زانوانم را
بهای بی اندازه می پردازم
برای ايستادن
***
کوله بارم دفتريست
که هر روز
به وزن يک صفحه سنگين تر می شود.
سپيده دم
دست زمان
در آن واژه های تازه يی می چيند
به زبانی که من بلد نيستم.
سپيده دم
شايد فرصت تازه يی باشد
تا زبان زمان را فرا گرفت
و من اما
همواره تا بيدار می شوم
از خواب خواندن سنگواژه های ديروز
فرصت را در دامن امروز
گم می کنم.
و اين قصه ييست
که هر روز تکرار می شود.
***
هوشمنديی را فرا می گيرم
که سياه و سپيد را خوب می شناسد،
و طيف خاکستری ميان اين دو را
به زعم خودش تعبير می کند،
و پيوندش می زنم
به پيچک های بردباری.
بر چشمانم عينکی می مانم
با شيشه يی از جنس واقعيت.
سرم را خالی می کنم
از خيال.
و هر روز
به بيرون می ريزم
قوده قوده
از خرمن آرزو های خوش باور را.
آن جنون را
که عشق را در رگانم می رقصاند
به دار می آويزم.
جزای ياغيان طايفه احساس،
تبعيد به ناخودآگاهست.
عاطفه در واژه نامه ی که من با آن بزرگ شده ام،
معادل ضعف است،
که ضربه می زند به زانوانم
و ويرانگری می کند
در زناشويی من با واقعيت.
***
عاطفه بايد اسبی باشد رام،
و يا ماشينی
که من با هوشمندی تمام
بر آن فرمان برم.
ديگر خود را نمی شود به رويا سپرد،
زيرا من
بهای بی اندازه می پردازم
زانوانم را... |