شب است و خفته خموش
عروس نور بلورین، به حجله ی ماه
ز دوردستِ شیری یک کهکشانِ برزگ
دمد شراره ی تندی،
چو زهر تلخ نگــــاه
و روح سرخ طلوع
که از مجاری مسدود شب
گذر کرده ست.
به پشت پنجره های سیده دم ساریست.
فضای مبهم احساس ما چه تاریکست !
وگرنه در نهایت شب؛
طنین بانگ قدم های آشنا،
جاریست.
|