کابل ناتهـ، Kabulnath

 
 
 
 
 
بها
 
 
فروغ کریمی
 
 

زانوانم را

بهای بی اندازه می پردازم

برای ايستادن

***

کوله بارم دفتريست

که هر روز

به وزن يک صفحه سنگين تر می شود.

سپيده دم

دست زمان

در آن واژه های تازه يی می چيند

                       به زبانی که من بلد نيستم.

سپيده دم

شايد فرصت تازه يی باشد

تا زبان زمان را فرا گرفت

و من اما

همواره تا بيدار می شوم

از خواب خواندن سنگواژه های ديروز 

فرصت را در دامن امروز

گم می کنم.

           و اين قصه ييست

که هر روز تکرار می شود.

***

هوشمنديی را فرا می گيرم

که سياه و سپيد را خوب می شناسد،

و طيف خاکستری ميان اين دو را

به زعم خودش تعبير می کند،

و پيوندش می زنم

به پيچک های بردباری.

بر چشمانم عينکی می مانم

با شيشه يی از جنس واقعيت.

           سرم را خالی می کنم

از خيال.

و هر روز

به بيرون می ريزم

قوده قوده

از خرمن آرزو های خوش باور را.

آن جنون را

که عشق را در رگانم می رقصاند

 به دار می آويزم.

جزای ياغيان طايفه احساس،

تبعيد به ناخودآگاهست.

 عاطفه در واژه نامه ی که من با آن بزرگ شده ام،

معادل ضعف است،

که ضربه می زند به زانوانم

و ويرانگری می کند

در زناشويی من با واقعيت.

 ***

عاطفه بايد اسبی باشد رام،

و يا ماشينی

که من با هوشمندی تمام

بر آن فرمان برم.

ديگر خود را نمی شود به رويا سپرد،

           زيرا من

بهای بی اندازه می پردازم

زانوانم را...  

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل ۱۱۵           سال شـشم       حوت  ۱۳۸۸  هجری خورشیدی       مارچ  2010