کابل ناتهـ، Kabulnath













































Deutsch
هـــنـــدو  گذر
قلعهء هــــنــدوان

همدلان کابل ناتهـ

باغ هـــندو
دروازهء کابل

 
 
 
حج مبارک هو!
 
 
نویسنده: رزاق مأمون
 

 

 بازیگران:

حاجی احسان الله: پدرخانواده

مطیع الله: فرزند بزرگ

فیض الله: فرزند دومی

کاکا سلامت شاه: برادر زن حاجی احسان الله

بی بی صدری: زن اول حاجی

زینت بیگم: زن دوم حاجی

نادره: زن برادر حاجی

ضیاء گل: خشوی دختر نادره

سالمه: دختر حاجی

وکیل کوچه و جماعت مردم

 

صحنۀ اول

 

طیاره آریانا تازه در میدان هوایی کابل نشست کرده است. درپارکینگ میدان ده ها موتر مزین به گل های زری وکاغذی ایستاده اند. برروی پوزه اکثر موتر ها پارچه های سبز رنگ پهن شده است که درآن به رنگ طلایی نوشته شده است: حج مبارک هو!

حاجی صاحب په خیر راغلی...

مسافران همراه با کراچی های چهار ارابه ای انباشته از بکس ها ومحموله ها همین که از در ترمینل خارج می شوند با استقبال ده ها تن از اقارب و اعضای خانواده های شان رو به رو می شوند و از زبان آنان این کلمات خارج می شود. حاجی صاحب، حج مبارک!

کاکا سلامت شاه خسربره حاجی احسان الله و فیض الله فرزند دومی حاجی نیز درجمع منتظران ایستاده اند که حاجی احسان الله از در ترمینل به سوی پارکینگ روانه می شود.

 

فیض الله : ( چندگام پیش می دود وحلقه کلان گل کاغذی را به گردنش می اندازد) سلام علیکم حاجی صاحب حج مبارک... خدا قبول کند!

حاجی احسان الله : جور باشید... جور باشید... دیگران کجا اند... تنها تو آمدی؟ مطیع الله کجاست؟

فیض الله: آن ها کار داشتند...

حاجی احسان الله: کار؟ کار شان این قدر ضرور بود که به پایواز من نیامدند؟ حرامزاده چه می گویی؟

فیض الله: با کاکا سلامت آمده ام...

کاکا سلامت شاه: احسان الله خان... خیر از خدا بخواه... آخر از خانه خدا برگشته ای!

حاجی احسان الله: سلامت شاه به من عقل یاد نده ... این جا هزار سیال و شریک درمیدان هوایی جمع شده اند... هرکس شان و دبدبه خود را به رخ یکدیگر می کشند... شما مثل زاغ تنها این جا آمده اید... درین روز خویش و قوم و ولس به پیشواز حاجی می آیند... شما دو نفر خشک وخالی این جا به چه آمده اید؟

فیض الله: پدر... به موتر بالا شوید ... برای تان در راه قصه می کنم که چه گپ است!

حاجی احسان الله: بچه نمرود! به من گپ یاد می دهی؟ بیک ها وکالا ها را بگیر از سر کراچی در موتر بگذار... به پیشواز آدمی مثل من دو نفر آمده اید... این چه بی عزتی است؟

کاکا سلامت شاه: دل به دست آور که حج اکبر است... از هزاران کعبه یک دل بهتر است!

حاجی احسان الله: ( خشمگین) بی حکمت نیست که مردم قریه ترا سلامت شاه گاو می  گویند... گاو وقتی سرش را به خوردن سبزه پائین می گیرد، عقل خودش را هم می خورد. به پیشواز دیگر حاجی ها قوم وخویش وآل وعیالش مثل مورو ملخ ریخته اند.. دم راه من دونفر خشک و خالی مثل درخت ایستاده اند... من می پرسم که یک تولی پدر لعنت هایی که از دست من روزی می خورند در کدام گور کهنه اند که فقط شما دم چشمانم مثل بته زقوم سبز شده اید و دیگران غایب اند؟

فیض الله: ( به گریه می افتد) پدرتو از چه خبر داری؟

کاکا سلامت شاه: احسان الله خان ... تو هر سال حج می روی... مگر خداوند کار خودش را می کند... گپ هوایی نزن ... درآی درون موتر... خدا را شکر کن که ما دو نفر پیدا شدیم که در راه پیاده نمانی و به عزت خانه برسی!

حاجی احسان الله: به تو محتاج نیستم سلامت شاه ... شکر خدا... بچه ها و چند موتر وچاکر درخدمت داریم که حاجت آمدن تو به میدان هوایی نباشد... کی مجبورت کرده که به استقبال من بیایی؟

کاکا سلامت شاه: بیا احسان الله خان ... دهانم را باز نکن... بهتر است از زبان من نشنوی که چه دسته گلی را به آب داده ای. بهتر است خودت به چشم ببینی که خدای عالمیان را نمی توان فریب داد. معلوم است که تو هر سال از کدام درک به حج می روی... حج رفتن و سیروسیاحت و خود نمایی یک چیز است و به خدا رسیدن چیزدیگر!

حاجی احسان الله: اومردک چه بد می کنی؟ اوهوو... تو چرا مثل فیل مرغ خودت را پندانده ای فیض الله؟

فیض الله: حاجی صاحب... وقتی به خانه رسیدی، می بینی که مردم درخانه ما جمع شده اند!

حاجی احسان الله: در خانه چه بد می کنند؟ اوهو... چند موتر را گل زده اید؟ چهار موتر مادل بالا برای تان خریده ام که به همین روز ها به درد بخورد... تو فقط همین موتر سراچه را گل زده ای؟ عاقت می کنم... فهمیدی؟ در دنیا آدم نیافتی که سلامت شاه لندهور را به پیشوازم آوردی؟ او ناخلف... ترا چه شده است؟

کاکا سلامت شاه: راستی که گفته اند خرعیسی گرش به مکه برند... چو بیاید هنوز خر باشد!

حاجی احسان الله: ( بکس دستی اش را به سوی سلامت شاه پرتاب می کند) خاموش شو کم اصل مادرخطا... به خوردن دوده جواری کلان شدی و حالی سر گپ ولی نعمتت گپ می مانی...گم شو از پیش چشمم دیوث!

فیض الله: بالا شو که کل پولیس های میدان هوایی ما و شماره سیل دارند... نمی توانم که اصل گپ را درهمین جا برایت بگویم!

حاجی احسان الله: ( اشاره به کاکا سلامت شاه) این چه کاره است که با تو آمده است؟

فیض الله: ( با لحنی گستاخانه) خسر بره تو است...

حاجی احسان الله: این رقم جنده ها را نوکر خود نمی گیرم... ( به سوی سلامت شاه دست تکان می دهد) گم شو... اولاد جت!

کاکا سلامت شاه: ( به سوی حاجی حمله ور می شود) چپ شو مرده کش... خدا شرمانده... که آبرو وعزت قوم را به زمین زده ای...

فیض الله: کاکا... تو چه دیوانه گی داری... بمان که ما درغم خود بسوزیم... برو به لحاظ خدا ... پیاده برو من حاجی را با خودم می آورم...

 

حاجی درموتر سوار می شود.

 

صحنه دوم

 

 

از سر صبح، درخانه حاجی احسان الله ده ها مرد  وزن عزادارگرد آمده اند و صدای گریه بی بی صدری خانم حاجی، بلند تر از دیگران به گوش می رسد. بی بی صدری گوشه کلکین تکیه داده و سرش را روی شانه امباقش- زینت بیگم-  گذاشته. درحالی که به سوی عکس زنی بر روی دیوار اشاره می کند و با لحنی آهنگین وضجه آلود خاطره گویی می کند:

بی بی صدری: این مصیبت ناحق سرما نیامده ... دوشب پیش خوابش را دیده بودم...وای خدایا... درد دختر نامرادم را چطور طاقت کنم... ووی... دخترم ... نه از شوی خیر دیدی نه از روزگار... از وقتی از خانه پدر جدا شدی، نان شکم سیر نصیبت نشد و آخرش هم به خاطر یک لقمه نان ازین دنیا رفتی!

زینت بیگم: ( با حالت گریه) خدا جنت ها را نصیبش کند... بی بی زن بود... یک مشت پر بود... بی گناه از دنیا رفت... در تاق بلند جنت جایش باشد!

مطیع الله: ( پسرکلان حاجی) صدایته بلند نکو ننه... چه شورماشور است... حالی مهمانان می آیند... صدایته که بشنوند، بینی ما بریده می شود... بابیم به خیر از حج آمده ... در راه خانه هستند!

بی بی صدری: درد اولاد دارم ...او خدایا... به دادم برس... داغ مرگ دخترم به جانم آتش زده ... چه کنم که پدرت از حج آمده؟ وای... دخترکم... خداوند یک لقمه نان برایت نداد... درمحتاجی جان دادی... الهی خدا جان مرا هم بگیرد! آرگاه وبارگاه پدرت را ببین که چشم مردم را خیره کرده اما تقدیر تو خراب بود که درخانه شوهر به حلاوت نرسیدی و یک روز بی غم زندگی نکردی...

زینت بیگم: خدایا... چه روز تلخی سرما آوردی...  از یکسو مرده دختر نامرادم ... توته جگرم ... را می آورند و از یکسو حاجی از حج می آید... حاجی خبر ندارد که آسمان بالای خانه ما چپه شده است...

بی بی صدری: دختران مردم درخانه شوهر به نان ونوا می رسند مگر دختر من با آن همه نام ونشان حاجی که هزار رقم آدم دور دسترخوانش چهار زانو می زنند، بی خبر جان حق می دهد... وای... وای... که این درد را به کی بگویم...

نادره : ( کنار ضیاء گل نشسته وآهسته بیخ گوشش می گوید)  زنکه سنگدل ناحق دادو واویلا می کند... خدا دیده است که این طور رسوای شان کرد!

ضیاءگل: چطور؟ کدام گپ دیگری هم بوده که ما خبر نداریم؟

نادره: خبرنداری؟ این بی بی صدری و همراه شوهرش به دست خود دختر شان را کشتند!

ضیاءگل: بعد از مردن شوهر سالمه، خیالم که همراه دخترکش تنها زندگی می کرد؟

نادره: تنهای تنها... حاجی با همین قدر پول و پیسه اش یک روپیه به دخترش کمک نمی کرد... همسایه سالمه درکدام مؤسسه نامش را نوشته بوده و هروقت ... کمی ماش کمی برنج و کمی آرد برایش می دادند و گذاره اش می شد. مگر تقدیر را چه می شود کرد؟ بیچاره دیروز پشت دروازه مؤسسه امدادی درقطار زن های بیوه ایستاده بوده... هوا که سرد شده، پایک هایش را یخ می زند. همان جا می نشیند... برایش می گویند همشیره خانه برو... می گوید خیر است چندنفر بعد نوبتم می رسد... تا نوبتش رسیده، دست وپاهایش شخ می ماند و به دیوار تکیه می کند. نفر مؤسسه نامش را می خواند... یک زن تکانش می دهد که بخیز نوبتت رسیده، می بیند که مرده است... شانه هایش را شور می دهند... ناگهان مثل یک تخته چوب به یک بغل می افتد!

 ضیاءگل: مرده را تا هنوز نیاورده اند؟

نادره: در راه است... برادرکلانش رفته که مرده اش را بیاورند! آن دخترک را می بینی که دربغل بی بی صدری نشسته؟

ضیاءگل: همان میده گک که دو چوتی موهایش طرف گردنش افتیده؟

نادره: خودش است... دخترک سالمه است... می بینی؟ هیچ نمی فهمد مادرش به خاطر یک کیلو دال وماش مرده است!

ضیاء گل: این طرف ببین... مهمانان حاجی کل شان فیشنی هستند... این ها خیالم خبر شدند که دختر حاجی فوت شده!

نادره: نی ضیاءگل جان... این ها چشم انتظار حاجی احسان الله هستند که امروز ازحج آمده ... هرکس پی مطلب خود است... آدم هایی هستند که با حاجی کار وبار دارند... حاجی چند دقیقه بعد می رسد...فیض الله برایش موتر را گل زده تا بیاورندش!

ضیاء گل: وای... از مرده دختر خبر ندارد؟

نادره: نمی فهمم... خبرداشته باشده چی که نداشته باشدچی؟!

ضیاءگل: درراه حتماً خبرش کرده اند...

نادره: خدایا... پناه بده ازین مصیبت... که پول وپیسه و لاف و پتاقت دنیا را پر کرده اما دخترت ازگرسنه گی درپشت دروازه مؤسسه جان می دهد... زمانه را ببین که حج رفتن ولاف زدن هم برای مردم افتخار شده... خدایا... تو نجات بده ازین مسخره گی!

ضیاءگل: دویدن دویدن شد... مثلی که حاجی آمد یا تابوت را آوردند!

 

صحنه سوم

 

باشنده های کوچه، خویشاوندان ( پیر، جوان، کودک) از اول تا آخر کوچه صف کشیده اند. نگاه های برخی آن ها ذوق زده و از بعضی شان غمزده و بلاتکلیف است. از داخل حویلی نوای ضجه و فریاد زنان به گوش می رسد. درین حال موتر سراچه سفید غرق درگل و زری به سوی شان نزدیک می شود. برروی پوزه موتر پارچه های سبز رنگی پهن شده است که درآن به رنگ طلایی نوشته شده است: حج مبارک هو!

 

مرد چاق: دور شوید... دور شوید... راه بدهید... او بچه کناره شو!

یک کودک: حاجی صاحب به خیراز حج آمد!

یک پیرمرد: ای بنده خوشبخت... چه نورانی شده ای!

وکیل کوچه: حاجی صاحب از درون موتر سلام می دهد... مثلی که خبرندارد!

پسروکیل: حالا خبر می شود!

مردچاق: ( با دست به سوی حاجی اشاره می کند) ایستاده شو... رفیق خداخوانده...سه ساعت است که انتظارت هستیم... درمیدان هوایی ما را اجازه ندادند؛ مجبور همین جا ماندیم!

حاجی احسان الله: همین جا توقف کن که رفیق ها را ببینم...

مردچاق: ( به کودکش) برو بچیم اول بر دست های حاجی صاحب بوسه بزن...

 

تا حاجی پا روی زمین بگذارد، کودک چابک پا دستش را می بوسد... حاجی لبخند می زند. اما صورت فیض الله کبود معلوم می شود.

مردچاق: ( بغل وا می کند) هی ... مرد حسابی ...مانده نباشی ... حج کعبه شریف مبارک...

حاجی احسان الله: ( بغل کشی می کند) خدا قبول کند... خدا جمله مسلمانان را همراه اهل وبیت شان به خانه خدا مشرف گرداند... ناجوان گفتمت که بیا حج برویم... نیامدی ... پیسه برایت شیرینی کرد!

مردچاق: بیا خدا مهربان است... البته تقدیر نبودکه امسال برویم!

حاجی احسان الله: ای ناجوان ها... ده رقم موتر لوکس زیر پای است ... یکی تا درمیدان پیشم نیامدید...  او بچه فیض الله این گل ها را درموتر بمان!

مردچاق: برادرکلان! درمیدان هوایی کسی را اجازه ندادند... ما آمده بودیم!

حاجی احسان الله: دف نگوبچیم... اگر مرا خوش می ساختی باید در بیرون میدان هوایی درگوشه سرک انتظارم را می کشیدید...

مردچاق: والله شرمنده ما ساختی برادر کلان!

حاجی احسان الله: از شما گله ندارم... شما دوستان ورفقای جای نماز بگیر و تسبیح خواه هستید!

مردچاق: خراب ما نکن حاجی...

وکیل کوچه: باش حاجی صاحب که گل ها را آهسته ازگردنت بکشم که خراب نشود!

حاجی احسان الله: برکت ببینی قدیرجان! فیض الله راه را صاف کن... با رفیق ها تا خانه پیاده می آیم!

پسروکیل: ( به پدرش) فیض الله را گفتم که حاجی را خبر کرده ای، گفت: نی!

وکیل کوچه: والله گپ خراب است... می بینی؟ فیض الله موتر را گوشه کرد وگریه دارد!

 

درین اثنا بغض گلوی فیض الله می ترکد و با صدای بلندی به گریه می افتد. حاجی که اکنون با شأن و دبدبه درچند قدمی حویلی خانه اش رسیده است، ناگهان می ایستد و چشم هایش گرد می شوند:

 

حاجی احسان الله: چه گپ است... چرا گریه داری... حالا وقت گریه است؟

فیض الله: تو از چه خبر داری؟ ازچه خبر داری؟

حاجی احسان الله: ( به سوی فیض الله هجوم می برد) صدایت را بلند نکن... تخم حرام... گپ چیست که یک دم مثل خریطه خون پیش چشم هایم ترکیدی؟

وکیل کوچه: پس شوید... پس شوید... چه گریز گریز است!

یک پیرمرد: چه قیامت شده؟ او بچه دیوواری هستی... چه رقم می دوی که طفل ها را زیر پا کردی!

مردچاق: حاجی یک سو شویم که کدام پلان است سرما!

فیض الله: ( چیغ زده وبرسر خود دو دسته می کوبد) مرده خواهرم را آوردند...گم شوید ای خداناترس ها...

حاجی احسان الله: چه غریو است درحویلی؟

وکیل کوچه: حاجی صاحب ... مثل این که دخترک تان به رضای خدا رفته!

حاجی احسان الله: ( از یخن وکیل می گیرد) چه گفتی؟ صحیح گپ بزنید که خام می خورم تان! کی مرده؟

هله نمانید که زن ها از حویلی برآمدند... نمانید... چه مصیبت است... ( اشاره به فیض الله) حرامزاده... به حسابت می رسم... آخرچه گپ است؟

ناگهان موتر سیاه شهرداری که مرده را از واصل آباد به دهمزنگ آورده است، درمیان شوروهلهله مستقبلین توقف می کند و جمعی اززنان به خصوص بی بی صدری و زینت بیگم بی محابا از در حویلی به سوی موتر هجوم می آورند.

حاجی احسان الله: اوهو... این چه رسوایی است... کنار بروید!

بی بی صدری: چه سیل داری؟ مرده سالمه را آورده اند... مرده سالمه را!

حاجی احسان الله: ( با لگد به کمربی بی صدری حواله می کند) درست گپ بزن که او را کی کشته است؟ من که با کسی دشمنی ندارم!

نادره: ( ازیخن حاجی می گیرد) دشمن جان اولادهایت خودت هستی... از گرسنگی و بی چیزی مرده است... فهمیدی؟ تو حج می روی و گل درگردن می اندازی و پیسه جمع می کنی... دختربیوه ات به یک لقمه نان ...

 

دریک چشم برهم زدن، ازمیان ازدحام وهیاهو، کلوله سنگ درشتی بر شقیقه حاجی احسان الله کوبیده می شود.

 

وکیل کوچه: ( دادمی زند) اوبچه فیض الله ... پدرت را زدی؟

مردچاق: این بی غیرت به خدا پدرش را کشت... ( روبه کودکش) بچیم دستت را بده که آدم کشی شروع شد...

 

جماعت پراکنده می شود.حاجی روی زمین نقش می افتد و زری های چسپیده به سروریشش در زیر نور آفتاب می درخشند.

 

بالا

دروازهً کابل
 

شمارهء مسلسل 95          سال پنجم           ثـــور    ۱۳۸۸  هجری خورشیدی          می 2009