او زمانی که بهار سوم مدرسه اش را میآغازید، جنگ ویرانگر روستای زادگاهش را به کام وحشت انداخته بود. مدرسه فرو ریخته بود و معرفت زیر آوار پریشان به فنا رفته بود. نسیم صبحگاهی طوفان شامگاهی شده بود و بوستان اندیشه و دانش را از بیخ بن برکنده بود.
پس از آنکه خانواده شان از روستا به شهر کوچیدند، او دوباره وارد مدرسه شد و دوره تعلیمی اش را از سر گرفت. اقتصاد ممکلت بیرونق بود، مدرسه شهر درسخانه های زیاد نداشت که گنجایش تمام شاگردان را داشته باشد. صنفی که او درس میخواند داخل محوطه مدرسه مینشست. روی محوطهی خاکی و بی میز و صندلی مستخدمین یک فرش بزرگ را زیر پای شاگردان پهن میکردند و معلم روی تخته چوبی سیار با گچ های معمولی تدریس میکرد. بعدها یک ردیف کانتینرهای آهنی را به عنوان درسخانه در حاشیه مدرسه گذاشتند و به تدریج ساخت و ساز درسخانهها را نیز آغاز کردند.
او حالا گرچه شهرنشین شده بود اما هنوز شوریدهوار هوای روستا را بر سر داشت و تعطیلات تابستانی را واجباً در روستا میگذراند. چنان شیفته و دلباخته روستا بود که سفر شهر تا روستا معجزهوار به نظرش هیجان انگیر مینمود. وقتی که سوار بر ماشین از شهر رهسپار روستا میشد، بعد از گذر از گذرگاه کوهستانی در حومه شهر احساس میکرد که هوای تازه به مشامش رسیده و پس از تماشای منظرههای سرسبز ماشین راهش را در امتداد جاده کوهستانی پر خم و پیچ در میان یک دره طولانی ادامه میداد. در میان دره یک رودخانه پر آبی میخروشید که جاده گاه به طرف چپ و گاه به طرف راست آن در پیچ و تاب بود. گاه درختان انبوه از دو طرف به روی جاده چتر انداخته سایه میافکندند. ماشین روی پیچ و خمهای جاده کوهستانی رقصیده و جنبان راهش را طی میکرد. در این حالت او از شور و هیجان خیال میکرد
که در میان ابرها شنا میکند. با گذراندن هر خم و پیچ قلهها و پرتگاههای سنگی و سر به فلک کشیده در هر طرف جوانه میزد. او با تماشای منظره های کوهستانی احساس میکرد که به عالم رویا رفته است. جاده کوهستانی باریک گاه به ارتفاع دویست - سه صد متری کمر کوه راه میگشود، در این ارتفاع ماشین هر تکانی که میخورد او خیال میکرد که به پایین دره سقوط کرد، اما باز هم که به راهش ادامه میداد، قلب او به تپش میافتاد و این حالت سفر را برایش هیجان انگیزتر میکرد.
هر وقت که آنها از شهر عازم سفر به سوی روستا میشدند، او از خوشحالی پر میکشید، اما زمانی که دوباره به سوی شهر حرکت میکردند، او چنان پژمرده و پریشان حال میشد که گویی جنازه اش را میبردند.
پس از رسیدن به روستا او هر روز از هنگام سر زدن خورشید از پشت قلههای شرقی تا نشست آن به پشت قلههای غربی روز را در بازی با بچههای روستا شب میکرد و شب را در بستر بام صحر میکرد. هنگام شب که در پشت بام به بستر میرفتند، او به آسمان شب، به ماه و ستارگان، به غبار سفید کهکشان راه شیری و به شهاب سنگهای زودگذر مینگریست و با بچهها افسانه تعریف میکرد. تعطیلات تابستانی در روستا به مثل شهاب سنگ پیش چشمش زودگذر بود. او عاشق نگاه آسمان بیکران شب و اختران تابناک بود. حتی گاه خواب میدید که به آسمان شب مینگرد ستارهها را میبیند که پایین آمده اند و به مثل ماههای کوچک و بزرگ با رنگهای مختلف به شکل ماه کامل یا حلالهای پهن و نازک در هر طرف میدرخشند و ماه تکیی که همیشه بود دیگر در میان آنها مشخص نیست. گاه خواب میدید که صبح از خواب
برخاسته است و میبیند خورشید از سمت غرب سر زده است. او از شامگاهان تا بامدادان در پشت بام از باغ و جویبارهای اطراف کاشانه صدای ناله جغدها، سرسر مارها، قرقر قورباغه ها، جیرجیر جیرجیرک ها، پرش خفاشها، شرشر درختان، شرشار جویبارها، غرش رودخانه و صدای فریاد شغالها را میشنید. روز از درختان و پالیزها میوه میچیدند و برای میله میرفتند به چشمه سارها و ییلاقها. هنگام عبور از باریکراههای کنار جویبارها او در عوض باریکراه در میان آب جوی قدم میزد.
زمانی که تعطیلات تابستانی به پایان میرسید و قرار میشد که فردا دوباره به شهر برگردند، او دعا میکرد: "یا پروردگار! در خط اول جنگ در بگیرد که راه بسته شود و دیگر نتوانیم که به شهر برگردیم."
زمانی که تعطیلات زودفنای تابستانی به پایان میرسید و قرار میشد که دوباره رهسپار شهر گردند، تمام آن شور و هیجانی که در راه آمدن به سوی روستا بهش دست داده بود، از این سو به یأس و نومیدی تبدیل میشد. وقتی که سوار ماشین میشد و ماشین به سوی شهر حرکت میکرد، تنش سرد، دلش بینور، سرش بیروح میشد و به هر چیزی که مینگریست در آن رنگ نومیدی میدید. منظرههای رنگارنگ پیش چشمش بیرنگ، دنیای بیکران مثل دلش تنگ، آسمان ارغوانی مثل خاکستری، کوههای سر به فلک کشیده مثل تودههای هولناک خاکستر، سنگهای عظیمالجثه مثل آماسهای سرطانی، سخرهها مثل جگرهای داغداغ و پارهپاره، تالابها مثل مردابها، کشتزارها مثل شوره زارها، صدای غرش رودخانه مثل صدای تانکها خشن و دلخراش، آب رودخانه مثل تلخ و بدمزه، پیچهای جاده کوهستانی مثل راههای بنبست، پستی و
بلندیهای جاده خاکی مثل سنگهای پیش پای لنگ، درختان میوه مثل تشنه و پژمرده، میوههای روی شاخهها مثل بیمزه و گندیده، افرازات و چاکهای تنه درختان مثل رنگ و شکل نیمسوخته، دهکدهها مثل خانههای متروکه، روستاییان مثل غربت نشین و بیچاره، دامها مثل لنگ و درمانده... و ثانیهها پیش چشمش مثل روزهای طویل تابستانی دیرگذر بود.
در طول راه هر بار که ماشین روی پستی و بلندیهای جاده خاکی بالا و پایین تکان میخورد، او خیال میکرد که عمداً او را با خشونت به زمین میزند. زمانی که به پایانه ماشینها به شهر میرسید، شهر به نظرش کاملاً ساکت و بیصدا مینمود، تنها صدایی که به گوشش میرسید، صدای خفهکن و تهوع آور غنغن موتور ماشینها بود. چشمش فقط به زبالههای گوشه و کنار و به تفالههای میوههای گندیده میخورد و بیشتر حالت تهوع بهش دست میداد. زمانی که خانه میرفت یک خانه گلی با محوطه خشک و کوچک و بیباغ و درخت را میدید، فقط چهار - پنج تا درخت کوچک و تشنه در آنجا بود که با کشیدن آب از چاهی به عمق چهل متر آبیاری میشدند. فردا که به سوی
مدرسه میرفت از میان خانههای گلی و کوچههای خشک و بیدرخت که هنوز آفتاب سوزان تابستان میتابید راه خانه تا مدرسه را میپیمود. در طول راه هیچ جا سایه درختی نبود بجز تک و توک درختان کوچک تشنه و بیمیوه و هیچ جا اثری از آب نبود بجز فاضلاب گندیده که آن هم بعد از خارج شدن از مجرا در فاصله یکی دو متر کاملاً میخشکید. زمانی که داخل صنف میشد و معلم شروع به تدریس میکرد، او خودش در آنجا بود اما روحش در روستا. در آن پیرامون بجز کوهی که نزدیک مدرسه بود دیگر هیچ نشانه ای از روستا به چشمش نمیرسید. چشمش بر فراز کوه پرواز میکرد و خلوت باصفای کوههای روستا را در ذهنش مجسم میکرد. خاطرههای روستا تا مدتها مثل رویا در ذهنش باقی میماند. گاه خواب میدید که داخل حیاط خانه یک غار طبیعی است، به آن غار داخل میشود، میبیند که فوراً به روستا رسید. همین گونه بارها در خواب خودش را در روستا میدید. گاه خواب میدید که
در شهر در میان کوچه و گوشههای حیاط خانه چشمههای آب سر زده است و گاهی هم خواب میدید که داخل کوچه رودخانهی مست و پر آبی جاری شده است که سطح آب آن در کنارهها با بلندی دیوار حیاط خانه یکسان است اما در وسط امواج خیلی بلندی سر و زیر معلق میخورند. در مدرسه نه متوجه درس معلم بود و نه متوجه بازی با همصنفانش و فقط گیج و شیدای روستا و بود و بس. هر روز بعد از تعطیلی از مدرسه میرفت بالای کوه و از آنجا به کوههای دیگر مینگریست. دوست داشت که تا بلند ترین قله کوه برود و از آنجا روستا را ببیند، اما تا روستا راه درازی بود و در میان کوههای دیگر نیز فروان!
زمانی که تعطیلات تابستانی به پایان میرسید و او دوباره از روستا به شهر بر میگشت، برای حسرت روستا به تنبلترین شاگرد صنف تبدیل میشد. یک بار معلم میدانست که او در تعطیلات روستا رفته بود. بعد از تعطیلات معلم از او انتظار داشت که درسهای جدید را یاد بگیرد و بالاخره متوجه شد که او بعد از برگشتن از روستا هیچ روز درس جدید را یاد نمیگیرد. یک روز معلم بهش گفت «تو از وقتی که روستا رفتی و برگشتی دیگر کاملاً تنبل تنبل شدی.»
معلم متوجه تنبلی اش شده بود، اما نمیدانست که در دلش چه میگذرد! نمیدانست که او عاشق است و نمیدانست که عاشق کوهسار است! او شهرنشین شده بود، اما هیچگاه با زندگی شهری خو نگرفت. بالاخره چندین سال هم گذشت که شهرنشین شده بود، اما مثل گذشته کوهسار بود و هنوز عاشق کوه و دره و دیار بود. هنوز عاشق آرامش کوههای سر به فلک کشیده، صفای قلههای سفید پوش، نمای پرتگاههای دلربا، فرود آبشارهای ریزان، زینت رنگین دامنهها، مستی رودهای خروشان، بازتاب تالابهای پر آب، تصویر آیینههای سپیده و غروب، لبخند چشمه سارهای خندان، شادی جویبارهای حیات بخش، سخاوت درههای پرپیچ، زیستگاه جانداران بیشمار، تماشای دنیای آبزییان، ناله جغدهای نالان، نوای زمزمه خزندگان، نغمه بادهای درهیی، رقص درختان انبوه، آواز ترانه سرایان طبیعت، انواع خوش خوانان بلبل
سرا، مرغان رنگارنگ آسمانی، آشیانههای فراز شاخسارها، لانههای گوشههای خاموش و خلوت، خرم چراگاههای باطراوت، صمیمیت دامهای بیزبان، نواز نی چوپانان... و هنوز عاشق روستاییان شکسته و سادهدل و بیریا بود. |