صدف
فصلنامه یی برای
زنان
سال چهارم، شماره
شانزدهم، تابستان 1380 خورشیدی / پشاور
زرنگار
دوهفته نامهء خبری،
اجتماعی و فرهنگی جامعهء افغان های تورنتو / کانادا
شماره 111، سال
ششم، 9 میزان 1380
پروین پژواک در
گزینهء شعری "دریا در شبنم" سیصد و دو پارچه شعر خود را گردآوری کرده است.
او در پای شعرها تاریخ سرایش آنها را ننوشته است. با این حال از مطالعه
شعرها می توان دریافت که در این گزینه، نمونه های از نخستین تجربه های شاعر
تا سروده های سال های پسین او در غربت چاپ شده اند.
اینکه پروین پژواک
از چه زمانی به سرایش آغاز کرده است، من دقیقا اطلاعی ندارم، ولی پس از سال
های 1368 و 1369 خورشیدی نوشته ها و سروده های او در مطبوعات کابل انتشار
یافته است.
نام پروین پژواک از
آن زمان در ذهن من باقیمانده است که در همین سال ها از او داستانواره یی
خواندم در ماهنامهء "جوانان امروز" زیر نام "درخت اکاسی". بعدا دریافتم که
این دختر علاوه بر داستان، برای کودکان نیز چیزهای می نویسد. با کارتون سر
و کاری دارد و در همکاری با هژبر شینواری می خواهد برای کودکان فلم کارتونی
بسازد. به گمانم آن فلم به فرجام نرسید.
در گزینهء "دریا در
شبنم" یکصد و پنجاه و یک طرح هژبر شینواری نیز به چاپ رسیده است. این طرح
ها با درنظرداشت پیام و محتوی شعرها تهیه شده است و شاید بتوان گفت که هر
طرح تجسم محتوی یک شعر جداگانه است.
پروین پژواک اساسا
یک شاعر کوتاه سرا است، ولی فکر می کنم که کم سرا نیست. بلندترین شعرهای
آمده در دفتر "دریا در شبنم" افزون از شصت واژه نیستند و کوتاه ترین آنها
با استفاده از پانزده تا سی و اند واژه سروده شده اند.
تا جای که من می
دانم در افغانستان در زبان فارسی دری پس از رفعت حسینی، پروین پژواک دومین
شاعری است که اینهمه به کوتاه سرایی توجه نشان داده است. البته درین راه
پروین پژواک نسبت به رفعت حسینی بیشتر به کوتاه سرایی علاقمندی نشان می
دهد. برای آنکه رفعت حسینی شعرهای بلند نیز دارد. ولی من تا اکنون نه در
دفتر "دریا در شبنم" و نه هم جای دیگری از پروین پژواک شعر بلند نخوانده
ام.
کوتاه سرایی آنگونه
که بایسته است در میان شاعران ما رواج چندانی ندارد. در حالیکه گاهی یک
شعر کوتاه می تواند گویاتر از آن چیزهای باشد که این روزها اینجا و آنجا به
نام شعر بلند و یا هم به نام منظومه تحویل خواننده داده می شود.
باید گفت یک چنان
شعرهایی را وقتی که می خوانی اکثرا درمی یابی که شعر در جایی به پایان
رسیده است ولی شاعر به هوای ساختن شعر بلند به اضافه گویی پرداخته است.
چنین است که چنان شعرهایی را بی آنکه در پیام آنها نقصانی پدید آید، می
توان به آسانی کوتاه کرد. باری من یک چنان شعرهایی را به قطاری همانند
کرده بودم که بی هیچ نگرانی می توان واگونی را از آن جدا کرد، بدون آنکه به
ماشین قطار که سرچشمه حرکت است آسیبی برسد. نمی دانم چه دلایلی مشخص وجود
دارد که در حلقات ادبی افغانستان به شعر کوتاه توجه کمتری صورت می گیرد.
باری از زبان کسی شنیدم که رباعی و دوبیتی را شعر نمی دانست. این سخن می
تواند به معنی نفی عمر خیام و بابا طاهر عریان نیز بوده باشد. چنین داوری
هایی زادهء ذهن های بیماری است که هیچگاهی از سطح نمی توانند راهی به ژرفا
بزنند. اهمیت کوتاه سرایی وقتی برجسته می شود که می بینیم عمر خیام نه
تنها با یکصد و چند رباعی توانسته است در کنار شاعران بزرگ زبان فارسی دری
قرار بگیرد، بلکه این یکصد و چند رباعی بعد علمی شخصیت او را نیز زیر تاثیر
گرفته است. در جهت دیگر تا کنون هیچ شاعری نتوانسته است در رباعی سرایی به
پایهء عمر خیام برسد. شاید به دلیل آنکه کوتاه سرایی کاری دشوار است که هر
شاعری نمی تواند از عهدهء آن برآید.
پروین پژواک در
دفتر "دریا در شبنم" بیشترینه شاعر طبیعت است. دریافت ها و نگرش های
شاعرانه او بیشتر با پدیده ها و زیبایی های طبیعت پیوند خورده است. نسیمی
می وزد و شاخهء گل یا شاخهء درخت پرمیوه خم می شود و شاید هم میوه هایی از
آن روی زمین می افتد. او از یک چنین چیزی تصویری به دست می دهد که دیگر
تنها طبیعت نیست، بلکه تصویری است از یک عاطفه، یک احساس و یک خاطرهء
عاشقانه.
دستش را چون دست نسیم
بر پشت من نهاد
پشت من چون شاخهء پربار
درخت
بر پایش خم شد.
و یا در نمونهء
زیرین که به گمان من یکی از زیباترین سروده های این دفتر است:
ای افسون خزان در نگاهت
چون زردم کردی
کنون بر من وزیدن گیر
تا عریان گردم.
برگریزان پاییز را
همه گان دیده ایم. حادثهء سادهء طبیعی که در همه جا یکسان رخ می دهد.
البته بیان مستقیم این امر به ذات خود شعر نیست. یک حادثه طبیعی زمانی به
شعر بدل می شود که باید با شاعر زندگی کند، تا بتواند پاره های از هستی
شاعر را به عاریه گیرد. درین صورت است که شاعر از طبیعتی می گوید که آن را
در درون خود احساس کرده است.
در این شعر پروین
پژواک یک حادثه طبیعی را با یک احساس عاشقانه درآمیخته است و محتوای شعر
غیر از توصیف برگریزان بعد عاطفی نیز پیدا کرده است.
رابطه پدیده های
طبیعی چون رابطه باد با درخت، صدف با مروارید، گل با عطر، شبنم و موج و
توفان با دریا، ابر با باران و بهار، آسمان با ستاره، زمستان با سرما، آهو
با دشت، ماهی با دریا، شب با مهتاب و ستارگان، کوه با برف، رنگین کمان با
خورشید و باران، پرنده با پرواز و سرود، دریا با صدف، شگوفه با درخت، درخت
با بهار، بهار با زمستان، خزان با برگریزان و شمار دیگر رابطه های پدیده
های طبیعی درونمایه اکثر شعرهای او را تشکیل می دهند. غیر از این در بخشی
از شعرهای او، پدیده های طبیعی در مقابل هم قرار می گیرند و نهایتا وسیله
یی می شوند در دست شاعر در جهت بیان یک دریافت عاشقانه و گاهی هم یک دریافت
اجتماعی.
او طبیعت و اجزای
آن را نه به آن جهت توصیف می کند که زیباست، بلکه طبیعت و اجزای طبیعت را
بیشتر در نهاد خود احساس می کند و از آن به گونهء یک منبع الهام استفاده می
کند. ولی شیوهء استفادهء او از اجزای طبیعت تقریبا در اکثریت شعرها همگون
است. شعرها در چنین مواردی با بیان رابطه اجزای طبیعت آغاز می شود و یا هم
دو جز طبیعت در مقابل هم قرار می گیرند. او یا یک چنین تکنیکی شعر را آغاز
می کند. اجزای طبیعت با احساس و عواطف او درهم می آمیزند و نهایتا شعر با
یک پیام عاشقانه و گاهی اجتماعی به پایان می رسد.
مثلا او با استفاده
از رابطه مروارید با صدف شعرهایی سروده است که هر کدام احساس و دریافت
عاطفی و نگرش شاعرانهء جداگانه یی را بیان می کند. به نمونه های زیرین
توجه کنیم:
دریا در دل صدف نمی گنجد
او تنها مروارید را حفظ
تواند
اما دل من
مروارید خود را گم کرده
است
و دریایی را در خود جا
داده است.
نمونه دیگر:
صدف قلبم را
برای کسی گشوده نمی توانم
تو در آن
چون مروارید می درخشی
می ترسم ترا از من
بربایند.
و یا درین نمونه:
پلک های بستهء چشمان ترا
با بوسه باز می کنم
پلک های تو صدف های دریایی
اند
تا باز می شوند
مرواریدهای غلتان نگاهت
آغاز می شوند.
باز هم رابطهء صدف
با دریا و مروارید:
قلب من به آرامی درد می
کشد
چون صدف تهء دریا
که جریان آرام آب را
در آغوش خالی از مروارید
خود
احساس کند.
نمونهء دیگر:
می روی
و چون گوش می دهم
از خانه بی تو
چون صدف بی مروارید
صدای باد می آید...
و یک نمونه دیگر که
این بار با استفاده از رابطه صدف و دریا یک پیام اجتماعی تصویرگری شده است:
مرواریدهای نور
صدف شب را شکستند
با پاکی صبح پیوستند
تو نیز چرا حصار شب را نمی
شکنی
و با صبح نمی روی
همشهری!؟
و باز هم نمونه می
آوریم:
دلم را با آنکه مهر تو در
آنست
برایت نمی دهم
ترسم
مهرمرا از آن گیری
و دلم را به دور افگنی
چون مردمانی که
مروارید را به گردن می
آویزند
و صدفش را دور می ریزند!
می رسیم به نمونهء
آخر:
صدف کوچک جز لحظاتی زیر
آفتاب زنده گی ندرخشید
و دوباره به اوقیانوس
ابدیت فرو رفت
و اما داغ مرواریدش را
بر دل مادر نهاد.
پیش از آنکه به
تبصره های دیگر بپردازم، فکر می کنم که این شعر مرثیه ایست برای دختر کوچکی
که صدف نام داشته است. شاید هم چنین نباشد ولی از خواندن این شعر یک چنین
حسی برای من دست داده است.
شاید بتوان در این
زمینه نمونه های دیگر نیز از کتاب "دریا در شبنم" پیدا کرد که پروین پژواک
از صدف و مروارید دیگر چه گلوبندهای بر گردن شعر آویخته است.
ممکن در ادبیات
فارسی دری و خاصتا در ادبیات کلاسیک بیان رابطه مروارید با صدف همان قدر
تکرار شده است که رابطه شمع با پروانه. شاید یگانه چیزی که خستگی تکرار را
در ذهن خواننده در شعرهای پروین پژواک کاهش می دهد، نگرش تازه و حس آمیزی
های عاطفی اوست که با تجربه های زندگی پیوند می خورد.
برداشت من چینن
است. همانگونه که در شعر کلاسیک خوانده در سروده های یک شاعر انتظار دارد
که با مضمون، وزن و قافیهء تازه روبرو شود، به همانگونه در شعرهای سپید یا
بی وزن، ذهن خواننده نیز انتظار دارد تا در هر شعر با تصاویر تازه، محتوا و
بافت تازه ء واژگان و نهایتا با سرزمین تازه و ناشناخته یی رو به رو شود و
لذت بیشتری ببرد.
به کارگیری تکراری
از یک موضوع، ذهن شاعر را تنبل می کند و این امر سبب می شود تا دامنه
کاربرد واژگان و تنوع تصاویر در شعر محدود گردد.
تا جایی که من از
دفتر "دریا در شبنم" دریافته ام، یک چنین شیوه یی تاثیرش را بر چگونگی
آفرینش شعری پروین پژواک به جا گذاشته و کاربرد واژگان در شعر او را محدود
کرده است. گسترده گی عاطفه، احساس و نگرش تازه به اشیا و محدودیت واژگان،
می تواند تناقضی در شعر پروین پژواک به حساب آید.
اگر بخواهیم برای
شعر معاصر افغانستان و خاصتا شعر بیست و اند سال گذشته مشخصه های جستجو
کنیم، مسلما یکی ازین مشخصه ها، کاربرد شماری واژه های است که چه در سال
های اشغال و چه در سال های جنگ های تنظیمی، در شعر اکثریت شاعران متعهد
افغانستان به پیمانه یی زیاد به کار گرفته شده است. چند دفتر شعری از چنین
شاعرانی را برداشتم و با یک ورق برگردانی واژه های زیرین را بازنویسی کردم:
فاجعه، حادثه،
تاریخ، هجوم، غارت، آشوب، شقاوت، نفرین، نفرت، تانک، تفنگ، گلوله، تیر،
تیرباران، رگبار، دشنه، خدنگ، خنجر، پیکان، آتش، آتشفشان، انفجار، خمپاره،
باروت، دود، خون، خونین، استخوان، زنجیر، دژ، دژبان، زنجیریان، ویرانی،
قیام، انتقام، استقامت، چریک، سنگر، آزادی، اسارت، پهره دار، خصم، نیزه،
میله، زندان، زندانی، زندانبان، سهمگین، جانیان، اهریمن، رستم، ضحاک،
تابوت، انهدام، قبر، گور، گورستان، شهید، داروغه، مرگ، فریب، نقاب، دشمن،
حماسه، شاهین، عقاب، کرگس، بوم، جغد، خورشید، نور، روشنی، ظلمت، سیاهی،
انتحار، دار، ریسمان، کوچ، مهاجر، آواره، سنگ، خاک، خاسکتر، کابوس، ابتذال،
زخم، اندوه، شلاق، کور، چاه، دروغ، دروغین، سوگوار، شب، کشته، سوخته، گرگ،
کلاغ، کبوتر، خشم، کلاهخود، مسلسل، پلیگون، تلخ، سکوت، قحط، قحطی، خشکیده،
خشکسالی، جهنم، دوزخ، دلتنگی، بن بست، اضطراب، بشارت، رهایی، وحشت، نوحه،
چکمه، سپیدار، بلوط،، جنگل، قابیل، شهامت، کوله بار، هیچ، هیچستان، ماتم،
زهر، هرزه، هرزه گی، شبخون، شبخونیان، گزمه، شلیک، صخره، توفان، موج، دریا،
باران، سیلاب، سایه، کوچ، استبداد و واژه های دیگر.
ممکن است یک چنین
واژه هایی را در شعر دهه دموکراسی و در شعر دوران جمهوریت محمد داود خان
پیدا کرد، ولی تا جایکه من دریافته ام، کاربرد اینگونه واژه ها در بیست و
اند سال گذشته در شعر معاصر فارسی دری در افغانستان دامنهء بیشتر یافته
است. حتا می توان گفت که بعضی ازین کلمات در همین دوره، نخستین بار وارد
شعر معاصر افغانستان شده است. خواندن همین واژه های بدون ارتباط هم نشان
می دهد که افغانستان درین سالها چه مصیبت های دردناک را پشت سر گذاشته
است. ازین واژه ها می توان به روان شناختی و نگرش اجتماعی – سیاسی
گویندگان آنها پی برد.
این پرسش به میان
می آید که چرا کاربرد یک چنین واژه هایی در شعر این دوره نسبت به هر زمان
دیگر افزایش یافته است؟
همان سخن معروف
یادم می آید که شعر از کلمه آغاز نمی شود، بلکه از اشیا و روابط ذهنی شاعر
با اشیا آغاز می شود. این واژه ها از آن جهت در شعر این دوره اینهمه
کاربرد داشته است که انفجار، خون، زنجیر، زندان، شلاق و استبداد و مصیبت
های دیگر در محیط پیرامون شاعر وجود داشته است.
تانک شاید کلمهء
زیبایی نباشد که وارد شعر شود، ولی شده است. برای آنکه تانک در زندگی
روزمره وجود داشته است و ما قدرت ویرانگری آن را با گوشت و پوست خود احساس
کرده ایم. ما همه از شلاق می ترسیم و ضربه های شلاق را روی شانه های خود
احساس کرده ایم. پس چرا شلاق در شعر ما نباشد؟ وقتی زنی در چهارراهی شلاق
می خورد، هیچگاهی مفهوم دردآور شلاق از ذهن او دور نمی شود و شلاق وارد شعر
می شود، همانگونه که وارد زندگی شده است.
من هیچوقت به این
عقیده باور نداشته ام که شاعر باید در شعر خود کلمه های زیبا را انتخاب
کند. هر کلمه می تواند وارد شعر شود. در سنگلاخی که همه اش سوسمار است،
چگونه می توان از بته های گل مرسل گفت؟ گاهی فکر می کنم که واقعیت زندگی
در بیست و اند سال گذشته در افغانستان آنقدر خشونتبار بوده است که زبان شعر
ما هنوز به مقایسه آن، زبان نرم و ابریشمین و متعارف است. شعر ما وقتی که
می خواهد مصیبت هیا این سالها را بیان کند، زبان الکنی دارد. شاید به این
دلیل که بسیاری از شاعران ما به گفته معروف، گاهی به نعل زده اند و گاهی به
میخ. به اصطلاح مردم آب خود را پف کرده خورده اند.
چنین واژگانی را در
شعر پروین پژواک کمتر می توان پیدا کرد و اگر هم او از یک چنین واژه هایی
استفاده کرده است، بیشتر به آنها بعد عاطفی داده است. مثلا او از باران
ترکیب های گلباران و ستاره باران می سازد تا تیرباران.
جز در یکی دو مورد
در دفتر "دریا در شبنم" با چنین واژه های برخوردم که بعد اجتماعی – سیاسی
دارند. مثلا:
آب را از درخت گرفتند
تفنگ کاشتند
و خون دادند
باران گلوله بارید
و پرندهء دلی نماند که
سوراخ نشد.
در شعرهای پروین
پژواک بیشتر این کلمه ها تکرار شده است:
باران، بهار، گل،
برگ، شگوفه، غنچه، عطر، درخت، شاخه، دریا، دریاچه، صدف، مروارید، نسیم،
آفتاب، ماه، ستارگان، آسمان، عشق، چشمه، چشم، چشمان، گریه، جنگل، سبز،
سبزه، پرنده، پرواز، لبخند، رنگین کمان، سکوت، زمستان، خزان، اشک، مهر،
طلوع، غروب، صدا، کوچک، گیسو، آغاز، دست، قطره، گلگون، خشکیده، جوانه،
کودک، انگشت و...
مثلا در دفتر "دریا
در شبنم" اضافه از شصت بار واژه گل، اضافه از پنجاه بار واژه بهار، سی و
یک بار باران، بیست و هشت بار دریا و... به کار گرفته شده است. من با یک
بررسی شتابزده چنین ارقامی را دریافته ام. هدف من پیدا کردن دفعات کاربرد
چنین واژگانی بوده است که ذهن شاعرانه پروین پژواک بیشتر با آنها رابطه می
تند.
نمی توان شاعری را
سرزنش کرد که چرا در شعرهای خویش بیشتر به چنین واژه هایی توجه نشان می دهد
و واژه های دیگر را به دست فراموشی می سپارد. آنگونه که گفته شد این رابطه
ذهنی شاعر با اشیا و زندگیست که چگونگی کاربرد واژه ها را در شعر مشخص می
کند. نه اینکه شاعر برخیزد و فهرستی از واژه ها درست کند تا آنها را در
شعر خود به کار گیرد. در چنین صورت نه او یک شاعر است و نه هم آنچه را که
می سراید، ارزش خواندن دارد. شاید بتوان بر شاعری انتقاد کرد که چرا تجربه
هایش از زندگی اجتماعی اینقدر محدود است و چرا نتوانسته است شبکه گسترده یی
از روابط ذهنی با مردم، رویدادهای اجتماعی و سیاسی و مسایل دیگر را ایجاد
کند. تا شعرش از نظر تنوع مضمون و کاربرد واژگان به گسترگی بیشتری برسد.
البته احساسات و
دریافت های پروین پژواک از زندگی خیلی زیباست، ولی در وضعیتی که افغانستان
با آن روبروست، خوانندهء جدی شعر می تواند از شاعر انتظار غیر ازین موارد
را داشته باشد. من پروین را به نوعی صمیمیت دروغین دعوت نمی کنم، آنهایی
که در شعر خود بیهوده صمیمی اند، بیهوده می سرایند.
یکی از جنبه هیا
دلچسپ شعر پروین، صمیمیت شاعرانه اوست که با احساس خود و با خویشتن خویش با
صداقت برخورد می کند. بدون تردید او گرسنگی نکشیده است، بنا گرسنگی برای
او مفهومی ندارد. از یک جهت وقتی از گرسنگی نمی گوید، با خویشتن خویش صادق
است. با این حال خوانندگان جدی شعر از شاعران انتظارهای دیگری دارند که در
شعرهای پروین کمتر می توان به آن رسید. من در تمام شعرهای پروین، صدای
انفجاری را نشنیدم. بوی خون و باروت را احساس نکردم، در حالی که بیست و
اند سال است که چنین چیزهایی ما را رنج می دهد.
از چنین مسایل که
بگذریم، شعر پروین ویژگی های دارد که نمی گذارد خواننده از کنار آن بی توجه
بگذرد. دریافت های لحظه یی پروین از زندگی گاهی ارزش مهم روانشناختی
دارند. چنان که اکثر شعرهای او ما را به روانشناختی زن شرقی نزدیک می
کند. مثلا دختری که گل عروسی را در دست دارد و در کنار داماد ایستاده است،
در همان لحظه چه اندیشه هایی در سر دارد؟ شاید به مادر شدن می اندیشد و
شاید هم به مسالهء دیگر.
دوشیزه ام
گل هایم در دست هایم تشنه
اند
چون به کودکان می نگرم
با خود می اندیشم
آه چه شیرینی!
آیا من نیز کودکی خواهم
داشت؟
آیا من نیز مادر خواهم شد؟
یا مثلا اضطراب یک
دختر عاشق شرقی را زمانی که نامزد یا عاشق را در کنار خود می بیند، اینگونه
بیان می کند:
خوابیده یی پشت به من
آن قدر دور و بیگانه می
نمایی
که با وحشت دختر باکره
هراسانم
مبادا بیدار و با من
مهربان گردی.
در نمونهء دیگر:
شب در خم کوچه
بیقرار هم ایستاده بودیم
دستان مرا در دست محکم
گرفته بودی
شاید به گمان اینکه از شب
نهراسم
اما من هراسان دستان تو
بودم...
روان زن شرقی، روان
پناه جو است. دست کم در مورد زنان افغانستان می توان چنین گفت. تا که
دیده شده است، زیباترین زنان در افغانستان زشت ترین، بدخوی ترین و حتی
فقیرترین شوهران را تحمل کرده اند. در افغانستان می گویند که خانهء شوهر
است که زن را پناه می دهد. شاید چنین است که در این کشور میزان جدایی میان
زنان و شوهران حتی به مقایشه کشورهای همسایه کم بوده است، چه برسد به
کشورهای دیگر. شاید زنان در افغانستان همیشه از تصور جدایی در نهاد خود
رنج برده اند. سالها پیش که در افغانستان دسترخوان ها اینقدر خالی نبود و
چهره ها اینقدر گرفته و مفلوک، وقتی مرگ زن مردی جوان را از او می گرفت،
دوستان در پایان تسلیت در گوش او زمزمه می کردند که اینقدر غمگین نباش، یک
چانس دیگر پیش آمد. در مقابل زنان در افغانستان عقیده دارند که زن در
زندگی خود دو گام به پیش می گذارد، گام نخست به خانه شوهر و گام دوم به
خانه گور. این امر نشان می دهد که زنان در این کشور چقدر به شوهران خود
وابستگی ذهنی دارند که حتی تصور جدایی هم پشت آنها را می لرزاند.
نمونه های از شعر
پروین پژواک:
تو تهداب خانه یی
تا هستی امید آبادی
دیوارهاست
اگر نباشی
دیوارهای آباد شده هم فرو
می ریزند.
در شعر دیگر:
تیره گی شب
صدای پای باران
و تو که میان شب و باران
دور می شوی
و من که دلم از عظمت یک
تنهایی می لرزد.
در نمونهء دیگر:
بی تو مرگ وحشتی ندارد
این زندگی است که بی تو
مرا می ترساند
با زهم روان
وابستهء زن افغان به شوهر، گویی زنان در این سرزمین تنها می توانند هستی
خود را در آیینهء هستی شوهران خود تماشا کنند.
در کنارت ایستاده ام
و از خوشبختی می لرزم
بسان درختی کنار برکهء آب
خود را در تو می یابم
باری در خود بنگر
چسان سبز و پریوار در تو
می تابم.
پروین پژواک در
پاره یی از شعرهایش به نظم اندیشه های فلسفی پرداخته است:
اگر نزدیک بیایی
بسوزم
اگر دور روی
بمیرم
ای خورشید من
فاصله نگهدار
بر عاشق زمین خود
رحم دار
تا من سبز بمانم.
وقتی این شعر را
خواندم، این بیت مولانا جلال الدین محمد بلخی یادم آمد که در "مثنوی معنوی"
گفته است:
آفتابی کاین جهان
از وی فروخت
اندکی گر پیش آید
جمله سوخت
دو دیگر اینکه بر
بنیاد یکی از قوانین دیالکتیک، هر کیفیتی در یک کمیت معین متجلی می شود،
اگر کمیت برهم بخورد، آن کیفیت نیز تغییر می کند و برعکس در صورتی که کیفیت
متحول شود، این امر تحول کمی را نیز به دنبال دارد. یعنی هر کیفیت جدید
باید کمیت جدید خود را پیدا کند. چنین امری چه در علوم اجتماعی و چه در
علوم طبیعی مصداق های زیاد دارد. مثلا تغییر اوکسیجن به اوزون. آکسیجن در
حالت عادی به شکل مالیکولی وجود دارد و در صورت تحریک شدن بعضی از مالیکول
ها به حالت اتمی در می آیند و بعدا این اتم های جدا شده با مالیکول های
دیگری یکجا می شوند و در نتیجه اوزون ساخته می شود. اوزون از خود خواصی
دارد که در اکسیجن نیست.
ولی مهم اینست که
پروین ازین حقیقت فلسفی به نتیجه عاشقانه می رسد. او این حقیقت فلسفی را
در جهت بیان احساس عاشقانه خویش به کار می گیرد که از دوری عشق خود می میرد
و از نزدیکی با آن می سوزد. درست مانند آفتاب که در فاصله موجود حیات بخش
است و اگر این فاصله به زمین نزدیک یا دور شود، دیگر سرچشمه مرگ خواهد
بود. به نظر می رسد پروین شاعر اعتدال پسند است که حتی در عشق نیز می
خواهد اعتدال را نگهدارد.
و باز هم نمونه
دیگر:
به ستاره یی که همنام تو
بود
گفتم:
تمام شد!
ستاره فرو ریخت
شهاب گشت
هر پایانی را آغازی
دیگریست...
پدیده یی زندگی اش
به پایان می رسد. مرگ آن پدیده آغاز زندگی پدیده یی دیگر می شود. این خود
یکی از قوانین دیگر دیالکتیک است. شاید یکی از دلایلی که پروین پژواک
اینهمه به طبیعت نگاه می کند و مایه های فکری و شعری اش را ازین سرچشمه
پایان ناپذیر الهام می گیرد، انیست که او در دوران آموزش با علوم طبیعی
سروکار داشته است. البته ما یک چنین شاعرانی کم نداریم. در یکی دو دهه
اخیر در ادبیات فارسی دری در افغانستان شماری از شاعران در رشته های مختلف
علوم طبیعی آموزش تخصصی داشته اند. مثلا صبورالله سیاه سنگ، قهار عاصی،
کاظم کاظمی، نورالله وثوق، داود سرمد، بشیر سخاورز، پژوهان گردانی، فرحناز
حافظی، فروغ کریمی و اگر اجازه دهند من خودم که فاکولته سیانس را خوانده ام
و شاید هم کسان دیگری که همین لحظه حافظه ام یاری نمی کند. به پنداشت من
خیلی ها بایسته است که شعر چنین شاعرانی از نظر گرایش به طبیعت و بازتاب
جلوه های علوم طبیعی مورد بررسی جداگانه قرار گیرد.
در گزینه "دریا در
شبنم" من به مواردی برخوردم که پروین آگاهی هایش از علوم طبیعی را با
عواطف عاشقانه و اجتماعی خود پیوند زده است. نمونه می آورم:
درختی بودم خشکیده و سرد
نگاهت چون آفتابی
(اما
نه زرد)
چون آفتاب سبز
بر من جاری گشت
سبز شدم
برگ هایم گواه چشمان تو
اند.
درین شعر با این
حقیقت علمی زیست شناسی برخی خوریم که درخت چگونه جهت ادامه زندگی در ترکیب
نوری به نور خورشید نیاز دارد. همانگونه که پروین به عشقش.
نمونهء دیگر:
بر دریای آبی تنم
نفت سیاه تردید ریخته اند
ماهی دلم از بی هوایی می
میرد.
جانوران آبزی از
آکسیجن استفاده می کنند که در آب منحل است. زمانی که امکان تماس دریا با
هوا قطع گردد، آکسیجن منحل در آب تمام می شود و آنها می میرند.
از کلیات که
بگذریم، بازتاب آگاهی های مسلکی او را نیز می توان در پاره یی از شعرهایش
دید. مثلا:
هر دیدار تو
همچون هیرویین است
که درد مرا تسکین می بخشد
و چون تاثیرش از بین می
رود
دردم را ریشه دارتر می
کند.
و یا مشخص تر در
شعر دیگر:
امروز بیمار من لبخند زد
امروز بیمار من قاشقی آب
خورد
امروز بیمار من دست خود را
بلند کرد
امروز بیمار من توانست
بگوید
مادر
خوشبختم خوشبخت
چون درختی بارور.
یکی از جنبه های
دیگر که در شعر پروین پژواک قابل توجه است، استفاده از ضرب المثل ها و
اصطلاحات عامیانه است. تا جایی که من دیده ام در ادبیات معاصر افغانستان
تنها محدود شاعران و نویسندگانی اند که به این امر توجه نشان داده اند.
چنانکه داکتر اکرم عثمان در اکثر داستان هایش از ضرب المثل ها، اصطلاحات و
تعبیرهای مروج در میان کابلیان قدیم استفاده کرده است. از همه مسایل دیگر
که بگذریم داستان های اکرم عثمان ازین نقطه نظر چنان منبعی بزرگ پژوهش گران
عرصهء ادبیات عامیانه را در آینده کمک خواهد کرد. در داستان های اکرم
عثمان یک چنین مسایلی با نوعی زبان طنزآلود در می آمیزد و نهایتا زبان را
به سوی زیبایی و کمال بیشتر پیش می راند.
برگردیم به شعرهای
از پروین که چگونه ضرب المثل ها را به کار گرفته است:
گلی که سنگ شد
منم
نازکتر از گل بودم
و می ترسم
سختتر از سنگ گردم.
مردم می گویند که
آدمی از گل نازکتر و از سنگ سختتر است.
و باز هم در همین
مورد:
ای انگور شیرین
آویخته بر بلندترین شاخ
تاک آرزویم
تو ترش نیستی
دست من کوتاه است.
می گویند دست به
آلو نمی رسد، می گویی آلود ترش است.
در یکی دو شعر
پروین به کلمه اشپلاق برخوردم. این دومین باریست که در شعر معاصر به واژه
اشپلاق برخوردم. سالها پیش صوفی عشقری دیده بود که چگونه اشپلاق، یار را
لب بام می آورد:
یار را آخر لب بام
آورد
اشپلاق و اشپلاق و
اشپلاق
و اما ببینیم که
پروین چگونه صدای اشپلاق را شنیده است:
مرا صدا بزن
مرا صدا بزن
با نوای بلند اشپلاق خویش
مرا با خود ببر
مرا با خود ببر
به کوچه های عطر آگین
مهر...
و یا در نمونهء
زیرین:
وسط روز
در بازار هیاهو
که از ازدحام مردم
جای پای ماندن نیست
صدای اشپلاقی ناشناس
مرا به باغی سبز کشاند...
در پاره یی از
شعرها چنین به نظر می آید که پروین مفاهیم و اندیشه های از قبل آماده شده
را دوباره بازگویی می کند.
گفتی من تغییر کرده ام
شاید چشمان تو تغییر کرده
اند
من چون درختم
درخت همواره درخت است
و فصل هاست که با چشمان
گوناگون خویش
به درخت برگ و شگوفه می
دهد
فراوان میوهء پخته می دهد
و باز برهنه می کند
و باز جوانه می دهد
و درخت درخت است
همواره درخت است.
حالا این شعر با
مضمونی که چند سده پیش شاعر بزرگ پشتو رحمان بابا در چند کلمه محدود و زبان
فشرده بیان کرده است، چه فرق دارد؟
لکه ونه مستقیم په
خپل مکان یم
که خزان راباندی
راشی که بهار
شاید این یکی از
ضعیف ترین شعرهای دفتر "دریا در شبنم" باشد. برای آنکه سهم ذهنی شاعر در
آن بسیار اندک است. البته با چنین شعرهای درین دفتر باز هم بر می خوریم.
مثلا این مفهوم تکراری را که جامه واژگان در فامت عشق کوتاهی می کند، بارها
در شعر شاعران خوانده ایم:
ترا دوست می دارم
این را نیک می دانم
ولی هرگز آن را بر لب
نخواهم راند
زیرا کلمه ها از گفتن
ناتوان اند
زیرا کلمه های جملهء دوستت
می دارم
آن چنان تکراری و کم اند
که هرگز آنچه را بر قلب من
می گذرد
بیان نمی تواند!
پروین خود می داند
که دوستت می دارم مفهوم کهنه و تکراری است. با این حال نمی دانم چرا یک
چنین مفهوم تکراری را دوباره تکرار می کند. این شعر مرا به یاد آن پارچه
های ادبی انداخت که بیست و پنج تا سی سال پیش در مجله های "ژوندون"، "پښتون
ږغ" و بعدا "آواز" می خواندم. آن وقت ها از خواندن یک چنان پارچه های ادبی
لذت می بردم و و حالا حتی این شعر پروین هیچگونه احساسی را در من بر نه
انگیخت، چه برسد به چنان پارچه های ادبی رمانتیک که دیگر دوران شان کاملا
به سر رسیده است. و یا در پارچه زیرین که بیشتر به یک بگو مگوی عاشقانه و
خانگی شباهت دارد:
خود را غریب می گویی
مگر عشق من به تو
و قلب من که به اختیار تست
برایت ارزشی ندارد؟
چنین مسایلی در
پاره یی از شعرهای پروین اندک اندک تا سرحد فلسفه بافی به پیش می رود. در
حالیکه نه به نظم کشیدن یک اندیشه فلسفی شعر است و نه هم فلسفه بافی در شعر
ستوده است. مثلا:
دریای تمنایم
که چشمهء بی پایان آن را
"ناممکن" می ساخت
به یکباره گی در دشت تشنهء
"ممکن"
جذب شد.
در نمونهء دیگر:
ناممکن
چه واژه یی تلخ!
من آن را باور نمی کنم
مگر د رقلب تو نیرو نیست؟
مگر بر دست من عشق نمی
درخشد؟
مگر این واژهء سخت را نمی
توان کرد رام؟
مگر این واژه غمگین را
نمی توان پوشاند جامهء شاد
ممکن؟
ناممکن...
چه واژه یی ممکن!
شاید در یک گزینش
سختگیرانه ترمی شد یک چنین شعرهای را کنار گذاشت. حالا این شعرها را با
نمونه ای زیرین مقایسه می کنیم و در می یابیم که واقعا تفاوتی چشمگیر در
میان آنها وجود دارد:
آویخته ام
با جان ریش
گیسوان سبز
انبوه
درهم
بر قامت خمیدهء خویش
پرنده گان به خیال مجنون
بید
در گیسوانم لانه می کنند.
پارچهء دیگر:
در شب به صدای باران گوش
می دهم
در شب می اندیشم
به هزاران قطرهء کوچک تنها
که می سازند دریا را
من همه شب آرزو می کنم
باران
من همه شب خواب می بینم
دریا...
این پارچه که مرثیه
یست برای قهار عاصی، چقدر زبان فشرده و آهنگین دارد:
پرپر گلسرخی در مسیر یاد
همی کرد فریاد
بیدلان را مرگ در جوانی
خوشتر باد
که پیر شدن هم دل می
خواهد!
در بخشی از شعری
زیر نام "شب زنده دار" می خوانیم:
دختری که نمی دانست
از تیره گی شام
تا روشنی سحر
چند ستاره راه است...
این دریافت بسیار
بکر و تازه است. همانگونه که فروغ فرخزاد حجم اتاق خود را با مقیاس تنهایی
اندازه می گیرد، پروین پژواک فاصله زمانی شام تا بامداد را با واحد ستارگان
اندازه گیری کرده است. فروغ می گوید: "در اتاقی که به اندازهء یک تنهایی
است"
در چنین مورد ذهن
کلاسیک و تنبل بر بنیاد عادت شاید بگوید: در اتاقی که به اندازهء یک قفس
است. به همین گونه در مورد حالت نظیر شعر پروین شاید بگوید که: از تیره
گی شام تا بامداد چند قرن فاصله است. آنچه که به نام نگرش تازه در اشیا و
زندگی مطرح است، چنین چیزی است که در این دو نمونه دیدیم.
به پنداشت من مشکل
عمدهء پروین در شعرهایش مشکل زبان است. زبان شعری او خاصتا وقتی که اندیشه
پردازی یا فلسفه بافی می کند، دیگر زبان شعر منثور نیست، بلکه زبان نثر
شاعرانه است. در چنین مواردی در شعر های منطق شعری کمتر رخ می نماید.
حافظه و تخیل قوت و رنگینی خود را از دست می دهد و نهایتا شعر از سهم ذهنی
و عاطفی کمتری بهره مند می شود.
در جهت دیگر
موجودیت کلمه ها و سطرهای بدون وظیفه در پاره یی از شعرها، فشردگی و
آهنگینی شعرهای دفتر "دریا در شبنم" را برهم زده است.
دو دیگر اینکه نگرش
شاعرانه پروین عمدتا نگرش عاشقانه است. ذهن او با هر چیزی که رابطه می
تند، آن رابطه در نهایت با عشق پایان می یابد. چنین است که او از همه
عاشقان جهان می خواهد که دست به دست هم دهند و جهان تازه یی ایجاد کنند.
بعد اجتماعی در
شعرهای او اندک است. وقتی که دوست پروین عطری بر خود می افشاند، بوی آن
عطر او را افسرده می کند:
عطری که بر خود می افشانی
خیلی دل انگیز است
اما استشمام آن
مرا افسرده می کند
زیرا عطر تو
خون گل هایی است
که من آنها را دوست می
دارم.
واقعا این یک
اندیشهء بزرگ انسانی است. پروین طرفدار ان نیست تا هیچ زنده جانی به
وسیلهء انسان اذیت شود. پروین چشم آن را ندارد که غارت گل های سرخ را
ببیند و اما مثل آنست که او از غارت دختران سرزمین خود چیزی نشنیده است.
آری پروین جان! بوی آن عطر ترا افسرده می کند، برای آنکه از خون گل هایی
ساخته شده است که تو آنها را دوست می داری، ولی از خون گل هایی که من آنها
را دوست می دارم، عطری ساخته شده است که وجدان تاریخ را افسرده می کند.
باغ در باغ همه اش تاراج، همه اش غارت، دیگر مجال آن را نمی دهد که سوگوار
خشکیدن یک گل در گلدان بود.
1 جولای 2001/
پشاور
|