می دید ، می نوشت و خط می زد. می دید و می نوشت، و باز خط می زد. این نوشتن ها و خط زدن ها مدت ها ادامه یافت.
جوان بود.نگاه نافذ و پُرسشگری داشت. چشم هایش در جستجوی ناروایی های زمانه، بهر سو راه می کشیدند و آنهمه درد های پیدا و پنهان جامعه خواب زده را غمگنانه به تماشا می نشستند.
شبها، دشوار ترین لحظات زندگی اش بودند بویژه آن هنگام که آنچه را در روز دیده و حس کرده بود باید در خلوت شبانه مرور می کرد. هضم آنهمه مصیبت برای آن ذهن جوان سخت و طاقت فرسا بود . سنگینی آنها قلب و رو ح اورا می آزردند.
به مردم علاقه عجیبی داشت گاهی خود، از آنهمه دلبستگی در شگفت بود.دلش می خواست آدم هارا همچون صفحه های یک کتاب، مطالعه کند. درون آدمها برایش جذاب تر از برون بودند. خیلی علاقه داشت بداند در ذهن و قلب و احساس انسان ها، بویژه قشر محروم واز جمله زنان، چه میگذرد. میخواست دل ودرون آنها را بنوعی بکاود شاید بدینوسیله بتواند به لایه های عمیق و پنهان روح شان وارد شود واز دلهره ها، دغدغه ها، وغم های بر لب نیامده شان سخن گوید. اما او از «جنس زن» بود و اگرنمی بود شاید راحت تر میشد سیر این سفر کند.
اگر ازجنس زن نمی بود شاید هم راحت تر می دید و هم راحت تر می نوشت. اما با دریغ که آن جامعه سنتی بسته، نگاه معصومانه کسی را باور نداشت. باور نداشت که نگاه یک زن هم می تواند نگاهی انسانی و از دل و دیده پاک باشد و همچون نگاه یک مرد، بی حد وبی مرز. اما چنین نبود و نیست چرا که دربیشتر از نیمی از جامعه ، نگاه و حضور زن حرام بود و حرام است.
در پنداشت جامعه آن زمان، زن نام نداشت. هویت نداشت. زن « ضعیفه» بود و« ناقص عقل» و « سیاه سر » ودر بهترین حالتش،« مادر اولاد ها». کسی زن را بحساب نمی آورد. اصلآ کسی نبود تا بحساب آید. جایگاه زن در آن سالهای دور، کُنج مطبخ بود و تر و خشک کردن بچه ها، و سرو سامان دادن به آسایش « جنس بر تر». بخشی از لوازم خانه بود که از دید نامحرمان او را « در پستوی خانه نهان باید کرد».(1)
نویسنده جوان این ها را می دانست و در خلوت خویش رنج میبرد.اوایل دلهُره داشت ازینکه آیا میتواند آنچه را ذهن جستجوگرش در می باید آزادانه و راحت روی کاغذ بیاورد و با دیکران قسمت کند؟ آیا کسی اورا خواهد فهمید؟.کسی اورا بحساب خواهد آورد چرا که هم تازه سال بود وهم از « جنس ضعیف » . و صد البته در پنداشت مردم آن دوران، زن را به این کارها چکار. اغلب
گاهی احساس تنهایی عجیبی باودست میداد. اکثر همسن سالان او در اندیشه رفتن به خانه « بخت » بودند و تکرار همان چرخه زندگی که مادران و مادران مادران شان به آن عادت داشتند و جز آن شیوه را نمی شناختند. اما او را - اینگونه زیستن - راضی نمی کرد.ا
او جهان را و زندگی را بزرگتر ازآن می دید و میخواست. سهم بیشتری را طلب میکرد . دنیایی را آرزو داشت که در آن « انتخاب » داشته باشد. دلش نمی آمد تمام عمرخودرا در کار، چهار دیواری خانه، و شوهر داری و بچه داری خلاصه سازد.
در آن آشقته بازار، از محرومیت هم جنسانش بیشتراز همه در رنج بود.بسرنوشت بی شمار زنانی می اندیشید که معصومانه درظلمت جوامع قرون وسطایی می پوسیدند و زندگی های شان در کنج مطبخ ها خاکستر می شدند.
برای مردم محروم جامعه آرزوهایی درسر و امید هایی در دل داشت. وضعیت آدم ها و بویژه زنان را در کشور های پیشرفته می شنید و به آزادی و امکانات اجتماعی شان غبطه می خورد. آرزو داشت روزی در سرزمین «مرد سالار» خودش هم، زن بعنوان موجودی با حقوق انسانی برابر با مردان، شناخته شود.
سر انجام، بردغدغه های های تحمیل شده بر ذهن و ضمیرش، غلبه یافت وشروع به نوشتن کرد. نوشت ونوشت و نوشت.« خانه دلگیر» را و « گُم » را و« خانم جورج » را.(2). خوب هم نوشت. هم در میهن و هم در غربت.
آئینه یی گشت در برابر پستی ها و پلشتی های زمانه و سنگ صبوری برای مردم دردمند روزگارش. سال ها، همچنان دید و شنید وآن دیده ها و شنیده ها را در قالب داستان ریخت وسر انجام، به یکی از شهر زادان قصه گوی ملت ما بدل گردید.
این شهر زاد قصه گوی، قصه های بیاد ماندنی یی در ادبیات ما بر جای گذاشته است. او بیشتر از سه دهه است که می نویسد و می نویسد و می نویسد.
نام این شهر زاد قصه گو، مریم محبوب است.
تورنتو، کانادا
10 اپریل 2010
پی نوشت ها:
-1 وام گرفته از تعبیری از زنده یاد احمد شاملو
- 2 نام های مجموعه داستان های کوتاه خانم مریم محبوب |