کابل ناتهـ، Kabulnath

 
 
 
 
 

رکهـ  بیر سِنگهـ

 
 
 
ضیا افضلی
 
 

بهار 1369، کابل*

 

-     رکهـ بیر، بمن نقل میدهی؟

-     حرامی، درس میخواندی و امروز ما ره انگولک نمیکردی!

همه خندیدیم. من و فرید و اشرف و رکهـ بیر. قرار بود، نخستین آزمون تِرم اول دانشگاه را پشت سر گذاریم. سه ماه از شناخت ما با هم میگذشت. فرید جوان نیک سخن و خوش برخوردی بود که از ایران برگشته بود. اشرف دوستی بود بشاش و بذله گو که تازه خدمت نظام را پشت سر گذاشته بود. رکهـ بیر جوانی که در نخستین روز آغاز دوره دانشگاهی، دستار زرد رنگش توجه همه را جلب کرد. و من. ارچند دانستنی های زیادی در مورد همدگر نداشتیم. اما یکی از فاکتور های که ما را بهم پیوند زد، کابلی بودن هرچهار تای ما بود و هر چهار تن در دوره های مختلف از مکتب نادریه فراغت حاصل نموده بودیم. این دو موضوع اخیر باب بحث را میان ما گشود و همین باعث شد تا از روزنه های ناشناسی بگذریم و وارد دنیاهای ذهنی یکدیگر شویم.

فرید هنرآموختهء نگارستان غلام محمد میمنه گی بود و در ایران نیز اندوخته های فراوانی از هنر داشت. روزهای نخست، هنگامی که از درسها فارغ میشدیم، می نشستیم بروی سبزه ها و عطر اکاسی ها را استشمام میکردیم. فرید پُرتره های ما را میکشید و گاهی اوقات با ما شوخی میکرد. بیشتر تیرهایش بسوی پیکر پُرتره های رکهـ بیر و دستارهای رنگینش رها میشد. فرید بعد ها پس از آنکه پُرترهء یکی از همصنفی هایمان را ترسیم نمود و همان جوان در مقابل چشمان ما، پس از اصابت خمپاره یی در دانشگاه کابل، به هلاکت رسید، دست از پُرتره سازی کشید و همان پُرتره همصنفی شهید مان، تا ماه ها در میان قاب گلداری، در یکی از دیوارهای دهلیز دانشکده، باقی مانده بود.

گسترش دوستی میان ما، گاه گاهی ما را به منزل رکهـ بیر سنگهـ و یا در ایام خاص به گودهـ وارهء های شهر کابل میکشاند. باری اشرف از سر شوخی به رکهـ بیر گفته بود: اگر یکی از این سیاه چشمان همدینت مرا به شوهری قبول کند، من از سر و جان و دین و ایمان میگذرم.

ژرفای صمیمیت ها، پیوند ها را عمیق تر میساخت و روز تا روز با پشت سرگذاشتن آزمون های دوستی، رشته هایی ما را به هم نزدیک تر میگردانید.

سال دوم دانشگاه فرا رسید و رکهـ بیر با دریافت بورس تحصیلی عازم روسیه شد. اشرف نیز از دلهره ها و دغدغه های آنزمان خودش را نجات داد و به موجی جدیدی از دلهره ها پیوست. وی به پاکستان پناه جست و من ماندم و فرید. دلتنگیی نبود رکهـ بیر و اشرف بیش از سالی دوام نیاورد و سال بعدی، کابل حمام خون را تجربه کرد.  

 

*** 

 

پائیز 1384،  لندن – انگلستان

 

پائیز سال84  سفری داشتم به کشور انگلستان. در آنجا دوستانی دارم که پیوند دوستی ما به خوردسالی هایمان میرسد.

در یکی از شبهای پائیز، دوستی در یک رستورانت هندی که پاتوق شماری از جوانان افغان و هندوستانی بود، ما را مهمان کرد. برعلاوه میزبان و دو سه تن از دوستانم، یک جوان هندی و یک جوان پاکستانی نیز به ما پیوستند. موسیقی شادی بود و صحبت از هر دری جز مرزها و درزهای آفریدهء سیاست. ساعتی بیش نگذشته بود که جوان محجوبی از در وارد شد و مهماندار وی را چنین معرفی کرد: رکهـ بیر جان. یکی از هموطنان سکهـ ما. رکهـ بیر پس از مختصر احوال پرسیی بروی کرسیی در مقابلم نشست و صحبت ها دوباره جان گرفتند. در جریان صحبت ها متوجه شدم که چشمان این جوان برایم آشنایند. چشمانی که بار بار به آن زل زده بودم. رکهـ بیر ریشش را از ته تراشیده بود و موهایش را کوتاه کرده بود و اصلن نمیتوانستم قیافهء وی را تشخیص دهم. بناًً بر آن شدم در مورد گذشته اش بپرسم. نسبت به تغییری که در ظاهر من آمده بود مرا نیز بجا نیاورد. از غلغله بچه ها دور رفتیم در کنج دنجی ایستادیم. ازش پرسیدم:

-   اگر اشتباه نکنم شما را سالهای قبل را در دانشگاه کابل دیده ام.

اندکی دقت کرد و گفت بلی زمانی در دانشگاه کابل فقط یک صنف درس خواندم. گفتم: شما در دوره دانشگاه دوستان خیلی صمیمی داشتین، آنها را به یاد میاورید؟ به چشمانم خیره شد. چشمانش تنگتر شدند و به یکباره خودش را در آغوشم افگند.

-  هرگز فکر نمیکردم یکی از شما ها را بیابم. چقدر خوشحالم که شما را می بینم. آیا از فرید و اشرف خبر داری؟

آنچه در مورد آن دو میدانستم برایش گفتم و ذوقزده پرسش های زیادی کرد و همینکه از خانوده اش پرسیدم چشمانش از اشک پر شد. گفت گپها بسیار است. اگر وقت کردی فردا بیا خانه تا اندکی درد دل کنم. دلم پر درد است دوست عزیزم. پذیرفتم و دوباره برگشتیم به روی میز. هنوز بچه های میگفتند و میخندیدند. طعام شب را خوردیم و رکهـ بیر از یکی از دوستانم که خانه اش را دیده بودند، خواست تا فردا مرا به خانه اش ببرد.

فردا ساعت شش عصر وی در مقابل درب ساختمانی که در آن اتاقش قرار داشت در انتظار ما بود. دوستم مرا تا آنجا رسانید و رفت پی کارش. با رکهـ بیر سنگهـ رفتیم به داخل اتاقش. انواع شیرینی های هندی بروی میز چیده شده بود.  برایم چای ریخت و سر صحبت باز شد و از مسایل مختلف کشیده شد باز به خانواده اش. رکهـ بیر با چشمان اشک آلود آغاز کرد تا قصهء درد آلودی را برایم بگوید. دردی را که هر دلی را تاب شنیدنش نیست.

رکهـ بیر سنگهـ چنین گفت:  « بهتر از من آگاهی داری که با آمدن مجاهدین به کابل و تقسیم مناطق شهر در میان تنظیم های مختلف، بر مردم مظلوم کابل چی رفت. اما شاید اطلاع نداشته باشی که برخانوادهء ما چی رفت. برمردم ما چی رفت.» گفتم: « دیده های و شنیده های زیادی دارم.» رکهـ بیر به نقطهء نامعلومی زل زد و همچنان نگریست. بعد بسویم دید و گفت: « همان بچه های منطقهء ما که روز و روزگاری با ما همبازی بودند و بعضی وقتها به آزار و اذیت ما میپرداختند، پس از آمدن مجاهدین به کابل مسلح شدند و آنچه که باید نمیکردند، کردند.»

سکوت خفهء اتاق را در خود پیچاند.

« از روسیه که برگشتم، از همه جریانات آگاه شدم. خانواده ام کوچیده بودند و به سفر نامعلومی رفته بودند. همسایه گان گفتند که آنها به پشاور رفته اند. یکتن از همسایگان ما  که یکی از صاحب منصبان اردوی سابق بود، مرا با خودش به خانه اش برد و ماجرای دردآلودی را که برای خانوادهء ما پیش آمده بود برایم بازگفت. وی برایم قصه کرد که پس از ورود مجاهدین به شهر کابل و آغاز جنگ های تباه کن تنظیمی، بودند مردمانی هم که به منظور آزار و اذیت رسانیدن به اهل هنود و سکهـ های افغان دست به کارهای ناشایستی زدند. در یکی شامگاهان بهار 1371 موتری دم دروازهء شما ایستاد و شماری مسلح دروازهء شما را کوبیدند. پدرت از خانه بیرون شد و وی را مردمان مسلح زیر لت و کوب گرفتند. بیرحمانه به لت و کوب وی پرداختند که حتا دستارش از سرش پایین افتاد. بالاخره کسانی رفتند و گاراژ را باز کردند و موتری را که در گاراژ بود، برون کردند و با خود بردند. شب عید فطر همان سال جیپی دم در شما ایستاد شد و عدهء جوانان با لباس های نظامی آمدند و به خانه شما هجوم بردند. خواهرانت را با وضع نامناسبی بیرون کشیدند و به موتر انداختند. مادر و پدرت مویه کنان قرآنی بدست داشتند و با عذر و التجا میخواستند تا آنها دخترانشان را رها کنند. شبه نظامیان کاملاً نشئه بودند هیچ وقعی به مادر و پدرت نگذاشتند. مادر و پدرت با صدای بلند که همه همسایه ها میشنیدند، کلمه شهادت را بر زبان جاری ساختند و گفتند اینک ما مسلمان میشویم و دست از سرما بردارید و دخترانمان را رها کنید. اما آنها خواهرانت را با خود بردند و دو سه روز بعد با حالت نیمه جان در مقابل خانهء تان رها کردند.

نمیداستم چی کنم. چارهء نبود فردایش حرکت کردم به سوی پشاور. یکی از هم کوچگی های ما بمن گفت که خانواده ات  همینکه به پشاور رسیدند، پس از اندکی به سوی لاهور حرکت کردند. از پشاور به لاهور رفتم. یکی از خویشان ما که در لاهور دکان عطاری دارد، بمن گفت که خانوادهء ما شبی مهمان وی بوده اند و پس از آن به امرتسر رفته اند. روز بعد راهی امرتسر شدم. در امرتسر پس از جستجوی مختصری به نشانی یکی از مامازاده گانم که مادرم در خانهء آنها اقامت داشت دست یافتم.» کمی خودش را در کوچ جمع کرد و افزود:« این قصه های من دردسرت نشود. من پرگوی شده ام. همین طور نیست؟»

گفتم: « هیچگاهی چنین چیزی را بدلت راه مده. ترا که یافتم، گویی ریشهء ملال از اعماق وجودم برکنده شد. اما آنچه در کابل برخانوادهء شما رفت، شنیدنش دردناک است.» رکهـ بیر آه عمیقی کشید و گفت:« در هندوستان آنچه بر خانوادهء ما رفت، کمتر از آنچه که در کابل بر ما رفته بود، نبود.»

پرسیدم:« چگونه؟»

چشمانش باز بسویی کشیده شد. باز اشک از دیدگانش شر زد. گفت:«پدرم و خواهرانم یکسال پیشتر از آنکه من به امرتسر برسم، در جریان حمله تندروان هندو بر یک قطاری که از دهلی بسوی امرتسر در حرکت بود، به هلاکت رسیدند.» سکوت کردم. گویی سرم داشت از شدت درد میترکید. حتا رگهای دستانم متورم شده بودند. دنبال واژه های مناسب سرگردان بودم تا بدان وسیله بصورت آنی همدردی بکنم. دیدم هیچ واژه نمیتواند چنین اندوهی را بازتاب دهد.

رکهـ بیر که دوباره به گریستن آغاز کرده بود، آهسته و بیصدا میگریست و گویا نمیخواست کسی از این مویه اش با خبر شود. ادامه داد: « من پس از اینکه نشانی مامازاده ام را یافتم، مادرم را با خودم به دهلی بردم و دو سال بعد به  لندن آمدیم. سالهای را در مشقت بسر بردم. روزها در کارخانهء به کارهای خیلی شاقه میپرداختم و شبانه با مادرم در شفاخانه میبودم. مادرم ماه ها را در شفاخانه گذراند. حالت روحی نابسامان وی باعث شد تا به نوعی کومای دراز مدت رود. این درد مادرم سال پار پایان یافت.  شبها هراسان در خواب چیغ میکشید. فریاد میزد: « ما مسلمان شدیم ، اینه کلمه خواندیم، دخترانم را نگیرید، دخترانم را نبرید. ظالم ها ما که هموطن شما هستیم.» سپس اندکی میخفت و دوباره جراحات ذهنش تازه میشد و با فریاد نفرین میفرستاد: « نکشید، زنده نسوزانید، »  از ارسی به خیابان مه آلود دید زدم. گویا این هوای مه آلود سراسر زندگی ما را فرا گرفته است. نمیدانستم که چطور میبایست با رکهـ بیر سنگهـ همدردی کنم.  هر دردی حدی دارد. اما تا که میدیدم درد رکهـ بیر سنگهـ دردی بود که حدی نمیشناخت. ناخودآگاه بیتی از یکی از شعرهای استاد لطیف ناظمی را آهسته و زیر لبی خواندم: ناخدا گر پی آزار تو افتاده چه باک؟    ناخدا کیست؟ خدا باد نگهدارترین

تلفون زنگ زد و دوستم بود. رکهـ بیر دروازه را برویش گشود و وی به داخل آمد و با بشاشیت میخواست با ما شوخی کند. دید که هر دو اندوهناک هستیم. پرسید: غمباده زدین؟ کسی پاسخش را نگفت. اضافه کرد: بیا بریم بچیم که فلان جا مهمان هستیم. ناچار برخواستم و رکهـ بیر سنگهـ را در تنهایی غمالودش رها کردم. تا پائین ساختمان مرا بدرقه کرد و برگشت و هنگامی که داخل موتر دوستم مینشتم دیدم که در سیاهیی دهلیز ساختمان از نظر ناپدید شد. دوستم در میان راه رگباری از پرسش ها را براه انداخت. فقط به پاسخ همه پرسشهایش گفتم: اندوه رکهـ بیر سنگهـ به پهنای آسمان است. نه کم نه زیاد.

 

همان سال از لندن کابل رفتم. چند ماهی کابل ماندم. همواره به رکهـ بیر سنگهـ می اندیشیدم. روزی رفتم به کوچهء که زندگی میکردند. کوچه دربست در اشغال یکی از جنگ سالاران نامور بود. شاید افراد او بودند که آنهمه زجر و انتقام ورزی را به خانواده رکهـ بیر سنگهـ و صدا ها خانواده هندوباور و پیروان آیین سکهـ روا داشته بودند. اما چه جرمی داشتند آنها. شاید جرمشان مسلمان نبودن شان بود. در کابل دوستم اشرف را دیدم که در کار و بار پر درآمدی اشتغال داشت. به دکانش رفتم دیدم وقت سر خاریدن ندارد. به خانهء ما که آمدند، من قراری داشتم با دوستانی دیگر. نتوانستم مفصل ببینمش و قصهء اندوه بار رکهـ بیر را برایش بگویم. فقط گفتم: رکهـ بیر سنگهـ را در لندن یافتم. ذوقزده شد و ازش پرسید. گفتم قصه ها زیاد است و وقت تو کم. باشد. سالی دیگر با رکهـ بیر سنگهـ تماس تلفونی داشتم. باری گفت میرود و با یکی از خویشانش عروسی میکند. برایش آرزوی خوشبختی کردم و دیگر نتوانستم با وی تماس بگیرم. اینک چند سالی از این دیدار با وی میگذرد، اما هیچگاهی نتوانستم سیمای اندوهبار و چشمان اشکبار رکـهـ بیر سنگهـ را از خاطرم محو سازم. درد وی به پهنای آسمان است. نه کم، نه زیاد.

 

 * این نوشتار را از لابلای برگهای از خاطراتم – بی آنکه ویرایش نمایم - برگزیدم که به غرض نشر به سایت وزین کابل ناتهـ بفرستم، لذا ممکن است که کاستی های فراوانی در این نوشتار راه یافته باشد که خواننده گران قدر مرا به بزرگ منشی خویش معذور دارند. 

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل ۱۱۵           سال شـشم       حوت  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی       مارچ  2010