یا شعر نا تمام سرودم ، به جان تو
بیداری ام تمام نمی گشت دیر گاه
اتش زدم به بودم نبودم به جان تو
بر خواستم نماز بخوانم سبک شوم
سهو تمام بود سجودم ، به جان تو
تا چشم خویش را به تو اینه ساختم
حیران تر زپیش نمودم به جان تو
بر کوره وجود خود اسپند گشته ام
برعرش رفته آتش ودودم،به جان تو
از دست توست اینکه من از دست داده ام