آفتاب، این آفتاب اندوه یک صبح بهاریست
این زمین سخت، اما مثل یک گمگشته در راه
مدتی شد از خلف های خودش در شرمساریست
این زمستان، این زمستان سپید از راه بن بست
تا رسیدن بر حریم باغ من در بی قراریست
عشق، آری عشق مثل اختلاط ماه و گمراه
بی سر و سامانی یک مرد را در پاسداریست
زنده گی، این زنده گی معنای بودن نیست دیگر
زنده گی زندان یک زندانی هردم فراریست