کابل ناتهـ، Kabulnath

 
 
 
 
 
بچه روستایی
 
 
 
نویسنده: حمید نیلوفر
 
 

او زمانی که بهار سوم مدرسه اش را می‫آغازید، جنگ ویرانگر روستای زادگاهش را به کام وحشت انداخته بود. مدرسه فرو ریخته بود و معرفت زیر آوار پریشان به فنا رفته بود. نسیم صبحگاهی طوفان شامگاهی شده بود و بوستان اندیشه و دانش را از بیخ بن برکنده بود.

پس از آنکه خانواده شان از روستا به شهر کوچیدند، او دوباره وارد مدرسه شد و دوره تعلیمی اش را از سر گرفت. اقتصاد ممکلت بی‫رونق بود، مدرسه شهر درسخانه های ‫زیاد نداشت که گنجایش تمام شاگردان را داشته باشد. صنفی که او درس می‫خواند داخل محوطه مدرسه می‫نشست. روی محوطه‫ی خاکی و بی میز و صندلی مستخدمین یک فرش بزرگ را زیر پای شاگردان پهن می‫کردند و معلم روی تخته چوبی سیار با گچ های معمولی تدریس می‫کرد. بعدها یک ردیف کانتینرهای آهنی را به عنوان درسخانه در حاشیه مدرسه گذاشتند و به تدریج ساخت و ساز درسخانه‫ها را نیز آغاز کردند.

او حالا گرچه شهرنشین شده بود اما هنوز شوریده‫وار هوای روستا را بر سر داشت و تعطیلات تابستانی را واجباً در روستا می‫گذراند. چنان شیفته و دلباخته روستا بود که سفر شهر تا روستا معجزه‫وار به نظرش هیجان انگیر می‫نمود. وقتی که سوار بر ماشین از شهر رهسپار روستا می‫شد، بعد از گذر از گذرگاه کوهستانی در حومه شهر احساس می‫کرد که هوای تازه به مشامش رسیده و پس از تماشای منظره‫های ‫سرسبز ماشین راهش را در امتداد جاده کوهستانی پر خم و پیچ در میان یک دره طولانی ادامه می‫داد. در میان دره یک رودخانه پر آبی می‫خروشید که جاده گاه به طرف چپ و گاه به طرف راست آن در پیچ و تاب بود. گاه درختان انبوه از دو طرف به روی جاده چتر انداخته سایه می‫افکندند. ماشین روی پیچ و خم‫های ‫جاده کوهستانی رقصیده و جنبان راهش را طی می‫کرد. در این حالت او از شور و هیجان خیال می‫کرد که در میان ابرها شنا می‫کند. با گذراندن هر خم و پیچ قله‫ها و پرتگاه‫های ‫سنگی و سر به فلک کشیده در هر طرف جوانه می‫زد. او با تماشای منظره های کوهستانی احساس می‫کرد که به عالم رویا رفته است. جاده کوهستانی باریک گاه به ارتفاع دویست - سه صد متری کمر کوه راه می‫گشود، در این ارتفاع ماشین هر تکانی که می‫خورد او خیال می‫کرد که به پایین دره سقوط کرد، اما باز هم که به راهش ادامه می‫داد، قلب او به تپش می‫افتاد و این حالت سفر را برایش هیجان انگیزتر می‫کرد.

هر وقت که آنها از شهر عازم سفر به سوی روستا می‫شدند، او از خوشحالی پر می‫کشید، اما زمانی که دوباره به سوی شهر حرکت می‫کردند، او چنان پژمرده و پریشان حال می‫شد که گویی جنازه اش را می‫بردند.

پس از رسیدن به روستا او هر روز از هنگام سر زدن خورشید از پشت قله‫های ‫شرقی تا نشست آن به پشت قله‫های ‫غربی روز را در بازی با بچه‫های ‫روستا شب می‫کرد و شب را در بستر بام صحر می‫کرد. هنگام شب که در پشت بام به بستر می‫رفتند، او به آسمان شب، به ماه و ستارگان، به غبار سفید کهکشان راه شیری و به شهاب سنگ‫های ‫زودگذر می‫نگریست و با بچه‫ها افسانه تعریف می‫کرد. تعطیلات تابستانی در روستا به مثل شهاب سنگ پیش چشمش زودگذر بود. او عاشق نگاه آسمان بیکران شب و اختران تابناک بود. حتی گاه خواب می‫دید که به آسمان شب می‫نگرد ستاره‫ها را می‫بیند که پایین آمده اند و به مثل ماه‫های ‫کوچک و بزرگ با رنگ‫های ‫مختلف به شکل ماه کامل یا حلال‫های ‫پهن و نازک در هر طرف می‫درخشند و ماه تکیی که همیشه بود دیگر در میان آنها مشخص نیست. گاه خواب می‫دید که صبح از خواب برخاسته است و می‫بیند خورشید از سمت غرب سر زده است. او از شامگاهان تا بامدادان در پشت بام از باغ و جویبارهای اطراف کاشانه صدای ناله جغدها، سرسر مارها، قرقر قورباغه ها، جیرجیر جیرجیرک ها، پرش خفاش‫ها، شرشر درختان، شرشار جویبارها، غرش رودخانه و صدای فریاد شغال‫ها را می‫شنید. روز از درختان و پالیزها میوه می‫چیدند و برای میله می‫رفتند به چشمه سارها و ییلاق‫ها. هنگام عبور از باریکراه‫های کنار جویبارها او در عوض باریکراه در میان آب جوی قدم می‫زد.

زمانی که تعطیلات تابستانی به پایان می‫رسید و قرار می‫شد که فردا دوباره به شهر برگردند، او دعا می‫کرد: "یا پروردگار! در خط اول جنگ در بگیرد که راه بسته شود و دیگر نتوانیم که به شهر برگردیم."

زمانی که تعطیلات زودفنای تابستانی به پایان می‫رسید و قرار می‫شد که دوباره رهسپار شهر گردند، تمام آن شور و هیجانی که در راه آمدن به سوی روستا بهش دست داده بود، از این سو به یأس و نومیدی تبدیل می‫شد. ‫‫وقتی که سوار ماشین می‫شد و ماشین به سوی شهر حرکت می‫کرد، ‫تنش سرد، دلش بی‫نور، سرش بی‫روح می‫شد و به هر چیزی که می‫نگریست در آن رنگ نومیدی می‫دید. منظره‫های ‫رنگارنگ پیش چشمش بی‫رنگ، دنیای بیکران مثل دلش تنگ، آسمان ارغوانی مثل خاکستری، کوه‫های سر به فلک کشیده مثل توده‫های هولناک خاکستر، سنگ‫های عظیم‫الجثه مثل آماس‫های سرطانی، سخره‫ها مثل ‫جگر‫های داغ‫داغ و پاره‫پاره، ‫تالاب‫ها مثل مرداب‫ها، کشتزار‫ها مثل شوره زار‫ها، صدای غرش رودخانه مثل صدای تانک‫ها خشن و دلخراش، آب رودخانه مثل ‫تلخ و بدمزه، پیچ‫های جاده کوهستانی مثل راه‫های بنبست، پستی و بلندی‫های جاده خاکی مثل سنگ‫های پیش پای لنگ، درختان میوه مثل تشنه و پژمرده، میوه‫های روی شاخه‫ها مثل بی‫مزه و گندیده، افرازات و چاک‫های تنه درختان مثل رنگ و شکل نیمسوخته، دهکده‫ها مثل خانه‫های متروکه، روستاییان مثل غربت نشین و بیچاره، ‫دام‫ها مثل لنگ و درمانده... و ثانیه‫ها پیش چشمش مثل روز‫های طویل تابستانی دیرگذر بود.

در طول راه هر بار که ماشین روی پستی و بلندی‫های جاده خاکی بالا و پایین ‫تکان می‫خورد، او خیال می‫کرد که عمداً او را با خشونت به زمین می‫زند. زمانی که به پایانه ماشین‫ها به شهر می‫رسید، شهر به نظرش کاملاً ساکت و بی‫صدا می‫نمود، تنها صدایی که به گوشش می‫رسید، صدای خفه‫کن و تهوع آور غنغن موتور ماشین‫ها بود. چشمش فقط به زباله‫های گوشه و کنار و به تفاله‫های میوه‫های گندیده می‫خورد و بیشتر حالت تهوع بهش دست می‫داد. زمانی که خانه می‫رفت یک خانه گلی با محوطه خشک و کوچک و بی‫باغ و درخت را می‫دید، فقط چهار - پنج تا درخت کوچک و تشنه در آنجا بود که با کشیدن آب از چاهی به عمق چهل متر آبیاری می‫شدند. فردا که به سوی مدرسه می‫رفت از میان خانه‫های گلی و کوچه‫های خشک و بی‫درخت که هنوز آفتاب سوزان تابستان می‫تابید راه خانه تا مدرسه را می‫پیمود. در طول راه هیچ جا سایه درختی نبود بجز تک و توک درختان کوچک تشنه و بی‫میوه و هیچ جا اثری از آب نبود بجز فاضلاب گندیده که آن هم بعد از خارج شدن از مجرا در فاصله یکی دو متر کاملاً می‫خشکید. ‫زمانی که داخل صنف می‫شد و معلم شروع به تدریس می‫کرد، او خودش در آنجا بود اما روحش در روستا. در آن پیرامون بجز کوهی که نزدیک مدرسه بود دیگر هیچ نشانه ای از روستا به چشمش نمی‫رسید. چشمش بر فراز کوه پرواز می‫کرد و خلوت باصفای کوه‫های روستا را در ذهنش مجسم می‫کرد. خاطره‫های روستا تا مدت‫ها مثل رویا در ذهنش باقی می‫ماند. گاه خواب می‫دید که داخل حیاط خانه یک غار طبیعی است، به آن غار داخل می‫شود، می‫بیند که فوراً به روستا رسید. همین گونه بار‫ها در خواب خودش را در روستا می‫دید. ‫گاه خواب می‫دید که در شهر در میان کوچه و گوشه‫های ‫حیاط خانه چشمه‫های آب سر زده است و ‫گاهی هم خواب می‫دید که داخل کوچه رودخانه‫ی مست و پر آبی جاری شده است که سطح آب آن در کناره‫ها با بلندی دیوار حیاط خانه یکسان است اما در وسط امواج خیلی بلندی سر و زیر معلق می‫خورند. در مدرسه نه متوجه درس معلم بود و نه متوجه بازی با همصنفانش و فقط گیج و ‫شیدای روستا و بود و بس. هر روز بعد از تعطیلی از مدرسه می‫رفت بالای کوه و از آنجا به کوه‫های دیگر می‫نگریست. دوست داشت که تا بلند ترین قله کوه برود و از آنجا روستا را ببیند، اما تا روستا راه درازی بود و در میان کوه‫های دیگر نیز فروان!

زمانی که تعطیلات تابستانی به پایان می‫رسید و او دوباره از روستا به شهر بر می‫گشت، برای حسرت روستا به تنبل‫ترین شاگرد صنف تبدیل می‫شد. یک بار معلم می‫دانست که او در تعطیلات روستا رفته بود. بعد از تعطیلات معلم از او انتظار داشت که درس‫های جدید را یاد بگیرد و بالاخره متوجه شد که او بعد از برگشتن از روستا هیچ روز درس جدید را یاد نمی‫گیرد. یک روز معلم بهش گفت «تو از وقتی که روستا رفتی و برگشتی دیگر کاملاً تنبل تنبل شدی.»

معلم متوجه تنبلی اش شده بود، اما نمی‫دانست که در دلش چه می‫گذرد! نمی‫دانست که او عاشق است و نمی‫دانست که عاشق کوهسار است! ‫او شهرنشین شده بود، اما هیچگاه با زندگی شهری خو نگرفت. بالاخره چندین سال هم گذشت که شهرنشین شده بود، اما مثل گذشته کوهسار بود و هنوز عاشق کوه و دره و دیار بود. هنوز عاشق ‫آرامش کوه‫های سر به فلک کشیده، صفای قله‫های ‫سفید پوش، نمای پرتگاه‫های دلربا، ‫‫فرود آبشار‫های ریزان، زینت رنگین دامنه‫ها، مستی رود‫های خروشان، ‫بازتاب تالاب‫های پر آب، ‫تصویر آیینه‫های سپیده و غروب، ‫لبخند چشمه سار‫های خندان، شادی جویبار‫های حیات بخش، سخاوت دره‫های پرپیچ، زیستگاه جانداران بی‫شمار، ‫تماشای دنیای آبزییان، ‫ناله جغد‫های نالان، نوای زمزمه خزندگان، نغمه باد‫های دره‫یی، رقص درختان انبوه، آواز ترانه سرایان طبیعت، ‫انواع خوش خوانان بلبل سرا، مرغان رنگارنگ آسمانی، آشیانه‫های فراز شاخسار‫ها، لانه‫های گوشه‫های خاموش و خلوت، خرم چراگاه‫های باطراوت، صمیمیت دام‫های ‫بی‫زبان، نواز نی چوپانان... و هنوز عاشق روستاییان شکسته و ساده‫دل و بی‫ریا بود. 

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل    117            سال شـشم       حمل  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی      اپریل  2010