخرم و همه اش را بفرستم شکم صاحب مرده ام. از تصور خواب رفتنم کیف می کردم. عین قصهء پریدن «علی» توی «آب» بود. ولی از وقتی سر و کارم با خودفروش ها شده، صورت فاطی معصوم پیشروی چشمم ایستاده... اگه منم نباشم، سرنوشت او و ننه چی می شه؟
یه چیزی برات می گم به کس نگی ها! در بین این نکبت ها یه دختر ماهی اس که نگو. طفلکی هنوز نفله نشده. اون به من گف می ذاره رایگان در بغلش بخوابم، اگه عرضه شو داشته باشم که تریاک رو به طور نسیه براش بفروشم. ذکی! اگه من اختیار تریاکو داشم که حالا اون ور آب ها کنار تو نشسه بودم! با اینهمه دلم براش می سوزه. داره مفتی مفتی حیف می شه. این ذلیل شده ها با شغل شاقه شان نمی تونن بی کومک پودر یه شب هام دوام بیارن. راسی می گن اون ورها دوست دوختر داشتن آسونه؟ نمی دونم تو چرا تا حالا دس و پا نکردی؟ خجالت هام خوب چیزه ها! «شکر خدا پات رو زمین محکمه، کور و کچل نیسی، سلامتی، چی چیت کمه؟» شاید هم چند تا به تور زدی و به ما نگفتی، بعله؟
دیشب شعر « به علی گفت مادرش روزی... » را دوباره خوندم. یادت میاد چقه اونو با هم می خوندیم؟ شاید چون کتابشو داشیم، شاید چون به زبون ما سخن می گف، شاید چون اسم مرو با خودش داش... ای برار خوشالم همانگونه که شاعر می گه: «دختر کوچکیه ماهی شاه پریون ترو از این همبونهء کرم و کثافت و مرض به آب های پاک و صاف آسمون برد، به ساده گی کهکشون برد... این ور توی این دنیای دلمردهء چهار دیواریا، صبح سحرا توی توپخونه تماشای دار زدنه، نق نق نحس ساعتا، خسته گیا، بیکاریا، نصف شبا رو قصهء آقا بالا خان ها زار زدنه...» راستی تو باورت می آیه که فروغ ایرونی بوده باشه؟ من که هرچه شعرها شو بیشتر می خونم، بیشتر می دونم که او از این قماش مردومانی نبود که منی بخت برگشته دارم با اونا سر و کله می زنم!
دلم پر بود. به تو نوشتم خالی شد.
رفتم.
افغونی سوخته،
علی
*
1 مارچ 2010
علی جون،
جیگرم آتیش گرفت. هی لعنت خدا به اینهمه خودبرتر بینی ایرونی. اونا می خان کشف مواد مخدرو ببندن به ریش افغان ها! یعنی عوض همه افتخاراتی که از ما دزدیدن، می خان این افتخارو دو دستی بکوبن به سر ما. نگو که این کلاف سر درگم قصهء دراز داره. مافیای مواد مخدر مشکل جهانیه. درسه که از بخت بد الان افغانستان بالاترین رقم کشت اونو داره. آخه جنگ و خشکسالی و بیسوادی و بهره جویی همین همسایه ها اس که دس به دس هم داده و افغانستان رو سوی کشت این مواد برده. حالا اگه دولتمردون ایرون می خان از دهانهء بلندگوها بگوزن که پیش از مهاجرت افغانان که سابقه بیشتر از سی سال نداره، توی خوک پوک ایرون هیرویین چون شیر مرغ و جان آدم کم یافت بوده، تف سر بالا می اندازن ها! من در کمپیوتر ریسورچ کردم از یه و نیم میلیون معتاد هیرویینی در افغانستان بیشترین
آن مهاجرین برگشته از همین ایرون اند! یعنی از بس توی اونجا شرایطو به بنده های خودا سخت گرفتن، مهاجرین بیشتر از این که فروشندهء پودر باشن، خریدار اون بودن! هر چه سخت اومد، اومد، مبادا تو از این بدها کنی ها!
در کانادا هم مشکل پودر دارن، حتی توی سکول درگ دیلر داریم. من در تیم مبارزه با مواد مخدرهء مدرسه اسم مو نوشته ام. یه ایرونی هم منو کومک می کنه. دایی و زن دایی اون صرف به جرم بهایی بودن توی ایرون اعدام شده ان. ایرونی هام که همه شان دون و نادون نیسن. بیچاره ها دارن زجری از بلیهء رژیم خودشان می کشن که نپرس. پرنسیپل مدرسه اونقدر از ابتکارات ما خوشیش آمده که قند توی دلش می شیکنه. من درد دل بچه های اینجا رو می دونم. زبان شانو می فهمم. اکثر شان کله سیاها هستن. مثل ما مشکل فقر و عقدهء حقارت دارن. کوفت اقلیت دارن.
علی می دونم که مجبوری. ولی عذر می کنم تورو خدا به راه بابا نرو. برو مثل اکثریت جوون های افغان کومک دس بنا یا خباز شو. از آبله کف دس و درشتی آجر یه لمه نون بخو و گرد دوستان ناباب بابا رو خط بکش. من یه کار پارت تایم یافته ام. به زودی مقداری پول می فرستم. علی نشه گول بخوری ها! «ورنه مجبور می شم بهت بگم نه تو، نه من.»
قربونت،
محمد
*
1 اپریل 2010
«علی کوچیکه، علی بونه گیر» بهونه نگیر. پاسخ نامه ام کجاس؟ از من مگه به همین ساده گی رنجیدی ها! مگه هنوز بچه ای؟ منو اگه بکشن نیز نمی تونم «بهت بگم نه تو، نه من». آخه رفیق بدترین روزهای عمریم. یالا پاشو بنویس، منتظرتم!
قربونت،
محمد
*
15 اپریل 2010
علی جون،
سلامتی؟ در خانه همه خوبن؟ به ارواح بابا قسمت می دهم که از سر تقصیرم درگذری و برام حداقل یه سطری بنویسی. آخه من هم آدمم ها!
هی منو باش! شاید کوتاهی از تو نیس، شاید نامه هام برات نمی رسه؟ شاید هم نامه های تورو نمی ذارن رد مرز بشه؟ فردا می کوشم به نمرهء خانهء آبجی قمر زنگ بکشم. خداس که احوال خیری از شما نصیبم بشه.
قربونت،
محمد
*
1 می 2010
علی جون،
شصتم خبردار شده که یه خبری نه، یه خبری اس. نه نامه ات می آیه، نه خط تیلفون روی کاره...
نمی دونم چیکنم، راه چاره چیس؟ دوس ات دارم علی!
قربون برم،
محمد
*
17 اردیبهشت 1389
محمد آقا سلام برسه!
این چه دلقک بازی و معرکه گیری و نومه پرونی اس، از خودت درآوردی؟ مگه من و تو نومزدیم یا من مثل تو بیکارم که هی بنشینم و برات گل محمدی توی نامه بفرسم؟
«به علی گفت مادرش روزی... کار باطل نکنی، با فکرای صدتا یه غاز حل مسایل نکنی». ننه هی داره میگه: «حیفه آدم اینهمه چیزای قشنگو نبینه، شهر فرنگو نبینه، ای علی ای علی دیوونه، تخت فنری بهتره، یا تختهء مرده شورخونه؟»
ولی این خیال پلوها و این موعظه خونی ها که «ایمون نمیشه، نان نمیشه... واسی فاطی تنبون نمیشه». بسه بابا، تو دیگه از دل ما نمی آیی!
عمو سنگر رو به دار زدن. نعش او و پنج مادر مردهء دیگرو به خانواده های شون در هرات و فراه و نیمروز تحویل دادن. از بابا دیریس خبری نیس. کار نکردن من همون و پیوستن فاطی به صف طویل خودفروشان زاهدون همون.
در یزد آتیش می سوزه. پنج سال پیش یادت میآد؟ یه تبهکار ایرونی با لباس مبدل افغونی دس به جنایت زد و گردو به پای مهاجرین شیکس؟ این بار نیز سر و تهء همان کرباسه. پاسدارون انقلاب و مردم مهریز به جان خانه و اموال و ناموس مهاجرین توسری خور اوفتودن و دود از آلونک های شان به آسمان بلنده. افغونی هم که توی هف آسمون یه ستاره نداره، عین طفل یتیم هشکی نیس دلش به حال اون بسوزه یا هچه کنه... هنوز کجاس؟ آخوند های ایرونی فتوای اعدام به صدها افغانو صادر کردن. چه واستی، چه نشینی، تا به خود بجنبی بالای داری! دیشب دوباره خواب یه ماهی رو دیدم، اما نه «دور و ورش گل ریزون، نه بالای سرش نور بارون...» فقط ماهی از چنگکی آویزون!
رفتم.
سوخته،
علی
یاداشت: راستی این لغات فرنگی چیه که داری برای ما قر میدی و توی نامه ات بلغوره می کنی؟ من که چون تو غرب نشین و استکبارزده نیستم تا بدونم!
*
21 می 2010
علی جون سلام،
شکر خدا که چشمم به نامه ات روشن شد! از بس تشویش کردم، دومبه برام نماند! می دونم می خای چه بگی. از برای خدا نگو از دلت نمیایم. من خودم به دار زده شدم، همین دیروز! در مدرسه چند دختر و پسر دودی حشیش و سیگار رو ترک کردن. البته خوب و بد خودو سنجیدن و مخ شان کار کرد. همه اش از برای مساعی من نبود که ها! خوب البته سهمی داشتم، اما نه آنقه که برجسته اش کردن. مدیر مدرسه (می بینی که دارم کمتر انگلیسی میگم!) مرا به گرفتن مدال افتخار مفت – خر ساخت. وقتی خواس روبان مدال رو به گردنم بیاویزه، من که همه اش تو نخ نامهء تو بودم، تمام تن لرزیدم و حلقهء دار رو دیدم. مدیر حلقه به دست پیش اومد و من پای لرزان پس رفتم. همکلاسی هام بالام خندیدن. خیس عرق شدم. مدیر روبان رو از سرم گوذشتاند و اونو به گردنم آویخت. چشمام سیاه شد.
بیخود گشم. توی اتاق پرستار مدرسه به هوش آمدم. امروز که این نامه رو برات می نویسم، خانه ام. حالم درس به جا نیامده. دل توی دلم نیس. می دونم باید دس روی دس نذاشت و کاری کرد. آخه فرق من و تو چیه؟ اگه تو جای من بودی، الان توی مدرسه بودی. اگه من جای تو بودم، مگه راهی بهتر از قاچاقبر شدن داشم؟ در مدرسه یه کمپاین جمع آوری امضا بر ضد اعدام افغان ها رو تشکیل داده ام. می خام از مدیر مدرسه گرفته تا دانشجویان و کارکنان همه امضا بدن. آخه اعدام کار خیلی بد و بدویه. حتا در برابر جنایات بزرگ پررویی می خاد که یه بندهء گنهکار بندهء گنهکار دیگری رو به مرگ محکوم کنه. دور نریم نزدیک همین هندوستون رو ببین... قرمچاق های پوکستونی توی خوکش ریختن و خون بنده های خدو را به ناحق ریختن. نزدیک به دویست نفر کوشته شد، به صدها نفر زخمی و کور و کبود گش و به میلیون ها دولر خساره بار اومد، اونوقت هندی ها که
خدا به قدرت خودش برای شون رحم یوسف و صبر یعقوب رو داده، در بیشتر از یه سالی که گذش، چرت زدن و چرت زدن و کلاه شونو قاضی کردن و بلاخیره دل شون اومد یارو رو به مرگ محکوم کنن. تازه پس از اینهمه تشریفات یه نفرو رو در سراسر شهر مومبی نیافتن که حرفه اش دار زدن باشه. حالو اگه اینو توی جهموری ایرون قصه کنی، قداره کش ها و اعدام چی ها حرفوی که چون قورباغه در برکه فراوانن، دسو خودو روی شیکم شون می ذارن و تا بخواهی می خندن. ما دل خودو خوش کردیم که هندو ایمون نداره، ترسویه، بیغیرته. کوش یه جو از بی ایمونی و بی غیرتی اونا می اومد می زد به کمر غیرت مو! آخه قانون جهونی می گه ، محکومین وکیل داشه باشن، محاکمهء شون رسمی برگذور بشه، آقای قاضی هی از حب و بغض پر و خالی نشه و اگه محکوم تابعیت ملک دیگه رو داره، حکومتش در جریون ماجرو باشه... این که نمی شه آخونده پایش به سنگ بخوره یا زن صیغه یی اش پولشو بالا بره، یا
درد بواسیر عذاب کشش کنه، یا از دس حماقتش داد و واویلای ملتش در بیایه و ناگهون چون سگ سوزن خورده دق دلشو بالای بنده های خودا خالی کنه و فتوای حلق آویزی بده!
هی مثلی که دارم صبحانه یی رو که به مشکل قورت داده بودم، بالا می آورم!
ببخش...
محمد
*
1 جون 2010
علی جون سلام،
هر روز چشم به راه نامه ات ام. از بابا چه خبر؟ ننه و فاطمه چه حال دارن؟ می خاستم اولین معاش دالروی مو بفرستم خدمت تون، نمبری که دارم، بدردبخور نیس. باید نمبر تلفون تازه برام بفرسی.
لیست امضاهای ضد اعدام به صدها رسیده.... می دونم که وقت تنگ اس و باید دس و آسین بر زد... دلم برات یک ذره شده. اگه ننویسی نامردی ها!
قربونت،
محمد
*
11 جون 2010
علی جون کجایی؟
جواب نامه هام نیومد. این شب ها همه اش خواب های بد می بینم. در مدرسه نمره هایم سقوطی شده. برام بنویس... دارم دیوونه می شم داداش!
قربونت،
محمد
*
١٥ خرداد ١٣٨٩
«علی کجاس؟»
توی زندون.
چی می کنه؟
بافت ریسمون!
چاره چیه، تا عمو سنگر و بابا و علی ها نرن اون بالا؟
..........................
«جرئت داری بسم الله!»
فاطمه
*****
پروین پژواک
پراگ- 2010-05-17
یادداشت نویسنده: تمام جملات میان قوس از شعر «به علی گفت مادرش روزی...» اقتباس گردیده است. این شعر در مجموعه شعر «تولدی دیگر» اثر فروغ فرخزاد شامل می باشد.
|