کابل ناتهـ، Kabulnath

 
 
 
 
 
در حاشیه ی مجموعه « گُم  «
 
 
نوشته ی نعمت حسینی
 
 

هرگاه از پس دریچه ی زمانه ، به آن سوی دیوار سده ها نظر افگنیم، نیکو درمیابیم ، که در آن سوی دیوار سده ها ، نخلستان ادبیات مان ، نخلستانی بوده پُر نخل با نخل های قامت افراشته و پر ثمر. در جمع آن نخل های گشن بیخ و پر بار و پر ثمر، نخل های بانوانی نیز جوانه زدند و سر برآورند. بسیار از آن ها ، پیش از آن که قامت افرازند، تبر تعصب و طوفان ویرانگر مرد سالاری ، قامت شان را شکست و مجال شاخ و برگ کشیدن و به بر رسیدن را از ایشان ربود، از جمع تنها رابعه بود ، که زود از پا نیفتید و تا ریختن آخرین قطره های خونش،سرود . جاودانه و ماندگار سرود.

 

پس از آن، دیگر بانویی ، حال و مجال نیافت تا در سر زمین و نخلستان ادبیات ما جوانه زندو قامت افرازد.

 

بانوان سخنور و آفرینشگر، در حصار بلند و فقس زرین مرد سالاری گیرماندند و شوربختانه توان رهیدن از حصار و حرمسراها از ایشان گرقته شد و چنین حالت تلخ سده ها دوام کرد.

 

واما چون انسان را می توان پای دار برد و به دارش زد، خودش را و آزادی اش را و لحضه های شرین زنده گی اش را می توان صلب نمود، ولی هرگز و هیچگاه ، نمی توان اندیشیدن را از او گرفت و اندیشه ی سیال او را مصلوب نمود.همین بود که بار دیگر ، صدای بانوان از پس دوار حرمسراها و حصار بلند و فقس های طلایی بلند گردید.

 

و بازهم مشعل ها و چراغ ها بر رواق تاریک آن حصار ها و حرمسراها تابیدن گرفت . شماری از مشعل ها را و چراغ ها را ، تند باد نیستی به ذودی خاموش گردانید و شماری حال تابیدن و پرتوافگندن را جاودانه یافتند، که از آن شمار می توان از مخفی بدخشی و محجوبه هروی نامبرد.

 

واما، اگر گذشته ها بگذریم به زمانه و روزگار پردرد خود بنگریم ، با آن که بانوان را مجال کمتر بود،بازهم در می یابیم که بانوان فرهیحته و گرامی افغان در عرصه ادبیات گام برداشتند وبا آفرینش آثار بیش بهای شان ،برای ادبیات امروز ما خدمت درخور ارزشی را انجام دادند و هنوز هم می دهند . از شمار چنان بانوان فرهیخته و قلم به دست می توان ، ازبانوی گرانمایه سپوژمی زریاب ، مریم محبوب و چند نام دیگر ، یاد کرد.

 

و حال حرف مان برسر مریم محبوب است و داستان های او که در مجموعه «گم» گرد آمده اند.

 

بر سر داستان نویس گرامی و ارجمندی که هیچگاه و هرگز به خاطر اربابان قدرت و زور ننوشت و کار های شان را نستود. مریم محبوب درست همانند سپوژمی زریاب، برخلاف نویسنده گان و شاعرانی که به ذوق و مزاق روز می نوشتند و می سرودند و ستایشگر دولتمردان شده بودند، هرگز هیچ مقامی را به ستایش ننشت و برای دست یازی به جاه و مقام و زر و زور قلم نزد و آفرینشگری نکرد.

 

من با نام مریم محبوب و داستان های او آنگاهی که مصروف سبق بودم آشنا بودم. در آغاز دهه شصت وقتی در اداره ی هنر و ادبیات رادیو افغانستان شامل کار شوم ، چندی بعد او نیز به آن اداره آمد.

 

دوشیزه ی صمیمی و مهربان . دوشیزه ی آگاه و با وقار و سخت بر دولت. در آن هنگام تمامی همکاران اداره ما ـ از پیاده ی دفتر گرفته تا آمر اداره ـ همه بر دولت بودند و سرسخت مخالف قشون اشغالگر سرخ و وابسته گان آنها.

 

و ما چه خرسند شدیم که چنین بانوی ارجمندی در حلقه ی همکاران ما افزون گردید . ولی با دریغ که به ذودی او همراه با شمار دیگری از همکاران گرانقدر ما چون : فریده انوری دکلماتور نامور و توانا، زلمی باباکوهی نویسنده ی گرانمایه ، کریمه ویدا شاعر و گوینده فرهیخته و تعداد دیگر، کوله بار هجرت بربستند و چه اندوه بار بود برای ما هجرت شان !ما ماه ها گیچ و منگ بودیم از هجرت شان!

 

 

* * *

 

مریم ، پس از آن که از وطن هجرت نمود ، اولین گزیده داستان هایش زیر نام « درخت ها کارتوس گل می کنند» به سال 1361 خورشیدی در پشاور اقبال چاپ یافت. بعداً در سال 1369 خورشیدی از سوی انجمن نویسنده گان افغانستان در کابل مجموعه دیگرش به نام « خانه دلگیر» به نشر رسید.

 

سومین مجموعه داستان های مریم زیر نام «گم» در کانادا از چاپ بدر شده است که حالا حرف ما اندربابش است. این مجموعه دربرگیرنده داستانهای مریم است که بین سالهای 1991تا 1999 میلادی نگارش یافته اند.

 

«گم» در قطع متوسط ، در 135 صفحه، به کاغذ اعلی چاپ شده است. پیشگفتار «گم» از خامه خود محبوب زیر عنوان « درباره نوشتن» نگارش یافته است ،که در قسمتی از آن می خوانیم:

 

« قضاوت ، پیامد های متمدی از گزینش های جدید را دارد که در واقع سطح معیاری ارزش ها را دگرگون می دارد. این دگرگونی همان نتیجه نوشتن است که از ذهن و قلم نویسنده ، در توالی زمانه ها حیات می یابد...»

 

پس از پیشگفتار ، داستان های «گم» نظر به سال نگارش شان یکی بعد دیگر می آیند. وقتی داستان های « گم» مریم را بخوانیم نیکو درمیابیم که او با قالب تازه ی داستان کوتاه ، زنده گی اجتماعی زنان زادگاه اش را عالی به تصویر گری نشسته است، که نمانگر بینش و دید بشر دوستانه و انسان محوری او است .

 

تقریباٌ تمامی شخصیت های مرکزی داستان های « گم» را زن تشکیل می دهد. زن شرقی و آن هم زن شور بخت جامعه ی ما که همواره لگد مرد سالاری و گاهی هم لگد جهالت بر گرده اش خورده و خرد و خمیرش ساخته است. به رنگ مثال :

 

در داستان « رجیم» می نگریم که چگونه یک دوشیزه ی پاک دامن و حفیف ، مورد تجاوز شمار از شهوت پرستان قرار می گیرد و بعد توسط خود آن ها ، به سنگسارگاه کشانیده می شود.

 

داستان سوای این که این که زمینه ی قوی اجتماعی دارد، بسیار زیبا و هنرمندانه تصویر گری شده است. داستان سرشار است از تصویر های سینمایی ، چنانچه می خوانیم : « سیاهباد با کشور سر ستیز داشت . شال را از سرکشور پرواز می داد، به زیر دامنش پف می کرد و به دور پا هایش می پیچید . خاک را از زمین و هوا ، از بلندای بام ها و لبه دیوار ها بر سر و روی کشور فرو می ریخت، تن و پاها و شانه هایش را قمچین می کرد و می گذشت. کشور ناچار شده بود میانه شال را بدور سرش محکم کند و کناره های آن را به کمرش گره زند. در پشت مژه ها و ابروان تیره کشور ، خاک نشسته بود. در لابلای خط درشت صورتش خاک جوی کشیده بود. سیاهی چشمان کشور در غبار خاک گم بود...»

 

داستان دیگر این گزیده ، « چشمان خسته قوش » نام دارد . این داستان بیانگر مرد مبارز و مجاهدی است که بر ضد اشغالگران ارتش سرخ و یاران دست نشانده وطنی آنها می رزمید. این مرد که یک برادرش را روسها و یاریانش ، تیر باران کرده است ، در اثر یک شبخون روسها( شوری ها)زخم برمی دارد و پس از زخم برداشتن می خواهد با مادر پیرش از راه کوه و دشت وبیابان به آنسوی مرز کشور برود. آن ها نرسیده به هدف ، در همان کوه ، دشت و بیابان ، حادثه دیگری گریبانگیر شان می شود. حادثه پشت حادثه! سر انجام مادر پیر، پسرش را گم می کند!

 

تم یا سوژه ی این داستان نیز زمینه بسیار قوی اجتماعی دارد. داستان بیان می دارد که چگونه اشغالگران ارتش سرخ و دست نشانده گان آن ها ، مردم ما به رگبار کارتوس و گلوله می بستند و مردم ما ، با آن همه کشتن ها و بستن ها ، از مبارزه برای آزادی وطن دست نمی کشیدند. و هم داستان بیانگر آن است که مردم ما ، هنگام مبارزه شان با شوروی های اشغالگر و یاران وطنی شوروی ها ، چه دشواری هایی را که نمی دیدند و با چه دشواری هایی که مواجه نمی شدند.

 

مریم در این داستان نیز بر خلاف نویسنده گان وابسطه ، دست به قهرمان سازی مقوایی نمی زندو مثل آنان از زبان قهرمان مقوایی شعارهای پوشالی سر نمی دهد. و یا مانند آن ها ، ریختن خون ملت را جشن نمی گیرد و از ریختن آن همه خون چک چک نمی کند و هورا هورا سر نمی دهد. مریم تنها به تیپ سازی بسنده می کند و از ورای حادثه ها و بیان حالات روانی و درونی شخصیت های داستانش حرفش را می زند. حرفش را که همانا اشغال کشور توسط ارتش سرخ است. حرفش را که همانا کشتن مردم ما توسط ارتش اشغالگر و یاران دست نشانده اشغالگران است. حرفش را که همانا مبارزه مردم بر ضد آن اشغالگران است و سرانجام ، حرفش را که همانا درد و رنجی که هنگام مبارزه برای مردم ما دست می داد.

 

شیوه و بیان داستان« چشمان خسته قوش» همانند بسیاری از داستان های مریم محبوب ، از زوایه دید سوم شخص است. نویسنده در این داستان بدون آن که خودش ، عواصف شخصی خود را ذخیل نماید ویا خودش در داستان حضور بیابد، صرفاً راوی است. راوی صادق و بی غرض.

 

مریم محبوب توانسته ، هنرمندانه به تصویر ها و چهره ها روح ببخشد و جان بدهد و از ورای تصویر های گویا حرفش را بزند. بدون این که شعار پراگنی نماید و مرگ به این آن نثار کند و یا بدون دلیل به داستان دخالت کند . به پاره ی از داستان توجه کند :

 

« کجا برادر؟!

 

مهتر روی از آجی گرفت. آجی گوشه ی پتوی محقرش را چنگ زد:

 

ــ سا لار نیست! سالار سرجایش نیست! سالار را ندیدی؟ چاه کدام است؟

 

مهتر لب از لب باز نکرد. پتویش را از دست آجی رها کرد و دور شد.

 

ــ برادر جان ! مهتر جان! چرا جوابم را نمی دهی، چاه از کدام طرف است؟

 

تو چاه را نشانم بده، خودم سالار را پیدا می کنم.

 

قافله براه اقتاد . هیاهوی ساربان بیابان را پر کرد. آجی پیش دوید . موازی با شتران شتاب کرد و دستانش برای خواستی به سوی مهتر دراز شدند:

 

ــ تو که می روی پس ما چه می شویم، سالار چی می شود؟

 

نگاه دردمند آجی در خار بته ها گیر ماندند. اشتران زیر ابر کبود ، سینه سخت بیابان را با سپل می کوفتند و راه را به سوی شمشاد کوه پیش می رفتند ...»

 

یکی از ویژه گی های داستان کوتاه داشتن کشمکش(Conflict) است. آن گاهی که دریک داستان کوتاه بنیاد ماجرا ریخته می شود ، به سوی « بحران» ، «اوج» و سرانجام « نتیجه» سیر مینماید. کشمکش است که در داستان باعث ایجاد « هول» یا« تعلیق» یا «انتظار» می شود. و عنصر انتظار است که باعث می گردد تا خواننده هر لحظه بگوید: « بعد چه خواهد شد؟

 

و مریم اندراین باب نیز توجه کرده است. نه تنها این داستان او ،بل تمامی داستان های این گزیده اش برخوردار اند از عنصر « انتظار» و مریم در داستان هایش زیاد به این عنصر ارزش گذاشته است، همان است که داستان هایش را از داستان های گزارشگونه، متمایز و متفاوت ساخته است.

 

 

* * *

 

یکی از درد های شماری از مردم مان ، همانا درد هجرت است . این فاجعه و درد از آغازین روزهای کودتاه شوم و ماتم انگیز هفتم ثور به ویژه پس از اشغال کشور توسط ارتش سرخ شروع شد،تا اکنون با دریغ دوام دارد. این هجرت راکه از روی مجبوری و ناگزیری در کشورهای همسایه و همرز ،و هم در کشورهای اروپایی و آمریکاه یی صورت گرفته می توان به دو بخش تقسیم نمود:

 

یک: هجرت کودکان و نوجوانان « با خوانواده های شان».

 

دو : هجرت میانه سالان و کلان سالان.

 

هجرت کودکان و نوجوانان ، حتا جوانان در کشور های اروپا و آمریکاه چندان دشوار نیست، چه آنان (کودکان و نوجوانان ) زودتر می توانند خویشتن را با معیار های جامعه ی باختر زمین اعیار سازند و سازش کنندو حتا زودتر زبان دوم (زبان کشوری که درآن زنده گی می نمایند) را یاد بگیرند. تحقیقات و پژوهش ها نشان می دهد که کودکی که در سن 4ـ5 ساله گی به یادگیری زبان دوم می پردازد، شش ماه تا دیک سال وقت لازم دارد که در تکلم به زبان دوم تجربه یابد و همانند همسالان بومی خود به گونه روان و فصیح صحبت کند. آزمایشی که در کانادا ، اندر این باب به عمل آمده است ، بیانگر این است که کودکی که در سن 4ـ5 ساله گی به یادگیری زبان دوم پرداخته است، 5تا 7 سال بعد به نیکویی می تواند مانند همسالان بومی خود از زبان دومش برای بیان اندیشه خود سود جوید. درحالی که در حصه میانه سالان و کلان سالان ــ اگر از استثناهات بگذریم ــ این کار خیلی دوشوار است.

 

به هر رنگ ، هجرت میانه سالان و کلان سالان در کشور های اروپا و آمریکاه یا بهتر بگویم درباختر زمین نسبت به کودکان و نوجوانان حتا جوانان خیلی دشوار است و مشکل .

 

این هجرت های ناگزیری و دوامدار ، بسیاری از میانه سالان و کهن سالان را در همین باختر زمین بیمار و افسرده ساخته است ، با آن که برای شماراندک زیاد خوش آیند هم بوده است . این تعداد اندک، توانسته اند کشور و زادگاه شان را فراموش کنند، درحقیقت حتا فرهنگ بومی خود را فراموش کرده اند!

 

آری، گفتیم که هجرت برای بسیاری از میانه سالان و کلان سالان در باختر زمین دشوار است و این امری است طبیعی. آیا می توان مردی را یا زنی را که بیش از پنجاه یا شصت ،حتا هفتاد سال عمرش را در قرهنگ بومی اش زنده گی کرده است ، برد به باختر و تمام خاطره ها،یادهای خوش وبد، شیرین وتلخ ، و سرانجام تمام زنده گی گذشته اش را از او گرفت ؟!

 

مگر او را یاد ان سالها ی فراوان گذشته ، یاد کوچه ها و پس کوچه های زادگاه اش، یاد باغ ها و کوچه باغ های زادگاه اش؟! و سرانجام یاد آن خاکی که او بیش از پنجاه یا شصت سالش را که در آنجا زند گی کرده است نمی آزارد و می شود که یاد آت همه خاصره ها را از او گرفت؟! جواب بی گفته پیدا است، که : نه !

 

این فاجعه نیز از ذهن مریم محبوب بدور نمانده و او داستان به نام « خاک یوسف »بدان پرداخنه است. مریم در داستان « خاک یوسف» بیان می دارد که چگونه زنی از یکی از روستا های نزدیک کابل ، که پسرش به نام یوسف تازه شهید گردیده است، مجبور به ترک وطن می گردد و با پسر دیگرش راهی کانادا می شود .

 

شیوه بیان داستان « خاک» نیز سوم شخص است .مریم محبوب در این داستان نیز با در نظر داشت رسم و شیوه بیان این گونه داستان بدون دلیل در داستان دخالن نمی کند و حضور نمی یابد. او به حیث راوی ، اما بسیار هنرمندانه از ورای تصاویر بیان می دارد که چگونه مادری با تن خسته و روان شکسته ، برای آخرین دیدار با پسر شهیدش راهی مسجد می شود، چون جنازه پسرش در مسجد است . ولی تنفگداران متعصب مذهبی ، مانع داخل شدن او به مسجد می شوند، چه به قرار آنها ، به زن اجازه نیست که به مسجد برود.

 

آخرین دیدار با پسر ، مادر را وا می دارد، که توجه به حرف تنفگداران متعصب و لجوج نکند. او برای رفتن اصرار می کند و سر انجام اصرار او باعث می شود که از سوی تفنگداران به نازیانه بسته می شود و قمچین می خورد.

 

مادر پس از چندی مجبور به هجرت می شود وبا پسر دیگرش راهی کانادا می گردد. این جااست که یاد گذشته او را عذاب می دهد و شکنجه اش می کند. به یاد روز های خوش ونا خوش گذشته روز را به شب می رساند و بدون آن که ذره یی به محیط تازه (غرب) انس و الفت بگیرد به یاد گذشته جان می دهد.

 

مریم در این داستانش سوای تصویر پردازی های دقیق و به جا ، به حالت روانی شخصیت های داستانش نیز توجه داشته است. واز سوی دیگر گفتگو های داستان نیز هر کدام به جاست . مریم محبوب شخصیت های داستانش را خوب شناخته واز طریق حرف زدن آت ها کاملاً مطلع و آگاه بوده است . توجه کنید به پاره ای از یک گفتگوی داستان:

 

« پرسید کجا می روی پیچه سفید؟

 

بی بی جان ناراحت و بر افروخته ، روبند را از صورتش دوباره بالازد وبه جوانک نگریست . نگاه سرد و چشمان پرشرارت جوان ودستان نیرومند او که قمچین را به دور انگشتانش تاب و پیچ می داد، بیبی جان را به جایش خشک کرد و به جواب واداشت:

 

ــ دلت می خواست کجا بروم !؟ می روم مسجد جنازه بچیمه ببینم. نامش یوسف!

 

ــ یوسف نام در بین جنازه ها نیست. پس بگرد!

 

لب و دهن و چشمان بی بی جان وحشتزده و مژه اش پرش پیدا کرد:

 

ــ یوسف نام نیست ، پس کجاست ؟

 

ــ به مسجد اجازه نیست، یالا...یالا!

 

ــ اجازه نیست که مرده جوانم را ببینم؟

 

ــ گفتم برای زن ها اجازه مسجد رفتن نیست!

 

ـ تو کیستی که اجازه بدهی ، پسکو پسکو!

 

بی بی جان دست و بال زد. بی اعتنا به امر جوان راهش را گرفت که برود که فریاد خشنی ، بی بی جان را سر جایش میخکوب کرد:

 

ــ به زبان آدم نمی فهمی پیر زال!؟

 

بی بی جان نگاه تحقیر آمیز به جوانک کرد:

 

ــ تو آدم هستی؟ تو بی مروت خود را آدم می گویی ؟! »

 

 

و یا به قسمتی از یک گفتگوی دیگر داستان توجه کنید:

 

 

« ــ مرا کجا می بری عبدالله؟

 

ــ به طیاره می شانمت می برم کاتادا!

 

ــ من نمی روم . نکه تکه ام کنی نمی روم!

 

ــ خی پیش کی می مانی بی بی جان؟

 

ــ همین جا می مانم!

 

ــ همین جا کجاست؟ این جا پشاور است . خانه من وتو نیست!

 

ــ هر چه است به خاک برادرت نزدیک است ...»

 

چون این کوتاه نبشته را مجال آن نیست تا به هریک از داستان های مجموعه ی « گم» بپردازم،حرف را و سخن را به این به پایان می برم که: عمر مریم محبوب دراز باد و قلمش پربار!

 

 

سال 2000 میلادی

 

نویهوف، جرمنی  

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    118          سال شـشم       حمل/ ثور  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی      اپریل  2010