به پهنای زمین بٌد ـ
سالها این داستان جاری:
که فرزندی نمیزاید، عروس پیرِ دوران هــا.
زمانه زال شوهر مرده یی زشتیست.
سترون گشته ی هستیست.
هزاران مرد، اندر آرزوی پاک فرزنــــدی،
دل پر مهر از هستی؛
درون سیه ها شان،
در تپیدن بود.
و آغوش دل انگیز هزاران زن
به امید یکی طفلانه لبخنــــــدی.
به پهنای زمین بٌـــد ـ
سالها این داستان جاری
که دنیا شهر نا پاکان بیشرم است.
زنان روسپی در حجلهء نا پاک می خسپند
و بر تخت بلند خوابگاه ها شان،
هزاران اهرمن کردار بی آزرم می رقصند.
به کانون سیاه گورها ـ
هر روز جشن مرده گان بر پاست
که تا در سایه ی شب
همچو شهر کور خفا شان،
سرود انقراض دوده ی خورشید برخوانند.
ولی دور از هیاهو،
در نهانکاه شگفتن ها؛
سرود اختری در شامگه ـ
این نغمه سر می داد؛
« زمان چون کشتزاران،
سبز رستنگاه جاویدست
زمین در پرنیان سردِ شب ـ
آبستن فرزند خورشیدست!»
ولی این مژده را گوش کمی نشنید.
و دل ها نا امید، از حسرت فرزند می نالید.
چنین در بستر ایام؛
ره ی تاریک می پیمود مؤکب های نا آرام.
و گردون در شتاب لحظه ها ـ
پربار و خاراگام.
به سوی روشنان روز تولد تندتر می راند
و این افسانه را، آن اختر جاوید بر می خواند:
« عروس پیر دوران ها
کنون آبستن فرزند خورشیدست!...»
و باز آن داستان جاری
ویأس تلخ اندر قلب ها ساری...
خروشی ناگهان پیچید سهم انگیز
زمان لرزید برخود،
شد زمین از زیستن لبریز.
سبک پیچید هر سو، مژده ی خورشید
تولد از درون شام آبستن تکامل کرد
عروس پیر دوران ها؛
ره و رسم هزاران ساله باطل کرد.
و آن نوباوه ی خورشید را زایید.
که از لبخند جانبخشش،
فروغ جاودان ـ
بر پیکران خانه ها تابید.
هزاران مرد و زن،
آغوش بگشودندـ
که این فرزند را،
بر سینه ی پر مهر بفشازند
و در موج سرودی سخت رزم انگیز و پرامید؛
همه خواندند با شادی :
« مبارکباد میلادت !
« ایا فـــــــرزند دورانها !»
« الا خــــورشید آزادی ! »
|